eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آخ خدا .... چنان آتشی از روبرو برایمان روانه کردند که قلبمان از توی سینه پرید جیب بغل نفر پشتی ..... تیر بار ، آر پی جی ، خمپاره ، همینطور آتش بود که روانه ما می کردند .ستون بچه ها به هم ریخت . حسن آقا داد زد یالله بدو . بدو. صاف برو سمت خاکریز دشمن . هر کی دشمن رو اسیر کرد تلافی امشب رو سرش در بیاره . بدو . ها ماشاءالله تکبیر بگو . صدای تکبیر بچه ها با صدای تیر اندازی از روبرو قاطی شده بود . شلوار ها به زور فانسقه به کمرمان بند بود هوار می کشیدم و می دویدیم . هدف گرفتن خاکریزی بود که از روبرو آتش می ریخت . نزدیک خاکریز که رسیدیم ، یه کانال جلوی ما سبز شد . بعد از کانال هم سیم خار دار بود . توی اون هیاهو فقط حواسمان به گرفتن خاکریز بود . دلم می خواست به سنگر های دشمن فرضی برسم و تلافی این همه فشار هایی که سرمان آمده بود در بیارم . یواش یواش از سیم خاردار ها هم رد شدیم . لباس ها پاره شده بود . نفس هایمان بالا نمی آمد . سرمای هوا هم نمی توانست از عرق ریختن ما جلو گیری کنه . همچی که به سنگر ها رسیدیم ، بدون اینکه بدونیم طرف مقابل ما کیه افتادیم به جانِ اون بدبخت هایی که داشتند به سمت ما تیر اندازی می کردند . شب بود دیگه .... مشت و لگد بود که می زدیم به طرف مقابل . هیکل ما مثل مورچه بود در مقابل این ِعراقی های فرضی . هر دو سه نفر با یه عراقی الکی در گیر بودیم . اگه حسن آقا نبود خرخره طرف را می جویدیم . وقتی اسرای فرضی را تحویل دادیم. دستور آمد خودمان در سنگر ها مشغول نگهبانی بشیم . خاک نمناک و سرد لرز به تن خسته ما انداخته بود . بعد از اون بدو بدو کردن ها ، حالا نشسته بودیم و می لرزیدیم . اما خبری از تمام شدن نبود . یک ساعتی بید بید لرزیدیم . پیام آمد هر سنگری که دو نفر در آن هست باید یک ساعت به یک ساعت نگهبانی بدیم . تا نزدیکی های اذان صبح یک ساعت به یک ساعت نگهبانی دادیم . فرمان آمد به ستون یک حرکت کنیم . راه افتادیم در حالی که تلو تلو می خوردیم . یه ده دقیقه ای راه رفتیم تا رسیدیم به ایفا ها . خورد و خسته سوار شدیم و برگشتیم به آموزشگاه . صدای اذان صبح از بلند گو در حال پخش شدن بود . رفتیم دست‌نماز گرفتیم و آمدیم نماز خانه . توی روشنایی چراغ ها تازه به لباسهای پاره پوره خودمان پی بردیم . نماز را به جماعت خواندیم و با همان لباس های درب و داغان رفتیم توی اتاق ها و پتو ها را سرمان کشیدیم . تازه قدر گرمای پتو را فهمیده بودیم ... پتو ها را سرمان کشیدیم و به خوابی خوش رفتیم . تا ظهر کسی از خواب بیدار نشد . با صدای قرآن که از بلند گو پخش می شد یواش یواش بیدار شدیم . بدن هنوز خسته بود و دل می خواست در زیر پتو می ماندیم اما ندای اذان به ما اجازه نداد که بیشتر بخوابیم . بلند شدیم . همه به هم خندیدیم . چرا؟ خوب برای اینکه بعضی ها خشتک شان پاره بود و بعضی ها هم جیب شلوارشان تا پایین شکافته بود . پیراهن ها هم کم و بیش پاره یا به شدت کثیف بودند و شوره زده بودند . دیشب که تاریک بود . وقتی هم برگشتیم و نماز صبح را خواندیم ، دیگر کسی حال نداشت چشم هایش را باز نگه دارد تا پارگی ها را ببیند . حالا که ظهر بود و خستگی ها در رفته بود دیدن لباس های پاره پوره خیلی خنده دار بود . ما که هیکلی نداشتیم و شکم هایمان همان قبل از آموزش به پشتمان چسبیده بود . اما در روزهای آخر که حدود بیست روز از آموزش سخت و فشرده گذشته بود چیزی از چربی و دنبه نمانده بود . بدن ها ترکه ای شده بود . کمر شلوارها هم به زورِ کمربند و فانسقه به تن بند شده بود . جانِ دلم که شما باشی بعد از خندیدن به هم مجبور شدیم لباسهای خودمان را با لباسی که قبل از آموزش با خودمان آورده بودیم عوض کنیم . همچی که از درب اتاق آمدم بیرون دیدم تمام پوتین های ما واکس زده و مرتب جفت شده اند . این یعنی اینکه باز هم مربی ها ما را خجالت زده کرده بودند . رفتیم دست نماز گرفتیم و نماز به جماعت خوانده شد و بعد هم نهار خوری و بگو و بخند . یادمان رفته بود که دیشب ما را از همین جا بیرون کشیده بودند . آدمی زاد همیشه فراموش کار است . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 می شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی وادی عشق بسی دور و درازست ولی طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی در طلب کوش و مده دامن امید زدست دولتی هست که یابی سر راهی گاهی...