🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با همان سر و وضع خاک آلود و درب و داغان ما را سوار یک ماشین کردند و راه افتادیم.
نمی دانستم کجا می رویم. اما بعد از مدتی احساس کردم وارد خرمشهر شدیم، این را از تابلوهای افتاده روی زمین، سربازهای عراقی که مثل مور و ملخ همه جا بودند، ویرانه ها، رودخانه بزرگی که می دیدیم و بندری که چیزی از آن نمانده بود فهمیدم. عراقی ها شهر را خوابانده بودند! شاید از روی یکی دو ردیف درخت که هنوز سرپا بود میشد حدس زد اینجا روزی خیابان بوده است.
تانک ها آن قدر روی ویرانه خانه ها رفت و آمد کرده بودند که جاده ای از آوار منازل درست شده بود. عراقی ها یک دیوار راست توی شهر نگذاشته بودند تا شهر کاملا در کنترلشان باشد و ایرانی ها نتوانند با هلی برن کردن نیروها و چتربازها به شهر وارد بشوند.
تنها چند دیوار بلند نزدیک ساختمان فرمانداری شهر سرپا بود که با گلوله توپ سوراخ شده بود. عراقی ها از همین سوراخ عبور می کردند. نزدیک این دیوارهای بلند که رسیدیم، ماشین ایستاد. آن سه نفر توی ماشین ماندند و دو سرباز عراقی و دو سرگرد توجیه سیاسی دست مرا گرفتند و راه افتادیم.
بعد از این، مسیر آن قدر خراب بود که نمی شد با ماشین رفت. به اطرافم که نگاه می کردم، انگار شهر مزرعه ای بود که ملخها به آن حمله کرده اند. روی هر تله خاکی، دیوار شکسته ای، روی زمین، روی آوارها، پر از سربازان عراقی بود. آنها به اسلحه گرینف مجهز بودند. معلوم بود از نیروهای مخصوص هستند، هر سرباز دو متر قد داشت با کلاههای کج قرمز، سبز و سیاه. بعضی نشسته بودند، بعضی ایستاده بودند با هم می گفتند و می خندیدند و سیگار می کشیدند.
در دو طرفم قطاری از تانکها صف کشیده بودند. انتهایشان معلوم نبود. بعضی تانک ها هنوز زنجیرهایشان داخل گریس بود و بدنه تانک از تازگی برق میزد. تانک های نو سوار بر کمرشکن های مخصوص حمل تانک بودند و عراقی ها مشغول پیاده کردن آنها. اینها همه از جلو چشمانم میگذشت. از زیر خرابه ها دوچرخه، اسباب بازی بچه ها و لباس های مردم خرمشهر پیدا بود.
ده دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به مقر عراقیها. مقر ساختمان فرمانداری خرمشهر بود. طبقات ساختمان مخروبه و سوراخ سوراخ . بود. ظاهرا این هم فریبی بود که مقر اصلی عراقی ها در شهر لو نرود.
وارد طبقه همکف شدیم. ساختمان پر از سربازهای ورزیده و بادی گارد بود. یکی از سربازها که مترجم ما محسوب می شد و فارسی بلد بود در گوشم با همان لهجه عربی گفت: «... آی مهدی اینجا خیلی خطرناکه، مراقب حرف زدنت باش. نمیدانی این ها کی هستند. مطمئن باش خلاف میلشان رفتار کنی جان سالم به در نمیبری.
👇👇👇
🍂 ترس و وحشت در چهره خودش هم پیدا بود. مترجمها معمولا آدم های خوبی بودند و بی کم و کاست حرف عراقی ها را به من منتقل می کردند و حرف های مرا برای آنها ترجمه می کردند. معمولا هم دوست داشتند مرا از اوضاعی که اطرافم می گذرد آگاه کنند.
قبل از اینکه برسیم قسمت انتهای ساختمان، دو نفر توجیه سیاسی را که همراه ما بودند خلع سلاح کردند. در انتهای ساختمان، آسانسور بود که سوار شدیم و آسانسور رفت پایین. تا آن زمان سوار آسانسور نشده بودم و این برایم جالب بود. درست نمیدانم آسانسور چند طبقه رفت پایین اما یکدفعه ایستاد، درها باز شد و رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد، آن قدر مجذوب اطرافم بودم که به حرفهای او گوش نمی کردم.
