🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
🔅 آخرین روزِ آموزش در شهر آبادان
صبح زود و خوردن چای و هوای سرد پاییزی .... فرماندهان عزیز و مربی های نازنین در آن صبح دل انگیز از هیچ خدمتی دریغ نکردند و تا جا داشتیم به ما چای و نان و پنیر و شیر داغ دادند و ما هم خندق بلا را پر کردیم . خوب که سیر شدیم ، یواش یواش کلیه ها به کار افتاد . ای وای خدایا اینجا بیابان است . مستراح کجا پیدا میشه؟
هر لحظه فشار بیشتر می شد . دستور آمد به خط شوید و راه بیافتید .به کجا ؟ نمی دانستیم . بیابان خدا صاف و بدون عارضه طبیعی .... کجا برویم ؟ خدا ! به دادمان برس .... سید جواد از ستون بیرون زد و خودش را به حاج حسن آقا رساند . در گوشی به او چیزی گفت . حاج حسن لبخندی زد و چیزی به سید جواد نگفت . همچنان به ستون راه می رفتیم و هر تکانی که به خاطر راه رفتن می خوردیم فشار بیشتری به کلیه ها وارد می شد . صد قدمی نرفته بودیم که داداش از ستون جدا شد و رفت پیش حاج حسن و در گوش حاجی یه چیزی گفت و چیزی شنید و دمغ برگشت توی ستون . همه بچه ها بریده بودند و به شدت کلافه بودند . بالاخره دلِ فرمانده ها به رحم آمد و دستور رسید همه بنشینند . از خدا خواسته روی دو پا نشستیم . حاج حسن با بلندگو شروع کرد دستور دادن .... به شماره سه میتوانید با استفاده از قمقمه هایتان طهارت بگیرید . بروید تا خودتان را خیس نکردید .... همه دویدند و هر کسی در بیابان خدا جایی پیدا کرد و .... پنج دقیقه ای طول کشید که خنده به لبها برگشت . ستون راه افتاد . نیم ساعتی طول کشید تا به میدان تیر رسیدیم . قرار شد به هر نفر پانزده تیر کلاش داده شود و پنج تیر به صورت تک تیر اول شلیک کنیم و ده تا هم رگبار بزنیم . همه تیر ها را گرفتیم و با ذوق و شوق خشابها را پر کردیم . تمام مربی ها آمده بودند و به شدت مواظب بچه ها بودند تا مبادا کسی اشتباهی شلیک کنه . تا دو سه ساعت در میدان تیر بودیم و تیر اندازی کردیم و به همدیگر خندیدیم . هیکل ها همه کوچک بود و خصوصا موقع رگبار زدن تن و بدن بچه ها تکان می خورد و مایه خنده می شد ... تیراندازی ها انجام شد و ستون ها را منظم و مرتب کردیم . از دور چهار تا ایفا و یه آمبولانس با گرد و خاکی که بلند کرده بودند به سمت ما نزدیک شدند . حاج حسن با بلندگو اعلام کرد آخرین درسی که باید پَس بدهید پریدن از ایفا در حال حرکت است . چشم ها از حدقه در آمد . پریدن از بالای ایفا در حال حرکت .... چاره نبود . گروه اول که ما بودیم به تعداد ده نفر سوار شدیم . ایفا به راه افتاد و یواش یواش سرعت گرفت . آقای جابری هم مثل جلاد ایستاده بود و اگر کسی سستی می کرد با دست هلش می داد به سمت پایین . من نفر چهارم بودم که پریدم و روی خاک غلطیدم . خدا را شکر مربی ها حواسشون بود که ایفا در جایی حرکت کند که خاکش نرم باشد. مرحله سوم بود که نوبت به آزادی و نجار و .... رسید . سوار شدند و در حال حرکت به بیرون پریدند . اما نجار از جایش بلند نشد که نشد . مریی ها با سرعت خودشان را به نجار رساندند که معلوم شد دست نجار شکسته . آمبولانس آمد و نجار را سوار کردند بردند .
حالمان گرفته شد . بعد از این همه سختی آخرش نتونست آموزش را تمام کند . با ایفا ها برگشتیم به آموزشگاه . دیدیم برای بچه ها روی منقل دارند اسفند دود می کنند . نوحه های آهنگران هم از بلند گو پخش می شد و حال و هوای مان را عوض می کرد . با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
رفتم سوله بعدی. عین خانه تزئین شده بود؛ تخت خواب، میز آرایش، کمد پر از لباس های زنانه، اسباب بازی های بچه گانه، کالسکه و حتی صندلی تاب تابی که بچه را در آن قرار می دهند. با خودم فکر کردم چقدر باید احساس امنیت کرده باشند. که خانواده هایشان را هم با خود به اینجا آورده اند؟
در باز کمدها، چمدانها حکایت از آن داشت که عراقی ها باعجله آنجا را رها کرده و رفته اند. به سقف سوله نگاه کردم. به ترتیب الوارهای راه آهن، پلیت های آهنی و کیسه های شن را روی هم چیده بودند و مقدار زیادی خاک برای استتار روی آن ریخته بودند و غیرقابل نفوذ به نظر می رسید.