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چه اتفاق جالبی، درود بر شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان با همان سر و وضع خاک آلود و درب و داغان ما را سوار یک ماشین کردند و راه افتادیم. نمی دانستم کجا می رویم. اما بعد از مدتی احساس کردم وارد خرمشهر شدیم، این را از تابلوهای افتاده روی زمین، سربازهای عراقی که مثل مور و ملخ همه جا بودند، ویرانه ها، رودخانه بزرگی که می دیدیم و بندری که چیزی از آن نمانده بود فهمیدم. عراقی ها شهر را خوابانده بودند! شاید از روی یکی دو ردیف درخت که هنوز سرپا بود می‌شد حدس زد اینجا روزی خیابان بوده است. تانک ها آن قدر روی ویرانه خانه ها رفت و آمد کرده بودند که جاده ای از آوار منازل درست شده بود. عراقی ها یک دیوار راست توی شهر نگذاشته بودند تا شهر کاملا در کنترلشان باشد و ایرانی ها نتوانند با هلی برن کردن نیروها و چتربازها به شهر وارد بشوند. تنها چند دیوار بلند نزدیک ساختمان فرمانداری شهر سرپا بود که با گلوله توپ سوراخ شده بود. عراقی ها از همین سوراخ عبور می کردند. نزدیک این دیوارهای بلند که رسیدیم، ماشین ایستاد. آن سه نفر توی ماشین ماندند و دو سرباز عراقی و دو سرگرد توجیه سیاسی دست مرا گرفتند و راه افتادیم. بعد از این، مسیر آن قدر خراب بود که نمی شد با ماشین رفت. به اطرافم که نگاه می کردم، انگار شهر مزرعه ای بود که ملخ‌ها به آن حمله کرده اند. روی هر تله خاکی، دیوار شکسته ای، روی زمین، روی آوارها، پر از سربازان عراقی بود. آنها به اسلحه گرینف مجهز بودند. معلوم بود از نیروهای مخصوص هستند، هر سرباز دو متر قد داشت با کلاه‌های کج قرمز، سبز و سیاه. بعضی نشسته بودند، بعضی ایستاده بودند با هم می گفتند و می خندیدند و سیگار می کشیدند. در دو طرفم قطاری از تانکها صف کشیده بودند. انتهایشان معلوم نبود. بعضی تانک ها هنوز زنجیرهایشان داخل گریس بود و بدنه تانک از تازگی برق میزد. تانک های نو سوار بر کمرشکن های مخصوص حمل تانک بودند و عراقی ها مشغول پیاده کردن آنها. اینها همه از جلو چشمانم می‌گذشت. از زیر خرابه ها دوچرخه، اسباب بازی بچه ها و لباس های مردم خرمشهر پیدا بود. ده دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به مقر عراقیها. مقر ساختمان فرمانداری خرمشهر بود. طبقات ساختمان مخروبه و سوراخ سوراخ . بود. ظاهرا این هم فریبی بود که مقر اصلی عراقی ها در شهر لو نرود. وارد طبقه همکف شدیم. ساختمان پر از سربازهای ورزیده و بادی گارد بود. یکی از سربازها که مترجم ما محسوب می شد و فارسی بلد بود در گوشم با همان لهجه عربی گفت: «... آی مهدی اینجا خیلی خطرناکه، مراقب حرف زدنت باش. نمیدانی این ها کی هستند. مطمئن باش خلاف میل‌شان رفتار کنی جان سالم به در نمیبری. 👇👇👇
🍂 ترس و وحشت در چهره خودش هم پیدا بود. مترجم‌ها معمولا آدم های خوبی بودند و بی کم و کاست حرف عراقی ها را به من منتقل می کردند و حرف های مرا برای آنها ترجمه می کردند. معمولا هم دوست داشتند مرا از اوضاعی که اطرافم می گذرد آگاه کنند. قبل از اینکه برسیم قسمت انتهای ساختمان، دو نفر توجیه سیاسی را که همراه ما بودند خلع سلاح کردند. در انتهای ساختمان، آسانسور بود که سوار شدیم و آسانسور رفت پایین. تا آن زمان سوار آسانسور نشده بودم و این برایم جالب بود. درست نمیدانم آسانسور چند طبقه رفت پایین اما یکدفعه ایستاد، درها باز شد و رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد، آن قدر مجذوب اطرافم بودم که به حرفهای او گوش نمی کردم. کنار آسانسور یک تورفتگی بود که از آن وارد راهرویی شدیم، از راهرو گذشتیم، به در بزرگی رسیدیم. جلو در به من گفتند بایستم یکی دو دقیقه بعد در باز شد، اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت. یک میز بیضی شکل وسط سالن بود که همه سالن را پوشش داده بود که دور تا دورش صندلی بود درجه دارهای سن بالا و پیر ارتش عراق دور میز نشسته بودند. بیشترشان کلاه‌های مشکی‌شان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. رأس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع میداد. اتاق پنجره نداشت. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود. دور تا دور سالن روی دیوار نقشه های زیادی به قطر ۲۰ سانت روی هم دیگر آویزان بود. روی نقشه هایی که رو بود فلش‌هایی به چهار سمت جغرافیایی وجود داشت. چیزی که توجهم را جلب کرد، هوای دودآلود اتاق بود. همه چیز در هاله ای از دود فرو رفته بود. جلوی هر افسر ارشد دو پاکت سیگار و یک زیرسیگاری که پر از ته سیگار بود قرار داشت. افسرها همه شان سیگار به دست داشتند. اما دودی که در اتاق پخش شده بود، بوی تنباکوی معمولی نداشت بسیار مطبوع و عطر آگین بود و آدم احساس خفگی نمی کرد. متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد. آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده. به طرز جنون آمیزی می خندید. دیگران هم با عکس العمل او، که معلوم بود رئیس همه شان است، برگشتند به طرفم و آنها هم خنده سر دادند. او چند قدمی به طرفم آمد، به عربی با کسانی که مرا با خودشان آورده بودند صحبت کرد، آنها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که حمام و سرویس های بهداشتی داشت. بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماسه دفن شدم، با همان حال مرا آورده بودند اینجا، بدون اینکه دستهایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. فقط جریان بادی که از حرکت ماشین به بدنم خورده بود شاید کمی شن و ماسه ها را با خود برده بود. به آدمی می ماندم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اند بیرون! ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 صبحانه مقدماتی! رحیم قمیشی این روزها شنیدن خبرهای مربوط به بیماری و مرگ و میر دل‌های همه ما را آزرده. می‌دانم بشر بی‌شک و بزودی بر این مشکل غلبه خواهد کرد، و خاطره این روزها برای ما خواهد ماند با روزهای خوشش. بشریت سختی‌های بسیار بزرگتر از کرونا را پشت سر گذاشته‌، اگر چنین نبود میلیون‌ها سال تاریخ ساخته نمی‌شد. چند روز است بیشتر دنبال مطالبی بدون عنوان کرونا می‌گردم. اندکی روحیه‌ام باز شود. این یادداشت را برای همین می‌نویسم. حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود در عملیات والفجر مقدماتی. اهل بهبهان بود. مثل خیلی از بهبهانی‌ها بسیار پرکار، دلسوز و البته بشدت اقتصادی! این طبیعت مسئول‌های تدارکات هم بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره می‌کردند. والفجر مقدماتی بسیار عقب می‌افتاد و ما همه در چادرهای آمادگی بی‌حوصله شده بودیم. آن‌ روز صبح هر هشت نفر چادر دوبله‌مان خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. می‌دانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کم‌سن‌ترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید. دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمده‌ای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید. ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود. کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود. همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمی‌کرد. لج کرده و می‌گفت نمی‌شود. - دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه می‌شود؟! زورگویی حدی دارد..‌. حالا ما سعی می‌کردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمی‌آمد. مهدی یک پایش هم می‌لنگید و قد بلندی داشت. هیچوقت از او نپرسیدم پایش در جبهه کوتاه شده یا اتفاق خارج از جنگ بوده، ولی آنقدر شر بود که چه در جبهه چه قبل از آن، یقین داشتم فضولی‌هایش بوده که پایش را مجروح و یا ناقص کرده. کره‌ها را گرفت و گفت "حالا کاری می‌کنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!" حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیت‌مان... مهدی شروع کرد کره‌ها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکه‌های مناسب و هم اندازه کره‌ها از صابون‌های قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن به‌جای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد! قالب‌های را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقص‌اش رفت که "ما کره نمی‌خواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!" بعد از کلی بگو مگو که مگر می‌شود پنیر و‌ مربا خورد؟ موفق شد صابون‌ها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد. دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات... بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابون‌ها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد. مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش می‌کنم. بعد از یک ساعت رفت به بهانه‌ای شاید کره‌های صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده. بچه‌های تدارکات سفره‌ای پهن کرده و با همان کره‌ها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند! مهدی تنها سؤال کرده بود کره‌ها مزه‌ بدی نمی‌داد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود! همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز. بچه‌های تدارکات یکی یکی می‌رفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمی‌شدند. آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی! ظاهرا دستشویی‌شان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند! به مهدی گفتیم می‌بینی چه کاری کردی! با قلدری جواب داد: - چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر می‌دادند، این بلا سرشان نمی‌آمد! اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه! @defae_moghadas 🍂