eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان ساعت نه و نیم صبح ماجرای کاتیوشا بود و الان ساعت یازده صبح بود. دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم از خدا خواسته با ولع سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: «مهدی! حواست به حرفهایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش، برای جان خودت می گویم، اینجا دیگه آن جاها که قسر در رفتی نیست، اینکه جلوی تو ایستاده می دانی کیست؟» با بی اعتنایی گفتم: «کیه؟ یک ژنرال؟» گفت: «خیلی بالاتر، این عدنان خيرالله وزیر جنگ صدام است.» با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم، باور نمی کردم راست بگوید، فکر کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه اینها می خواهند بگویم. مترجم یکریز حرف میزد. بنده خدا معلوم بود نگران من است.. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گلی از سرم می ریخت که یک حوله انداختند روی سرم سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خيرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن و پرسید: «چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمدی؟» گفتم: «سیزده سال دارم و متطوع و داوطلب به جبهه آمدم.» که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرماندهان دیگر هم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود زد کف دست دیگرش و بعد با آن به سمت سالن اشاره کرد و با خنده گفت: «تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی به جنگ (سر آنتن را گرفت به طرف فرماندهان) این شجاعان عرب؟! این ابطال عرب؟ بگو مهدی نترسیدی؟» بعدها در اردوگاه عکس او را در روزنامه های عراقی زیاد دیدم، چنان چهره اش در ذهنم نقش بسته بود که به محض دیدن عکسش شناختمش و دانستم کسی که در آن اتاق مقابل من ایستاد واقعا عدنان خيرالله پسردایی صدام و وزیر جنگ صدام حسین بود. خدا کمکم کرد در لحظه این جواب به ذهنم رسید، گفتم: «من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم. در جنگ، امروز من با همین جثه، تفنگ دارم یک تیر میزنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر می زنی. حالا چون من کوچکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرید. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکن است برایم راحت تر باشد.» این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم كلمه به کلمه را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد. عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید با اشاره او، دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. کنار ماشین آن سه نفر منتظر ما بودند. در مسیر مترجم بالهجه عربی غلیظش می گفت: «وای مهدی این چه جوابی بود که دادی؟ حالا اینها تو را حتما می کشند.» تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم کشورم بود. 👇👇👇
عدنان خیرالله
🍂 ماشین مسافت زیادی حرکت کرد. باور کردنی نبود و دوباره به بصره رسیدیم. رفتیم به همان سالنی که شب اول اسارت آمده بودیم. تعداد زیادی از بچه ها تخلیه شده بودند و اسیران جدید آمده بودند. چهره همه شان جدید و ناآشنا بود. هوا به شدت گرم بود. روز سختی داشتم. گوشه سالن روی سیمانهای خنک دراز کشیدم. به فکر خرمشهر بودم؛ آن همه سرباز و چریک عراقی ها که بر در و دیوار شهر مثل مور و ملخ ریخته بودند. آن ساختمان مجهز به دالانهای تو در تو و اتاق فکر، و با حضور فرماندهان رده بالای ارتش عراق و عدنان خير الله همه حکایت از این داشت که عراقی ها با تمام قوا می خواهند خرمشهر را حفظ کنند. یاد مرحله دوم عملیات بیت المقدس و آزادسازی جاده اهواز - خرمشهر افتادم، بعد از آن شب تاریک و نبرد خونین بین ما و عراقی ها. °°°° آفتاب که کاملا بالا آمد، هوا گرم شد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین پرواز می کردند اما عجیب بود که کاری به ما نداشتند، می آمدند تا نزدیکی های ما و شیرجه می رفتند داخل دشت بازی که مقابل ما قرار داشت، بمب هایشان را می ریختند و بر می گشتند. آتش و دود سیاه همه جا را گرفته بود. کم کم کنجکاوی ام برانگیخته شد که چرا هواپیماها و آتش توپخانه عراقی ها این قدر دشت مقابل را می کوبند؟ عده‌ای با خنده و شوخی می گفتند: «بعضی خلبان های عراقی آدم های خوبی هستند، می روند توی دشت مهماتشان را خالی می کنند و بر می گردند که بهانه هم دست مافوق‌هایشان ندهند.» به همراه دو نفر سینه خیز رفتیم به سمت دشت. ترکش ها و گلوله ها به سمتمان می آمد. در این شرایط گاهی برمی خاستیم و می دویدیم و گاهی دوباره سینه خیز می‌رفتیم. شاید ربع ساعت این طوری سپری شد. زمین زیر پاهایم مدام می لرزید، انگار زلزله شده باشد. در بین دود و آتش و صداهای مهیب، در حالی که در جست و جوی آن دو نفری بودم که گم کرده بودم، جلوی خودم یک دریچه دیدم که به زیر زمین راه داشت. گشادی دهانه دریچه آن قدر بود که یک نفر می توانست به راحتی از آن عبور کند. بدون یک لحظه درنگ وارد حفره شدم. می توانستم احتمال بدهم تله باشد یا پر از سربازان عراقی، اما هر چه بود می دانستم با روی زمین فرق نمی کند، چون آنجا هم از شر گلوله و ترکش در امان نبودم. وارد حفره که شدم چشمم کم کم به تاریکی عادت کرد. جلوی پایم یک نردبان آهنی بود. از پله ها پایین رفتم. انتهای پله ها راهروی عریض و طویلی قرار داشت که لامپ‌هایی روشن از سقف راهرو آویزان بود. با انفجارهایی که زمین را می لرزاند لامپها مدام تکان می خوردند. گاهی هم از گوشه و کنار خاک می ریخت. صدای ژنراتورهای برق هم به گوش می رسید. دو طرف این راهروی بزرگ، سوله ها و اتاق هایی با کیسه های شن ساخته شده بود و در هر سوله با یک چادر برزنتی پوشانده شده بود. از کشف خودم هیجان زده بودم. پرده برزنتی اولین و دومین اتاق را کنار زدم. اتاقها انباشته از مهمات بودند، هر جور مهمانی که فکر کنی. رفتم توی یکی از سوله ها. مملو از جعبه های بزرگ مهمات! در یکی از جعبه ها را باز کردم، پر بود از مدالها و لباس های نظامی تمیز و اتوکشیده و ساعت های گران قیمت! از این جعبه ها به جای چمدان ها استفاده کرده بودند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با سلام یکی از مباحث بسیار جذاب دفاع مقدس، تحلیل و بررسی عملیات های دفاع مقدس است که ناگفته های زیادی در خود دارند. این گفتگوها زمانی جذابتر و خواندنی تر می شوند که از زبان چهار فرمانده ارشد جنگ بیان شوند ، آنهم در یک جلسه و به شکل رو در رو. این گفتگو رو دنبال کنید و بر اطلاعات دفاع مقدسی خود بیفزایید. سرداران: احمد غلامپور/ سردار علی شمخانی / غلامعلی رشید / حسین علایی / و محسن رضایی
🍂 🔻 گقتگوی چهار فرمانده ارشد ۱ ( تاریخ شفاهی ) دکتر محسن رضایی 💠 آغاز گفتگوی محسن رضایی و چهار فرمانده ارشد دفاع مقدس حسین اردستانی:  بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. در این جلسه باید به عملیات‌های محدود بپردازیم. قبل از مقطع عملیات‌های محدود و در دل دوران مقاومت، چهار عملیات بزرگ آزادسازی توسط ارتش داریم که با ناتوانی مواجه می‌شود و آخرین آن 20 دی 1359 است. از این تاریخ به بعد و تقریباً از اسفندماه عملیات محدود در جبهه‌ها شکل می‌گیرد و تا شهریور 1360 قبل از عملیات ثامن‌الائمه(ع) ادامه می‌یابد و با عملیات ثامن‌الائمه(ع) وارد مقطع آزادسازی و دوره جدیدی از دفاع می‌شویم که نتایج درخشان و بزرگی را برای کشور و جبهه‌ها درپی دارد. 💠 راجع‌ به عملیات محدود در اسفند 1359 تا شهریور 1360 من چند سؤال می‌خواهم طرح بکنم و جناب‌عالی ابتدا مرور بکنید و یک نگاه کلّی به سؤال‌ها داشته باشید، پایه بحث را بگذارید و بعد مباحث مرتبط به عملیات‌های محدود در جبهه‌های مختلف را دوستان مطرح بکنند. 💠 سؤال‌های موردنظر عبارت‌اند از:  1. بسترها و شرایط جبهه‌های جنگ در آستانه عملیات محدود چه بود؟  2. دلایل اجرای عملیات‌های کوچک در این مقطع چیست؟  3. وضعیت پیش رو چگونه بود؟  4. چه محدودیت‌هایی در این شرایط وجود دارد؟  5. چه اهدافی از عملیات‌های محدود دنبال می‌شود؟  6. عملیات‌های محدود در کدام محورها فعال‌تر است؟  7. سازمان رزم انجام این عملیات‌ها چگونه است؟  8. فرماندهی عملیات توسط کدام سازمان و توسط چه کسانی صورت می‌گیرد؟  9. نتایج این علمیات در جبهه‌ها چیست؟  10. این عملیات‌ها چه آثاری بر فرایند جنگ به جا می‌گذارد؟  💠 این دو سؤال آخر را می‌توانیم در آخر بحث به آن بپردازیم، یعنی زمانی‌که وارد عملیات آزادسازی می‌شویم، امّا بقیه سؤالات را هرجور شما صلاح می‌دانید به آن بپردازید. شما مرور بکنید بعد هم به عملیات محدود بپردازیم. خواهش می‌کنم آغاز بفرمایید. 💠 علی شمخانی: البته ما یک جمع‌بندی بکنیم از عملیات سوسنگرد. 💠 احمد غلامپور: هنوز بحث مقاومت تمام نشده و مانده است. حسین اردستانی: در این جلسه قرار است عملیات محدود بحث بشود.... ادامه دارد، پیگیر باشید ⏬ @defae_moghadas 🍂
