🔴 با سلام
یکی از مباحث بسیار جذاب دفاع مقدس، تحلیل و بررسی عملیات های دفاع مقدس است که ناگفته های زیادی در خود دارند. این گفتگوها زمانی جذابتر و خواندنی تر می شوند که از زبان چهار فرمانده ارشد جنگ بیان شوند ، آنهم در یک جلسه و به شکل رو در رو.
این گفتگو رو دنبال کنید و بر اطلاعات دفاع مقدسی خود بیفزایید.
سرداران:
احمد غلامپور/ سردار علی شمخانی / غلامعلی رشید / حسین علایی / و محسن رضایی
🍂
🔻 گقتگوی چهار فرمانده ارشد ۱
( تاریخ شفاهی )
دکتر محسن رضایی
💠 آغاز گفتگوی محسن رضایی و چهار فرمانده ارشد دفاع مقدس
حسین اردستانی:
بسماللهالرحمنالرحیم. در این جلسه باید به عملیاتهای محدود بپردازیم. قبل از مقطع عملیاتهای محدود و در دل دوران مقاومت، چهار عملیات بزرگ آزادسازی توسط ارتش داریم که با ناتوانی مواجه میشود و آخرین آن 20 دی 1359 است. از این تاریخ به بعد و تقریباً از اسفندماه عملیات محدود در جبههها شکل میگیرد و تا شهریور 1360 قبل از عملیات ثامنالائمه(ع) ادامه مییابد و با عملیات ثامنالائمه(ع) وارد مقطع آزادسازی و دوره جدیدی از دفاع میشویم که نتایج درخشان و بزرگی را برای کشور و جبههها درپی دارد.
💠 راجع به عملیات محدود در اسفند 1359 تا شهریور 1360 من چند سؤال میخواهم طرح بکنم و جنابعالی ابتدا مرور بکنید و یک نگاه کلّی به سؤالها داشته باشید، پایه بحث را بگذارید و بعد مباحث مرتبط به عملیاتهای محدود در جبهههای مختلف را دوستان مطرح بکنند.
💠 سؤالهای موردنظر عبارتاند از:
1. بسترها و شرایط جبهههای جنگ در آستانه عملیات محدود چه بود؟
2. دلایل اجرای عملیاتهای کوچک در این مقطع چیست؟
3. وضعیت پیش رو چگونه بود؟
4. چه محدودیتهایی در این شرایط وجود دارد؟
5. چه اهدافی از عملیاتهای محدود دنبال میشود؟
6. عملیاتهای محدود در کدام محورها فعالتر است؟
7. سازمان رزم انجام این عملیاتها چگونه است؟
8. فرماندهی عملیات توسط کدام سازمان و توسط چه کسانی صورت میگیرد؟
9. نتایج این علمیات در جبههها چیست؟
10. این عملیاتها چه آثاری بر فرایند جنگ به جا میگذارد؟
💠 این دو سؤال آخر را میتوانیم در آخر بحث به آن بپردازیم، یعنی زمانیکه وارد عملیات آزادسازی میشویم، امّا بقیه سؤالات را هرجور شما صلاح میدانید به آن بپردازید. شما مرور بکنید بعد هم به عملیات محدود بپردازیم. خواهش میکنم آغاز بفرمایید.
💠 علی شمخانی: البته ما یک جمعبندی بکنیم از عملیات سوسنگرد.
💠 احمد غلامپور: هنوز بحث مقاومت تمام نشده و مانده است.
حسین اردستانی: در این جلسه قرار است عملیات محدود بحث بشود....