کنار آسانسور یک تورفتگی بود که از آن وارد راهرویی شدیم، از راهرو گذشتیم، به در بزرگی رسیدیم. جلو در به من گفتند بایستم یکی دو دقیقه بعد در باز شد، اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت. یک میز بیضی شکل وسط سالن بود که همه سالن را پوشش داده بود که دور تا دورش صندلی بود درجه دارهای سن بالا و پیر ارتش عراق دور میز نشسته بودند. بیشترشان کلاههای مشکیشان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. رأس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع میداد.
اتاق پنجره نداشت. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود. دور تا دور سالن روی دیوار نقشه های زیادی به قطر ۲۰ سانت روی هم دیگر آویزان بود. روی نقشه هایی که رو بود فلشهایی به چهار سمت جغرافیایی وجود داشت.
چیزی که توجهم را جلب کرد، هوای دودآلود اتاق بود. همه چیز در هاله ای از دود فرو رفته بود. جلوی هر افسر ارشد دو پاکت سیگار و یک زیرسیگاری که پر از ته سیگار بود قرار داشت. افسرها همه شان سیگار به دست داشتند. اما دودی که در اتاق پخش شده بود، بوی تنباکوی معمولی نداشت بسیار مطبوع و عطر آگین بود و آدم احساس خفگی نمی کرد.
متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد. آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده. به طرز جنون آمیزی می خندید. دیگران هم با عکس العمل او، که معلوم بود رئیس همه شان است، برگشتند به طرفم و آنها هم خنده سر دادند.
او چند قدمی به طرفم آمد، به عربی با کسانی که مرا با خودشان آورده بودند صحبت کرد، آنها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که
حمام و سرویس های بهداشتی داشت. بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماسه دفن شدم، با همان حال مرا آورده بودند اینجا، بدون اینکه دستهایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. فقط جریان بادی که از حرکت ماشین به بدنم خورده بود شاید کمی شن و ماسه ها را با خود برده بود. به آدمی می ماندم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اند بیرون!
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 صبحانه مقدماتی!
رحیم قمیشی
این روزها شنیدن خبرهای مربوط به بیماری و مرگ و میر دلهای همه ما را آزرده. میدانم بشر بیشک و بزودی بر این مشکل غلبه خواهد کرد، و خاطره این روزها برای ما خواهد ماند با روزهای خوشش.
بشریت سختیهای بسیار بزرگتر از کرونا را پشت سر گذاشته، اگر چنین نبود میلیونها سال تاریخ ساخته نمیشد.
چند روز است بیشتر دنبال مطالبی بدون عنوان کرونا میگردم. اندکی روحیهام باز شود.
این یادداشت را برای همین مینویسم.
حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود در عملیات والفجر مقدماتی. اهل بهبهان بود. مثل خیلی از بهبهانیها بسیار پرکار، دلسوز و البته بشدت اقتصادی!
این طبیعت مسئولهای تدارکات هم بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچوقت نمیدانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره میکردند.
والفجر مقدماتی بسیار عقب میافتاد و ما همه در چادرهای آمادگی بیحوصله شده بودیم.
آن روز صبح هر هشت نفر چادر دوبلهمان خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. میدانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کمسنترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید.
دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمدهای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید.
ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود.
کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود.
همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمیکرد. لج کرده و میگفت نمیشود.
- دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه میشود؟! زورگویی حدی دارد...
حالا ما سعی میکردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمیآمد.
مهدی یک پایش هم میلنگید و قد بلندی داشت. هیچوقت از او نپرسیدم پایش در جبهه کوتاه شده یا اتفاق خارج از جنگ بوده، ولی آنقدر شر بود که چه در جبهه چه قبل از آن، یقین داشتم فضولیهایش بوده که پایش را مجروح و یا ناقص کرده.
کرهها را گرفت و گفت "حالا کاری میکنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!"
حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیتمان...
مهدی شروع کرد کرهها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکههای مناسب و هم اندازه کرهها از صابونهای قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن بهجای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد!
قالبهای را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقصاش رفت که "ما کره نمیخواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!"
بعد از کلی بگو مگو که مگر میشود پنیر و مربا خورد؟ موفق شد صابونها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد.
دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات...
بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابونها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد.
مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش میکنم.
بعد از یک ساعت رفت به بهانهای شاید کرههای صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده.
بچههای تدارکات سفرهای پهن کرده و با همان کرهها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند!
مهدی تنها سؤال کرده بود کرهها مزه بدی نمیداد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود!
همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز.
بچههای تدارکات یکی یکی میرفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمیشدند.
آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی!
ظاهرا دستشوییشان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند!
به مهدی گفتیم میبینی چه کاری کردی!
با قلدری جواب داد:
- چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر میدادند، این بلا سرشان نمیآمد!
اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه!
@defae_moghadas
🍂
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یک قطعه کوچک از دوران دفاع مقدس.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
نهار را خوردیم و بعد هم طبق معمول هر روز چای را هورت کشیدیم . مربی هایمان هم با ما خوش و بش می کردند . اصلا انگار این جلادان نبودند که دیشب با داد و فریاد و تیراندازی چپوق ما را چاق کرده بودند . نهار و چای که خورده شد حسن آقا بچه ها را جمع کرد توی همون نهار خوری و گفت ، از الان تا فردا صبح نیم ساعت به اذان صبح مانده در اختیار خودتان هستید . حمام برید و خوب استراحت کنید . فراد آخرین روز از آموزش شماست . میدان تیر و چند کار باقی مانده . بعد هم خدانگهدار . هنوز خدا نگهدار از لبهای حسن آقا نیفتاده بود که بغص کرد و اشک هایش سُر خورد پایین . ما خیلی نمیفهمیدیم که خدا نگهدار یعنی اینکه دیگه شاید تا آخر عمر این مربی های به ظاهر خشن ولی مهربان را نبینیم . اما مربی های ما که بارها دوره آموزشی برگزار کرده بودند خوب متوجه بودند . برای همین همه شان که در نهار خوری بودند گریه می کردند .بعد از ظهری به حمام و نظافت و .... گذشت . آخرین شب اقامت ما در آموزشگاهی که قبلا مدرسه بود و حالا شده بود پادگان ، با درد و دل کردن ها و خاطرات خوب و بگو بخند و شوخی داشت به پایان می رسید ......
آن شب را با آرامش عجیبی خوابیدیم . شاید چون هول و ولا نداشتیم که خشم شبی ، رزم شبی برایمان تدارک دیده اند . دیگر نگران نبودیم که پوتین هایمان را بالای سر بگذاریم . یا جوراب به پا بخوابیم . خاموشی که زده شد پچ پچ کنان با بغل دستی حرف می زدیم . عجیب بود . هر شب تا چشم بر هم می گذاشتیم ، هفت پادشاه را خواب می دیدیم . اما شبِ آخری ، توی تاریکی حرف می زدیم و می خندیدیم . خشتک پاره محمود و پایین آمدن شلوار نجار و دکمه های افتاده من و .... خنده از لب های ما نمی افتاد . اون شب چقدر خوش گذشت . بعد از نیم ساعت ، سه ربع خوابمان برد . با صدای قرآن بیدار شدیم . با آرامش رفتیم دست نماز گرفتیم و نماز صبح آخر را در پادگان آموزشی خواندیم . بعد از نماز هم زیارت عاشورا خواندیم . با صدای سوزناک سید جواد هاشمی (همان بازیگر سینما و تلویزیون که اکثر اوقات نقش بچه حزب اللهی را بازی می کند . نقش احمد کشوری یا فیلم افق و .... ) گریه کردیم و در آخر هم یه سینه زنی حسابی . از نماز خانه که بیرون أمدیم دستور دادند به سرعت با اسلحه و تجهیزات به خط شویم . فانسقه ها به کمر بسته شده ، بند حمایل و جیب خشاب و گِت کرده به خط شدیم . فرمان حرکت آمد . با نظم و ترتیب خاصی از درب بیرون آمدیم . آرام و با نشاط و در سکوت سحر ، پیش بسوی محلی نا معلوم . حدود چهل دقیقه یه بند راه آمدیم . آسمان یواش یواش داشت چهره عوض می کرد . افق نیمه تاریک و نیمه روشن بود . فرماندهان هم دیگر سکوت را کنار گذاشته بودند و با شعار های مختلف حال ما را عوض کردند . حسن آقا با صدای بلند شعار می داد ، فرزندان خمینی ، پیش بسوی پیروزی . و ما با صدای بلند تکرار می کردیم ، پیش بسوی پیروزی .