تا خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد تیری از غیب نگاه تو زمین گیرم کرد آن که می خواست مرا حافظ چشمت بکند شوری از چشم تو نوشاند و نمک گیرم کرد آه از این عشق که اوّل پر پروازم داد سپس از شوق رسیدن به تو زنجیرم کرد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم 🔅 آخرین روزِ آموزش در شهر آبادان صبح زود و خوردن چای و هوای سرد پاییزی .... فرماندهان عزیز و مربی های نازنین در آن صبح دل انگیز از هیچ خدمتی دریغ نکردند و تا جا داشتیم به ما چای و نان و پنیر و شیر داغ دادند و ما هم خندق بلا را پر کردیم . خوب که سیر شدیم ، یواش یواش کلیه ها به کار افتاد . ای وای خدایا اینجا بیابان است . مستراح کجا پیدا میشه؟ هر لحظه فشار بیشتر می شد . دستور آمد به خط شوید و راه بیافتید .به کجا ؟ نمی دانستیم . بیابان خدا صاف و بدون عارضه طبیعی .... کجا برویم ؟ خدا ! به دادمان برس .... سید جواد از ستون بیرون زد و خودش را به حاج حسن آقا رساند . در گوشی به او چیزی گفت . حاج حسن لبخندی زد و چیزی به سید جواد نگفت . همچنان به ستون راه می رفتیم و هر تکانی که به خاطر راه رفتن می خوردیم فشار بیشتری به کلیه ها وارد می شد . صد قدمی نرفته بودیم که داداش از ستون جدا شد و رفت پیش حاج حسن و در گوش حاجی یه چیزی گفت و چیزی شنید و دمغ برگشت توی ستون . همه بچه ها بریده بودند و به شدت کلافه بودند . بالاخره دلِ فرمانده ها به رحم آمد و دستور رسید همه بنشینند . از خدا خواسته روی دو پا نشستیم . حاج حسن با بلندگو شروع کرد دستور دادن .... به شماره سه میتوانید با استفاده از قمقمه هایتان طهارت بگیرید . بروید تا خودتان را خیس نکردید .... همه دویدند و هر کسی در بیابان خدا جایی پیدا کرد و .... پنج دقیقه ای طول کشید که خنده به لبها برگشت . ستون راه افتاد . نیم ساعتی طول کشید تا به میدان تیر رسیدیم . قرار شد به هر نفر پانزده تیر کلاش داده شود و پنج تیر به صورت تک تیر اول شلیک کنیم و ده تا هم رگبار بزنیم . همه تیر ها را گرفتیم و با ذوق و شوق خشابها را پر کردیم . تمام مربی ها آمده بودند و به شدت مواظب بچه ها بودند تا مبادا کسی اشتباهی شلیک کنه . تا دو سه ساعت در میدان تیر بودیم و تیر اندازی کردیم و به همدیگر خندیدیم . هیکل ها همه کوچک بود و خصوصا موقع رگبار زدن تن و بدن بچه ها تکان می خورد و مایه خنده می شد ... تیراندازی ها انجام شد و ستون ها را منظم و مرتب کردیم . از دور چهار تا ایفا و یه آمبولانس با گرد و خاکی که بلند کرده بودند به سمت ما نزدیک شدند . حاج حسن با بلندگو اعلام کرد آخرین درسی که باید پَس بدهید پریدن از ایفا در حال حرکت است . چشم ها از حدقه در آمد . پریدن از بالای ایفا در حال حرکت .... چاره نبود . گروه اول که ما بودیم به تعداد ده نفر سوار شدیم . ایفا به راه افتاد و یواش یواش سرعت گرفت . آقای جابری هم مثل جلاد ایستاده بود و اگر کسی سستی می کرد با دست هلش می داد به سمت پایین . من نفر چهارم بودم که پریدم و روی خاک غلطیدم . خدا را شکر مربی ها حواسشون بود که ایفا در جایی حرکت کند که خاکش نرم باشد. مرحله سوم بود که نوبت به آزادی و نجار و .... رسید . سوار شدند و در حال حرکت به بیرون پریدند . اما نجار از جایش بلند نشد که نشد . مریی ها با سرعت خودشان را به نجار رساندند که معلوم شد دست نجار شکسته . آمبولانس آمد و نجار را سوار کردند بردند . حالمان گرفته شد . بعد از این همه سختی آخرش نتونست آموزش را تمام کند . با ایفا ها برگشتیم به آموزشگاه . دیدیم برای بچه ها روی منقل دارند اسفند دود می کنند . نوحه های آهنگران هم از بلند گو پخش می شد و حال و هوای مان را عوض می کرد . با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