eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 6⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم نهار را خوردیم و بعد هم طبق معمول هر روز چای را هورت کشیدیم . مربی هایمان هم با ما خوش و بش می کردند . اصلا انگار این جلادان نبودند که دیشب با داد و فریاد و تیراندازی چپوق ما را چاق کرده بودند . نهار و چای که خورده شد حسن آقا بچه ها را جمع کرد توی همون نهار خوری و گفت ، از الان تا فردا صبح نیم ساعت به اذان صبح مانده در اختیار خودتان هستید . حمام برید و خوب استراحت کنید . فراد آخرین روز از آموزش شماست . میدان تیر و چند کار باقی مانده . بعد هم خدانگهدار . هنوز خدا نگهدار از لبهای حسن آقا نیفتاده بود که بغص کرد و اشک هایش سُر خورد پایین . ما خیلی نمیفهمیدیم که خدا نگهدار یعنی اینکه دیگه شاید تا آخر عمر این مربی های به ظاهر خشن ولی مهربان را نبینیم . اما مربی های ما که بارها دوره آموزشی برگزار کرده بودند خوب متوجه بودند . برای همین همه شان که در نهار خوری بودند گریه می کردند .بعد از ظهری به حمام و نظافت و .... گذشت . آخرین شب اقامت ما در آموزشگاهی که قبلا مدرسه بود و حالا شده بود پادگان ، با درد و دل کردن ها و خاطرات خوب و بگو بخند و شوخی داشت به پایان می رسید ...... آن شب را با آرامش عجیبی خوابیدیم . شاید چون هول و ولا نداشتیم که خشم شبی ، رزم شبی برایمان تدارک دیده اند . دیگر نگران نبودیم که پوتین هایمان را بالای سر بگذاریم . یا جوراب به پا بخوابیم . خاموشی که زده شد پچ پچ کنان با بغل دستی حرف می زدیم . عجیب بود . هر شب تا چشم بر هم می گذاشتیم ، هفت پادشاه را خواب می دیدیم . اما شبِ آخری ، توی تاریکی حرف می زدیم و می خندیدیم . خشتک پاره محمود و پایین آمدن شلوار نجار و دکمه های افتاده من و .... خنده از لب های ما نمی افتاد . اون شب چقدر خوش گذشت . بعد از نیم ساعت ، سه ربع خوابمان برد . با صدای قرآن بیدار شدیم . با آرامش رفتیم دست نماز گرفتیم و نماز صبح آخر را در پادگان آموزشی خواندیم . بعد از نماز هم زیارت عاشورا خواندیم . با صدای سوزناک سید جواد هاشمی (همان بازیگر سینما و تلویزیون که اکثر اوقات نقش بچه حزب اللهی را بازی می کند . نقش احمد کشوری یا فیلم افق و .... ) گریه کردیم و در آخر هم یه سینه زنی حسابی . از نماز خانه که بیرون أمدیم دستور دادند به سرعت با اسلحه و تجهیزات به خط شویم . فانسقه ها به کمر بسته شده ، بند حمایل و جیب خشاب و گِت کرده به خط شدیم . فرمان حرکت آمد . با نظم و ترتیب خاصی از درب بیرون آمدیم . آرام و با نشاط و در سکوت سحر ، پیش بسوی محلی نا معلوم . حدود چهل دقیقه یه بند راه آمدیم . آسمان یواش یواش داشت چهره عوض می کرد . افق نیمه تاریک و نیمه روشن بود . فرماندهان هم دیگر سکوت را کنار گذاشته بودند و با شعار های مختلف حال ما را عوض کردند . حسن آقا با صدای بلند شعار می داد ، فرزندان خمینی ، پیش بسوی پیروزی . و ما با صدای بلند تکرار می کردیم ، پیش بسوی پیروزی . ما مرد جنگیم ، از جنگ نمی هراسیم ما با فریاد تکرار می کردیم از جنگ نمی هراسیم . بعد .... یک ، دو ، سه .... شهید یک ، دو ، سه .... شهید . خلاصه با کوبیدن پا و گرفتن ریتم روحیه ها بالا رفته بود . اما گرسنگی هم حسابی شکم ها را به قار و قور انداخته بود . وقتی هوا کامل روشن شد ، از دور یه تعداد منبع آب دیدیم . با دیدن منبع های