همین طور که در بهت و حیرت داخل سوله ها می گشتم، سروصدای گلوله باران بیرون مرا متوجه شرایطم کرد. هر لحظه ممکن بود این انبار زیرزمینی منهدم شود. تازه فهمیدم چرا هواپیماها این نقطه خاص را بمباران می کنند. آنها نمی خواستند این حجم مهمات به دست ما بیفتد. باید زودتر بیرون می رفتم اما قبل از رفتن دلم می خواست چیزهایی بردارم و با خودم ببرم. به سوله ای که جلوی حفره خروجی بود رفتم. آنجا پر از کلتهای کمری در اندازه های متفاوت بود. بعضی از آنها خیلی کوچک بود و من شبیه شان را ندیده بودم. چند تا کلت و دوربین هایی که مخصوص دید در شب بود و خیلی کاربرد داشت، برداشتم و زدم بیرون.
از بس اطرافم دود و آتش بود تشخیص مسیر برایم سخت بود. توکل بر خدا در جهت مخالف حفره ای که از آن وارد شده بودم، به حالت نیم خیز، دو و سینه خیز حرکت کردم تا به خاکریز خودمان رسیدم. دو نفری که با من آمده بودند سریع برگشته و در جمع بچه ها بودند. عده زیادی پشت خاکریز دور هم جمع بودند و فرمانده وسط آنها بود. انگار خبردار شده بودند رفته ام و دلواپس برگشتنم بودند. فرمانده آمد جلو و بدون یک کلمه حرف در حالی که دستش را برده بود بالا و میخواست بزند توی گوشم، داد و فریاد کرد: «تو با اجازه کی اینجا رو ترک کردی؟ مگه نمیدونی اینجا چه وضعی داره؟»
آنقدر عصبانی بود که جرئت نمی کردم یک کلمه حرف بزنم. همین طور تندتند حرف می زد، اما یک دفعه خودش متوجه وسایلی که از گردن و کمرم آویزان بود شد. دست برد دور کمرم و کلت کوچکی را که در کنار فانسقه ام جا داده بودم برداشت و ساکت شد. معلوم بود کلت کمری کوچک توجهش را جلب کرده است. چشمهایش خیره شد و با تعجب پرسید: «اینو از کجا آوردی؟»
👇👇👇
🍂 نفس راحتی کشیدم و با هیجان تعریف کردم که آن جلو توی دشت چه خبر است و چه دیدم.
فرمانده تا نگاهش افتاد به کلت دیگری که از کمرم آویزان بود و مخصوص شلیک منور بود و دوربین مادون قرمز، آنها را از من گرفت و گفت: «اینا معرکه است، تمامش به درد می خوره!» داغش به دلم ماند، حتی یکی را به خودم نداد. گفت: «تا تو باشی بدون اجازه محل خدمتت را ترک نکنی،»
بعد هم دستور رسید هر چه زودتر محل را تخلیه کنیم. با آن حجم مهمات داخل سوله ها، اگر انفجاری صورت می گرفت تا شعاع چند کیلومتری همه قتل عام میشدیم. بعدها پیگیری کردم که بدانم تکلیف مهمات آن انبار بزرگ چه شد. فهمیدم دو سه تا پدافند نزدیک دهانه انبار مستقر کردند که به راحتی هواپیماهای عراقی را هدف قرار می داد و به این ترتیب توانسته بودند همه مهمات را به پشت خط مقدم تخلیه کنند. هر چند آن زیرزمینی که دیدم امکان نداشت با قوی ترین بمب ها هم خراب شود. عراقی ها حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد و احتمال نمی دادند روزی مجبور شوند آن محل امن را رها کنند. به همین دلیل هیچ پاشنه آشیلی برای پناهگاه باقی نگذاشته و انبار نفوذناپذيری ساخته بودند.
°°°°
نزدیک غروب یک دسته اسیر به ستون آمدند، همه شان شل و پل بودند. حتی بعضی دست و پایشان قطع بود که باید منتقل می شدند بیمارستان. هر کس سالم بود یک مجروح را روی شانه اش حمل می کرد.