ادامه دارد، پیگیر باشید ⏬
@defae_moghadas
🍂
تا خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد
تیری از غیب نگاه تو زمین گیرم کرد
آن که می خواست مرا حافظ چشمت بکند
شوری از چشم تو نوشاند و نمک گیرم کرد
آه از این عشق که اوّل پر پروازم داد
سپس از شوق رسیدن به تو زنجیرم کرد
#غلامرضا_طریقی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
🔅 آخرین روزِ آموزش در شهر آبادان
صبح زود و خوردن چای و هوای سرد پاییزی .... فرماندهان عزیز و مربی های نازنین در آن صبح دل انگیز از هیچ خدمتی دریغ نکردند و تا جا داشتیم به ما چای و نان و پنیر و شیر داغ دادند و ما هم خندق بلا را پر کردیم . خوب که سیر شدیم ، یواش یواش کلیه ها به کار افتاد . ای وای خدایا اینجا بیابان است . مستراح کجا پیدا میشه؟
هر لحظه فشار بیشتر می شد . دستور آمد به خط شوید و راه بیافتید .به کجا ؟ نمی دانستیم . بیابان خدا صاف و بدون عارضه طبیعی .... کجا برویم ؟ خدا ! به دادمان برس .... سید جواد از ستون بیرون زد و خودش را به حاج حسن آقا رساند . در گوشی به او چیزی گفت . حاج حسن لبخندی زد و چیزی به سید جواد نگفت . همچنان به ستون راه می رفتیم و هر تکانی که به خاطر راه رفتن می خوردیم فشار بیشتری به کلیه ها وارد می شد . صد قدمی نرفته بودیم که داداش از ستون جدا شد و رفت پیش حاج حسن و در گوش حاجی یه چیزی گفت و چیزی شنید و دمغ برگشت توی ستون . همه بچه ها بریده بودند و به شدت کلافه بودند . بالاخره دلِ فرمانده ها به رحم آمد و دستور رسید همه بنشینند . از خدا خواسته روی دو پا نشستیم . حاج حسن با بلندگو شروع کرد دستور دادن .... به شماره سه میتوانید با استفاده از قمقمه هایتان طهارت بگیرید . بروید تا خودتان را خیس نکردید .... همه دویدند و هر کسی در بیابان خدا جایی پیدا کرد و .... پنج دقیقه ای طول کشید که خنده به لبها برگشت . ستون راه افتاد . نیم ساعتی طول کشید تا به میدان تیر رسیدیم . قرار شد به هر نفر پانزده تیر کلاش داده شود و پنج تیر به صورت تک تیر اول شلیک کنیم و ده تا هم رگبار بزنیم . همه تیر ها را گرفتیم و با ذوق و شوق خشابها را پر کردیم . تمام مربی ها آمده بودند و به شدت مواظب بچه ها بودند تا مبادا کسی اشتباهی شلیک کنه . تا دو سه ساعت در میدان تیر بودیم و تیر اندازی کردیم و به همدیگر خندیدیم . هیکل ها همه کوچک بود و خصوصا موقع رگبار زدن تن و بدن بچه ها تکان می خورد و مایه خنده می شد ... تیراندازی ها انجام شد و ستون ها را منظم و مرتب کردیم . از دور چهار تا ایفا و یه آمبولانس با گرد و خاکی که بلند کرده بودند به سمت ما نزدیک شدند . حاج حسن با بلندگو اعلام کرد آخرین درسی که باید پَس بدهید پریدن از ایفا در حال حرکت است . چشم ها از حدقه در آمد . پریدن از بالای ایفا در حال حرکت .... چاره نبود . گروه اول که ما بودیم به تعداد ده نفر سوار شدیم . ایفا به راه افتاد و یواش یواش سرعت گرفت . آقای جابری هم مثل جلاد ایستاده بود و اگر کسی سستی می کرد با دست هلش می داد به سمت پایین . من نفر چهارم بودم که پریدم و روی خاک غلطیدم . خدا را شکر مربی ها حواسشون بود که ایفا در جایی حرکت کند که خاکش نرم باشد. مرحله سوم بود که نوبت به آزادی و نجار و .... رسید . سوار شدند و در حال حرکت به بیرون پریدند . اما نجار از جایش بلند نشد که نشد . مریی ها با سرعت خودشان را به نجار رساندند که معلوم شد دست نجار شکسته . آمبولانس آمد و نجار را سوار کردند بردند .
حالمان گرفته شد . بعد از این همه سختی آخرش نتونست آموزش را تمام کند . با ایفا ها برگشتیم به آموزشگاه . دیدیم برای بچه ها روی منقل دارند اسفند دود می کنند . نوحه های آهنگران هم از بلند گو پخش می شد و حال و هوای مان را عوض می کرد . با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
رفتم سوله بعدی. عین خانه تزئین شده بود؛ تخت خواب، میز آرایش، کمد پر از لباس های زنانه، اسباب بازی های بچه گانه، کالسکه و حتی صندلی تاب تابی که بچه را در آن قرار می دهند. با خودم فکر کردم چقدر باید احساس امنیت کرده باشند. که خانواده هایشان را هم با خود به اینجا آورده اند؟
در باز کمدها، چمدانها حکایت از آن داشت که عراقی ها باعجله آنجا را رها کرده و رفته اند. به سقف سوله نگاه کردم. به ترتیب الوارهای راه آهن، پلیت های آهنی و کیسه های شن را روی هم چیده بودند و مقدار زیادی خاک برای استتار روی آن ریخته بودند و غیرقابل نفوذ به نظر می رسید.
همین طور که در بهت و حیرت داخل سوله ها می گشتم، سروصدای گلوله باران بیرون مرا متوجه شرایطم کرد. هر لحظه ممکن بود این انبار زیرزمینی منهدم شود. تازه فهمیدم چرا هواپیماها این نقطه خاص را بمباران می کنند. آنها نمی خواستند این حجم مهمات به دست ما بیفتد. باید زودتر بیرون می رفتم اما قبل از رفتن دلم می خواست چیزهایی بردارم و با خودم ببرم. به سوله ای که جلوی حفره خروجی بود رفتم. آنجا پر از کلتهای کمری در اندازه های متفاوت بود. بعضی از آنها خیلی کوچک بود و من شبیه شان را ندیده بودم. چند تا کلت و دوربین هایی که مخصوص دید در شب بود و خیلی کاربرد داشت، برداشتم و زدم بیرون.
از بس اطرافم دود و آتش بود تشخیص مسیر برایم سخت بود. توکل بر خدا در جهت مخالف حفره ای که از آن وارد شده بودم، به حالت نیم خیز، دو و سینه خیز حرکت کردم تا به خاکریز خودمان رسیدم. دو نفری که با من آمده بودند سریع برگشته و در جمع بچه ها بودند. عده زیادی پشت خاکریز دور هم جمع بودند و فرمانده وسط آنها بود. انگار خبردار شده بودند رفته ام و دلواپس برگشتنم بودند. فرمانده آمد جلو و بدون یک کلمه حرف در حالی که دستش را برده بود بالا و میخواست بزند توی گوشم، داد و فریاد کرد: «تو با اجازه کی اینجا رو ترک کردی؟ مگه نمیدونی اینجا چه وضعی داره؟»
آنقدر عصبانی بود که جرئت نمی کردم یک کلمه حرف بزنم. همین طور تندتند حرف می زد، اما یک دفعه خودش متوجه وسایلی که از گردن و کمرم آویزان بود شد. دست برد دور کمرم و کلت کوچکی را که در کنار فانسقه ام جا داده بودم برداشت و ساکت شد. معلوم بود کلت کمری کوچک توجهش را جلب کرده است. چشمهایش خیره شد و با تعجب پرسید: «اینو از کجا آوردی؟»
👇👇👇
🍂 نفس راحتی کشیدم و با هیجان تعریف کردم که آن جلو توی دشت چه خبر است و چه دیدم.
فرمانده تا نگاهش افتاد به کلت دیگری که از کمرم آویزان بود و مخصوص شلیک منور بود و دوربین مادون قرمز، آنها را از من گرفت و گفت: «اینا معرکه است، تمامش به درد می خوره!» داغش به دلم ماند، حتی یکی را به خودم نداد. گفت: «تا تو باشی بدون اجازه محل خدمتت را ترک نکنی،»
بعد هم دستور رسید هر چه زودتر محل را تخلیه کنیم. با آن حجم مهمات داخل سوله ها، اگر انفجاری صورت می گرفت تا شعاع چند کیلومتری همه قتل عام میشدیم. بعدها پیگیری کردم که بدانم تکلیف مهمات آن انبار بزرگ چه شد. فهمیدم دو سه تا پدافند نزدیک دهانه انبار مستقر کردند که به راحتی هواپیماهای عراقی را هدف قرار می داد و به این ترتیب توانسته بودند همه مهمات را به پشت خط مقدم تخلیه کنند. هر چند آن زیرزمینی که دیدم امکان نداشت با قوی ترین بمب ها هم خراب شود. عراقی ها حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد و احتمال نمی دادند روزی مجبور شوند آن محل امن را رها کنند. به همین دلیل هیچ پاشنه آشیلی برای پناهگاه باقی نگذاشته و انبار نفوذناپذيری ساخته بودند.
°°°°
نزدیک غروب یک دسته اسیر به ستون آمدند، همه شان شل و پل بودند. حتی بعضی دست و پایشان قطع بود که باید منتقل می شدند بیمارستان. هر کس سالم بود یک مجروح را روی شانه اش حمل می کرد.
بین این گروه جدید گشتم به امید اینکه آشنایی ببینم. متوجه شدم تعدادی از افراد این ستون بچه های اردستان هستند و چند نفرشان را شناخت م. امرالله گنجی بینشان بود. محمد رمضان پور، على ملایی، داداش آقای ملایی که در بسیج با ما بود. امرالله آن موقع شاید هیجده سال داشت و توی اردستان آهنگری می کرد. بعضی ها را به چهره میشناختم اما اسمشان را هنوز خوب نمیدانستم.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