ما مرد جنگیم ، از جنگ نمی هراسیم
ما با فریاد تکرار می کردیم از جنگ نمی هراسیم . بعد .... یک ، دو ، سه .... شهید
یک ، دو ، سه .... شهید .
خلاصه با کوبیدن پا و گرفتن ریتم روحیه ها بالا رفته بود . اما گرسنگی هم حسابی شکم ها را به قار و قور انداخته بود . وقتی هوا کامل روشن شد ، از دور یه تعداد منبع آب دیدیم . با دیدن منبع های آب حاج حسن آقا گفت هر کی زودتر برسه به منبع آب جایزه داره ،حالا بدو..... بدو ما شاءالله و خودش مثل موشک شروع کرد به دویدن . نظم ستون به هم ریخت و هر کی هر کی شد . بلاخره رسیدیم به منبع های آب . یه پنجاه متر آن طرفتر برزنت انداخته و سفره انداخته شده
بودند . درست حدس زدی داداشی..... قرار بود صبحانه رو آنجا بخوریم . چون حاج حسن و دیگر مریی ها از ما زودتر رسیده بودند ، جایزه هم به آنها تعلق گرفت . جایزه هم چیدن نانها و پنیر و آوردن چایی بود . چایی ها در کتری هایی بزرگ روی آتش و ذغال درست شده بود . شکر هم داخل کتری ریخته بودند . خدا قسمتتان کنه این جوری صبحانه خوردن رو . خنده از لب بچه ها نمی افتاد . از ما اشاره و از مربی ها خدمت . هی چایی در خواست می کردیم و خدمتکاران هم از دادن چای دریغ نمی کردند . با لبخند به ما نگاه می کردند ..... اما خدا ......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
ساعت نه و نیم صبح ماجرای کاتیوشا بود و الان ساعت یازده صبح بود. دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم از خدا خواسته با ولع سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: «مهدی! حواست به حرفهایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش، برای جان خودت می گویم، اینجا دیگه آن جاها که قسر در رفتی نیست، اینکه جلوی تو ایستاده می دانی کیست؟»
با بی اعتنایی گفتم: «کیه؟ یک ژنرال؟»
گفت: «خیلی بالاتر، این عدنان خيرالله وزیر جنگ صدام است.» با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم، باور نمی کردم راست بگوید، فکر کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه اینها می خواهند بگویم.
مترجم یکریز حرف میزد. بنده خدا معلوم بود نگران من است.. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گلی از سرم می ریخت که یک حوله انداختند روی سرم سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خيرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن و پرسید: «چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمدی؟» گفتم: «سیزده سال دارم و متطوع و داوطلب به جبهه آمدم.» که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرماندهان دیگر هم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود زد کف دست دیگرش و بعد با آن به سمت سالن اشاره کرد و با خنده گفت: «تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی به جنگ (سر آنتن را گرفت به طرف فرماندهان) این شجاعان عرب؟! این ابطال عرب؟ بگو مهدی نترسیدی؟»
بعدها در اردوگاه عکس او را در روزنامه های عراقی زیاد دیدم، چنان چهره اش در ذهنم نقش
بسته بود که به محض دیدن عکسش شناختمش و دانستم کسی که در آن اتاق مقابل من ایستاد واقعا عدنان خيرالله پسردایی صدام و وزیر جنگ صدام حسین بود.
خدا کمکم کرد در لحظه این جواب به ذهنم رسید، گفتم: «من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم. در جنگ، امروز من با همین جثه، تفنگ دارم یک تیر میزنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر می زنی. حالا چون من کوچکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرید. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکن است برایم راحت تر باشد.»
این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم كلمه به کلمه را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد.
عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید با اشاره او، دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. کنار ماشین آن سه نفر منتظر ما بودند. در مسیر مترجم بالهجه عربی غلیظش می گفت: «وای مهدی این چه جوابی بود که دادی؟ حالا اینها تو را حتما می کشند.»
تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم کشورم بود.
👇👇👇