بین این گروه جدید گشتم به امید اینکه آشنایی ببینم. متوجه شدم تعدادی از افراد این ستون بچه های اردستان هستند و چند نفرشان را شناخت م. امرالله گنجی بینشان بود. محمد رمضان پور، على ملایی، داداش آقای ملایی که در بسیج با ما بود. امرالله آن موقع شاید هیجده سال داشت و توی اردستان آهنگری می کرد. بعضی ها را به چهره میشناختم اما اسمشان را هنوز خوب نمیدانستم.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣ خاطرات مهدی طحانیان 🔅 مرحله دوم عملیات بیت القدس جادره اهواز
،
🔴 رفتن به اولین قسمت از خاطرات مهدی طحانیان
🍂
🍂
🔻 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۲
( تاریخ شفاهی )
دکتر محسن رضایی
علی شمخانی: یکی از مهمترین محورهای هجوم عراق به ایران، خوزستان است، هم به دلایل سیاسی اعلامشده و هم یگان رزمی [اصلی] که عراق گذاشته بود، تقسیمبندی [محورهای هجوم عراق] اینطوری میشود که در شمالغرب، عراق مسئله درگیرسازی را دنبال میکرده. در غرب دورسازی از بغداد را و در خوزستان اشغال را دنبال میکرده و هدف هم اشغال جغرافیایی بود؛ زیرا عراق سه هدف سیاسی را در جنگ دنبال میکرد که فقط با اشغال خوزستان امکانپذیر بود؛ هدف حداکثری، هدف حد وسطی و هدف حداقلی. ما [دربرابر هجوم عراق] غافلگیر شدیم و تلقّی درستی [از جنگ نداشتیم]، سیاسیون اصلاً فکر نمیکردند جنگ صورت بگیرد و نظامیها تلقّیای که از جنگ داشتند آنچه اتفاق افتاد نبود و ذهنیت آنها بیشتر جنگ پاسگاهی و تبادلآتش بود، ما [پاسداران] هم که اصلاً آشنا به مسائل جنگ نبودیم، امّا میدانستیم قرار است جنگی صورت بگیرد، اما این جنگ تا کجا میخواهد عمق پیدا کند را مطلّع نبودیم.
وقتی جنگ شروع شد ما از مرحلة "جنگ پیش از جنگ" که در همة مناطق خوزستان جاری بود عبور کرده بودیم، یعنی تجاوز هوایی با هواپیما و هلیکوپتر، انفجار در شهر، تلهگذاری، ترور، مینگذاری در مناطق، حمله به پاسگاههای مرزی، همة اینها صورت گرفت و در محورهای مختلف شهید دادیم. میتوان یک نمودار گسترده ترسیم کرد و نشان داد که یک جنگ پیش از جنگ درستوحسابی در منطقة خوزستان رخ داده و مرحلة پیش از جنگ، عامل انسجامبخش به نیروهای خوزستان از فکه تا رأسالبیشه بود. بچههای سپاه شهرهای مختلف خوزستان [درگیر این جنگ بودند.] ما در خوزستان دو نوع شهر داشتیم: شهرهای مرزی و شهرهای غیرمرزی. همة شهرهای غیرمرزی قبل از آغاز جنگ در مرز درگیر بودند؛ یعنی وقتی با بچههای خرمشهر صحبت میکنید میگویند اوّلین کسانی که در جادة پل نو تله گذاشتند بچههای آغاجاری بودند. بچههای آغاجاری اتّفاقی نرفته بودند سوسنگرد. فرمانده عملیات [سوسنگرد]، که از بچههای ماهشهر بود، گفت: ما در پاسگاههای مرزی بودیم، درگیر شدیم. همة بچههای شهرهای غیرمرزی پشتیبان شهرهای مرزی بودند و نیرو مستقر کرده بودند؛ لذا بچههای شهرهای مختلف و بچههای سپاه اهواز در دارخوین و خرمشهر و بچههای ماهشهر در سوسنگرد [حضور داشتند] ضمن اینکه تعدادی از نیروهای سپاه خوزستان در کردستان هم حضور داشتند.
محسن نوذریان: اینکه فرمودید، شهید دستجردی، فرمانده بچههای آغاجاری، دو هفته قبل از جنگ آمد.
علی شمخانی: و برادرش که مجروح شد.
مسعود انصاری: خود حاجی [شمخانی] دو هفته قبل از جنگ ما را صدا زد آمدیم اهواز.
علی شمخانی: شما از بهبهان آمدید.
مسعود انصاری: ما از بهبهان آمدیم. گفت میخواهد جنگ بشود. گفتیم: جنگ چیه؟ گفت: حالا من بهتان میگویم. عین جملة آقای شمخانی است.
علی شمخانی: همة بچههای سپاه شهرهای مختلف خوزستان درمقابل عراق در جنوب خط حد داشتند. وسعت کلّ شهرستان دشت آزادگان کمی بزرگتر از منطقه عملیات بیتالمقدس است؛ 5900 کیلومتر است. در آنجا اضافهبر سپاه سوسنگرد، از عشایر سپاه مرزی درست شد که راهاندازی آن کلّی مشکلات داشت، چون اطلاعات یک حرفهایی میزد، مشکلاتی داشت.
مسعود انصاری: بله، من یادم هست.
@defae_moghadas
🍂