آب حاج حسن آقا گفت هر کی زودتر برسه به منبع آب جایزه داره ،حالا بدو..... بدو ما شاءالله و خودش مثل موشک شروع کرد به دویدن . نظم ستون به هم ریخت و هر کی هر کی شد . بلاخره رسیدیم به منبع های آب . یه پنجاه متر آن طرفتر برزنت انداخته و سفره انداخته شده بودند . درست حدس زدی داداشی..... قرار بود صبحانه رو آنجا بخوریم . چون حاج حسن و دیگر مریی ها از ما زودتر رسیده بودند ، جایزه هم به آنها تعلق گرفت . جایزه هم چیدن نانها و پنیر و آوردن چایی بود . چایی ها در کتری هایی بزرگ روی آتش و ذغال درست شده بود . شکر هم داخل کتری ریخته بودند . خدا قسمتتان کنه این جوری صبحانه خوردن رو . خنده از لب بچه ها نمی افتاد . از ما اشاره و از مربی ها خدمت . هی چایی در خواست می کردیم و خدمتکاران هم از دادن چای دریغ نمی کردند . با لبخند به ما نگاه می کردند ..... اما خدا ...... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان ساعت نه و نیم صبح ماجرای کاتیوشا بود و الان ساعت یازده صبح بود. دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم از خدا خواسته با ولع سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: «مهدی! حواست به حرفهایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش، برای جان خودت می گویم، اینجا دیگه آن جاها که قسر در رفتی نیست، اینکه جلوی تو ایستاده می دانی کیست؟» با بی اعتنایی گفتم: «کیه؟ یک ژنرال؟» گفت: «خیلی بالاتر، این عدنان خيرالله وزیر جنگ صدام است.» با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم، باور نمی کردم راست بگوید، فکر کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه اینها می خواهند بگویم. مترجم یکریز حرف میزد. بنده خدا معلوم بود نگران من است.. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گلی از سرم می ریخت که یک حوله انداختند روی سرم سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خيرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن و پرسید: «چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمدی؟» گفتم: «سیزده سال دارم و متطوع و داوطلب به جبهه آمدم.» که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرماندهان دیگر هم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود زد کف دست دیگرش و بعد با آن به سمت سالن اشاره کرد و با خنده گفت: «تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی به جنگ (سر آنتن را گرفت به طرف فرماندهان) این شجاعان عرب؟! این ابطال عرب؟ بگو مهدی نترسیدی؟» بعدها در اردوگاه عکس او را در روزنامه های عراقی زیاد دیدم، چنان چهره اش در ذهنم نقش بسته بود که به محض دیدن عکسش شناختمش و دانستم کسی که در آن اتاق مقابل من ایستاد واقعا عدنان خيرالله پسردایی صدام و وزیر جنگ صدام حسین بود. خدا کمکم کرد در لحظه این جواب به ذهنم رسید، گفتم: «من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم. در جنگ، امروز من با همین جثه، تفنگ دارم یک تیر میزنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر می زنی. حالا چون من کوچکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرید. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکن است برایم راحت تر باشد.» این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم كلمه به کلمه را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد. عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید با اشاره او، دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. کنار ماشین آن سه نفر منتظر ما بودند. در مسیر مترجم بالهجه عربی غلیظش می گفت: «وای مهدی این چه جوابی بود که دادی؟ حالا اینها تو را حتما می کشند.» تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم کشورم بود. 👇👇👇
عدنان خیرالله
🍂 ماشین مسافت زیادی حرکت کرد. باور کردنی نبود و دوباره به بصره رسیدیم. رفتیم به همان سالنی که شب اول اسارت آمده بودیم. تعداد زیادی از بچه ها تخلیه شده بودند و اسیران جدید آمده بودند. چهره همه شان جدید و ناآشنا بود. هوا به شدت گرم بود. روز سختی داشتم. گوشه سالن روی سیمانهای خنک دراز کشیدم. به فکر خرمشهر بودم؛ آن همه سرباز و چریک عراقی ها که بر در و دیوار شهر مثل مور و ملخ ریخته بودند. آن ساختمان مجهز به دالانهای تو در تو و اتاق فکر، و با حضور فرماندهان رده بالای ارتش عراق و عدنان خير الله همه حکایت از این داشت که عراقی ها با تمام قوا می خواهند خرمشهر را حفظ کنند. یاد مرحله دوم عملیات بیت المقدس و آزادسازی جاده اهواز - خرمشهر افتادم، بعد از آن شب تاریک و نبرد خونین بین ما و عراقی ها. °°°° آفتاب که کاملا بالا آمد، هوا گرم شد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین پرواز می کردند اما عجیب بود که کاری به ما نداشتند، می آمدند تا نزدیکی های ما و شیرجه می رفتند داخل دشت بازی که مقابل ما قرار داشت، بمب هایشان را می ریختند و بر می گشتند. آتش و دود سیاه همه جا را گرفته بود. کم کم کنجکاوی ام برانگیخته شد که چرا هواپیماها و آتش توپخانه عراقی ها این قدر دشت مقابل را می کوبند؟ عده‌ای با خنده و شوخی می گفتند: «بعضی خلبان های عراقی آدم های خوبی هستند، می روند توی دشت مهماتشان را خالی می کنند و بر می گردند که بهانه هم دست مافوق‌هایشان ندهند.» به همراه دو نفر سینه خیز رفتیم به سمت دشت. ترکش ها و گلوله ها به سمتمان می آمد. در این شرایط گاهی برمی خاستیم و می دویدیم و گاهی دوباره سینه خیز می‌رفتیم. شاید ربع ساعت این طوری سپری شد. زمین زیر پاهایم مدام می لرزید، انگار زلزله شده باشد. در بین دود و آتش و صداهای مهیب، در حالی که در جست و جوی آن دو نفری بودم که گم کرده بودم، جلوی خودم یک دریچه دیدم که به زیر زمین راه داشت. گشادی دهانه دریچه آن قدر بود که یک نفر می توانست به راحتی از آن عبور کند. بدون یک لحظه درنگ وارد حفره شدم. می توانستم احتمال بدهم تله باشد یا پر از سربازان عراقی، اما هر چه بود می دانستم با روی زمین فرق نمی کند، چون آنجا هم از شر گلوله و ترکش در امان نبودم. وارد حفره که شدم چشمم کم کم به تاریکی عادت کرد. جلوی پایم یک نردبان آهنی بود. از پله ها پایین رفتم. انتهای پله ها راهروی عریض و طویلی قرار داشت که لامپ‌هایی روشن از سقف راهرو آویزان بود. با انفجارهایی که زمین را می لرزاند لامپها مدام تکان می خوردند. گاهی هم از گوشه و کنار خاک می ریخت. صدای ژنراتورهای برق هم به گوش می رسید. دو طرف این راهروی بزرگ، سوله ها و اتاق هایی با کیسه های شن ساخته شده بود و در هر سوله با یک چادر برزنتی پوشانده شده بود. از کشف خودم هیجان زده بودم. پرده برزنتی اولین و دومین اتاق را کنار زدم. اتاقها انباشته از مهمات بودند، هر جور مهمانی که فکر کنی. رفتم توی یکی از سوله ها. مملو از جعبه های بزرگ مهمات! در یکی از جعبه ها را باز کردم، پر بود از مدالها و لباس های نظامی تمیز و اتوکشیده و ساعت های گران قیمت! از این جعبه ها به جای چمدان ها استفاده کرده بودند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با سلام یکی از مباحث بسیار جذاب دفاع مقدس، تحلیل و بررسی عملیات های دفاع مقدس است که ناگفته های زیادی در خود دارند. این گفتگوها زمانی جذابتر و خواندنی تر می شوند که از زبان چهار فرمانده ارشد جنگ بیان شوند ، آنهم در یک جلسه و به شکل رو در رو. این گفتگو رو دنبال کنید و بر اطلاعات دفاع مقدسی خود بیفزایید. سرداران: احمد غلامپور/ سردار علی شمخانی / غلامعلی رشید / حسین علایی / و محسن رضایی
🍂 🔻 گقتگوی چهار فرمانده ارشد ۱ ( تاریخ شفاهی ) دکتر محسن رضایی 💠 آغاز گفتگوی محسن رضایی و چهار فرمانده ارشد دفاع مقدس حسین اردستانی:  بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. در این جلسه باید به عملیات‌های محدود بپردازیم. قبل از مقطع عملیات‌های محدود و در دل دوران مقاومت، چهار عملیات بزرگ آزادسازی توسط ارتش داریم که با ناتوانی مواجه می‌شود و آخرین آن 20 دی 1359 است. از این تاریخ به بعد و تقریباً از اسفندماه عملیات محدود در جبهه‌ها شکل می‌گیرد و تا شهریور 1360 قبل از عملیات ثامن‌الائمه(ع) ادامه می‌یابد و با عملیات ثامن‌الائمه(ع) وارد مقطع آزادسازی و دوره جدیدی از دفاع می‌شویم که نتایج درخشان و بزرگی را برای کشور و جبهه‌ها درپی دارد. 💠 راجع‌ به عملیات محدود در اسفند 1359 تا شهریور 1360 من چند سؤال می‌خواهم طرح بکنم و جناب‌عالی ابتدا مرور بکنید و یک نگاه کلّی به سؤال‌ها داشته باشید، پایه بحث را بگذارید و بعد مباحث مرتبط به عملیات‌های محدود در جبهه‌های مختلف را دوستان مطرح بکنند. 💠 سؤال‌های موردنظر عبارت‌اند از:  1. بسترها و شرایط جبهه‌های جنگ در آستانه عملیات محدود چه بود؟  2. دلایل اجرای عملیات‌های کوچک در این مقطع چیست؟  3. وضعیت پیش رو چگونه بود؟  4. چه محدودیت‌هایی در این شرایط وجود دارد؟  5. چه اهدافی از عملیات‌های محدود دنبال می‌شود؟  6. عملیات‌های محدود در کدام محورها فعال‌تر است؟  7. سازمان رزم انجام این عملیات‌ها چگونه است؟  8. فرماندهی عملیات توسط کدام سازمان و توسط چه کسانی صورت می‌گیرد؟  9. نتایج این علمیات در جبهه‌ها چیست؟  10. این عملیات‌ها چه آثاری بر فرایند جنگ به جا می‌گذارد؟  💠 این دو سؤال آخر را می‌توانیم در آخر بحث به آن بپردازیم، یعنی زمانی‌که وارد عملیات آزادسازی می‌شویم، امّا بقیه سؤالات را هرجور شما صلاح می‌دانید به آن بپردازید. شما مرور بکنید بعد هم به عملیات محدود بپردازیم. خواهش می‌کنم آغاز بفرمایید. 💠 علی شمخانی: البته ما یک جمع‌بندی بکنیم از عملیات سوسنگرد. 💠 احمد غلامپور: هنوز بحث مقاومت تمام نشده و مانده است. حسین اردستانی: در این جلسه قرار است عملیات محدود بحث بشود.... ادامه دارد، پیگیر باشید ⏬ @defae_moghadas 🍂
تا خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد تیری از غیب نگاه تو زمین گیرم کرد آن که می خواست مرا حافظ چشمت بکند شوری از چشم تو نوشاند و نمک گیرم کرد آه از این عشق که اوّل پر پروازم داد سپس از شوق رسیدن به تو زنجیرم کرد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا