🍂 نفس راحتی کشیدم و با هیجان تعریف کردم که آن جلو توی دشت چه خبر است و چه دیدم.
فرمانده تا نگاهش افتاد به کلت دیگری که از کمرم آویزان بود و مخصوص شلیک منور بود و دوربین مادون قرمز، آنها را از من گرفت و گفت: «اینا معرکه است، تمامش به درد می خوره!» داغش به دلم ماند، حتی یکی را به خودم نداد. گفت: «تا تو باشی بدون اجازه محل خدمتت را ترک نکنی،»
بعد هم دستور رسید هر چه زودتر محل را تخلیه کنیم. با آن حجم مهمات داخل سوله ها، اگر انفجاری صورت می گرفت تا شعاع چند کیلومتری همه قتل عام میشدیم. بعدها پیگیری کردم که بدانم تکلیف مهمات آن انبار بزرگ چه شد. فهمیدم دو سه تا پدافند نزدیک دهانه انبار مستقر کردند که به راحتی هواپیماهای عراقی را هدف قرار می داد و به این ترتیب توانسته بودند همه مهمات را به پشت خط مقدم تخلیه کنند. هر چند آن زیرزمینی که دیدم امکان نداشت با قوی ترین بمب ها هم خراب شود. عراقی ها حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد و احتمال نمی دادند روزی مجبور شوند آن محل امن را رها کنند. به همین دلیل هیچ پاشنه آشیلی برای پناهگاه باقی نگذاشته و انبار نفوذناپذيری ساخته بودند.
°°°°
نزدیک غروب یک دسته اسیر به ستون آمدند، همه شان شل و پل بودند. حتی بعضی دست و پایشان قطع بود که باید منتقل می شدند بیمارستان. هر کس سالم بود یک مجروح را روی شانه اش حمل می کرد.
بین این گروه جدید گشتم به امید اینکه آشنایی ببینم. متوجه شدم تعدادی از افراد این ستون بچه های اردستان هستند و چند نفرشان را شناخت م. امرالله گنجی بینشان بود. محمد رمضان پور، على ملایی، داداش آقای ملایی که در بسیج با ما بود. امرالله آن موقع شاید هیجده سال داشت و توی اردستان آهنگری می کرد. بعضی ها را به چهره میشناختم اما اسمشان را هنوز خوب نمیدانستم.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣ خاطرات مهدی طحانیان 🔅 مرحله دوم عملیات بیت القدس جادره اهواز
،
🔴 رفتن به اولین قسمت از خاطرات مهدی طحانیان
🍂
🍂
🔻 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۲
( تاریخ شفاهی )
دکتر محسن رضایی
علی شمخانی: یکی از مهمترین محورهای هجوم عراق به ایران، خوزستان است، هم به دلایل سیاسی اعلامشده و هم یگان رزمی [اصلی] که عراق گذاشته بود، تقسیمبندی [محورهای هجوم عراق] اینطوری میشود که در شمالغرب، عراق مسئله درگیرسازی را دنبال میکرده. در غرب دورسازی از بغداد را و در خوزستان اشغال را دنبال میکرده و هدف هم اشغال جغرافیایی بود؛ زیرا عراق سه هدف سیاسی را در جنگ دنبال میکرد که فقط با اشغال خوزستان امکانپذیر بود؛ هدف حداکثری، هدف حد وسطی و هدف حداقلی. ما [دربرابر هجوم عراق] غافلگیر شدیم و تلقّی درستی [از جنگ نداشتیم]، سیاسیون اصلاً فکر نمیکردند جنگ صورت بگیرد و نظامیها تلقّیای که از جنگ داشتند آنچه اتفاق افتاد نبود و ذهنیت آنها بیشتر جنگ پاسگاهی و تبادلآتش بود، ما [پاسداران] هم که اصلاً آشنا به مسائل جنگ نبودیم، امّا میدانستیم قرار است جنگی صورت بگیرد، اما این جنگ تا کجا میخواهد عمق پیدا کند را مطلّع نبودیم.
وقتی جنگ شروع شد ما از مرحلة "جنگ پیش از جنگ" که در همة مناطق خوزستان جاری بود عبور کرده بودیم، یعنی تجاوز هوایی با هواپیما و هلیکوپتر، انفجار در شهر، تلهگذاری، ترور، مینگذاری در مناطق، حمله به پاسگاههای مرزی، همة اینها صورت گرفت و در محورهای مختلف شهید دادیم. میتوان یک نمودار گسترده ترسیم کرد و نشان داد که یک جنگ پیش از جنگ درستوحسابی در منطقة خوزستان رخ داده و مرحلة پیش از جنگ، عامل انسجامبخش به نیروهای خوزستان از فکه تا رأسالبیشه بود. بچههای سپاه شهرهای مختلف خوزستان [درگیر این جنگ بودند.] ما در خوزستان دو نوع شهر داشتیم: شهرهای مرزی و شهرهای غیرمرزی. همة شهرهای غیرمرزی قبل از آغاز جنگ در مرز درگیر بودند؛ یعنی وقتی با بچههای خرمشهر صحبت میکنید میگویند اوّلین کسانی که در جادة پل نو تله گذاشتند بچههای آغاجاری بودند. بچههای آغاجاری اتّفاقی نرفته بودند سوسنگرد. فرمانده عملیات [سوسنگرد]، که از بچههای ماهشهر بود، گفت: ما در پاسگاههای مرزی بودیم، درگیر شدیم. همة بچههای شهرهای غیرمرزی پشتیبان شهرهای مرزی بودند و نیرو مستقر کرده بودند؛ لذا بچههای شهرهای مختلف و بچههای سپاه اهواز در دارخوین و خرمشهر و بچههای ماهشهر در سوسنگرد [حضور داشتند] ضمن اینکه تعدادی از نیروهای سپاه خوزستان در کردستان هم حضور داشتند.
محسن نوذریان: اینکه فرمودید، شهید دستجردی، فرمانده بچههای آغاجاری، دو هفته قبل از جنگ آمد.
علی شمخانی: و برادرش که مجروح شد.
مسعود انصاری: خود حاجی [شمخانی] دو هفته قبل از جنگ ما را صدا زد آمدیم اهواز.
علی شمخانی: شما از بهبهان آمدید.
مسعود انصاری: ما از بهبهان آمدیم. گفت میخواهد جنگ بشود. گفتیم: جنگ چیه؟ گفت: حالا من بهتان میگویم. عین جملة آقای شمخانی است.
علی شمخانی: همة بچههای سپاه شهرهای مختلف خوزستان درمقابل عراق در جنوب خط حد داشتند. وسعت کلّ شهرستان دشت آزادگان کمی بزرگتر از منطقه عملیات بیتالمقدس است؛ 5900 کیلومتر است. در آنجا اضافهبر سپاه سوسنگرد، از عشایر سپاه مرزی درست شد که راهاندازی آن کلّی مشکلات داشت، چون اطلاعات یک حرفهایی میزد، مشکلاتی داشت.
مسعود انصاری: بله، من یادم هست.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 8⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ...
زمان رفتن سر رسیده . نیم ساعتی که به ما وقت دادند تا جلوی نماز خانه به خط شویم به شستشوی سر و تمیز کردن خودمان گذشت . به سرعت هم گذشت . آمدیم و به خط شدیم . اصلا حواسمان نبود که یک نفر دارد به ما نگاه می کند . در آن غوغا و شلوغی ها مدیر عزیزمان جواد گرامی خودش را به ما رسانده بود . یه دفعه با دیدن چهره آقا مدیر انگاری پر در آوردم داد زدم سلام آقا جواد . با صدای من بچه های مدرسه مان نگاهشان به من که رفته بودم تا جواد آقا را در آغوش بگیرم برگشت . صف به هم خورد و همهمه تبدیل به خوشامد گویی به مدیر با وفایمان شد . آقا جواد (جواد گرامی مدیر با حال و عزیز و دوست داشتنی من اکنون سالهاست که از این دنیای فانی به پیش خدای خود شتافته است . من و بسیاری از شاگردان دبیرستان آیت الله سعیدی خود را مدیون او می دانیم . روحش شاد و یادش برای همیشه جاوید باد) با تعجب به ما نگاه می کرد و می خندید . وقتی از پیش ما رفت، یه عده دانش آموزِ شُل وِل بودیم اما الان که برگشته بود ، بدن ها ورزیده و آماده بودیم . با اصرار مربی ها از دور مدیر عزیزمان پراکنده شدیم و با نظم و ترتیب داخل نماز خانه رفتیم . چند تا میز و صندلی چیده بودند و یک سری برگه روی هم گذاشته شده بود . حاج حسن آقا و آقای موسوی رفتند پشت میز ، نشستند و آقای جابری هم کنار میز ایستاد . بعد هم یکی یکی اسم ها را صدا کردند . با هر اسمی که خوانده می شد بچه ها تکبیر می گفتند . وقتی اسم من خوانده شد ، یه چشمم می خندید و یه چشمم اشک می ریخت . چقدر به این در و آن در زده بودم ، فرار کرده بودم تا بلکه در عملیات رمضان شرکت کنم و هر بار با مشکل اساسی و ندیدن آموزش برخورد کرده بودم . با التماس از پدرم اجازه خواسته و به پایش افتاده بودم اما نتوانسته بودم تا رضایت نامه بگیرم ، همه سختی هایی که کشیده بودم مثل فیلم در ذهنم مرور شد .... حالا توانسته بودم برگه پایان دوره را بگیرم و بلیط ورود به بهشت جبهه ها را در دستانم بگیرم . وقتی که برگه پایانی را به همه بچه ها داده شد ، آقای حاج حسن آقایِ گاهی خشن و بیشتر اوقات مهربان ، با صدایی که می لرزید گفت بعد از نماز و نهار سریع برگردید نماز خانه برای خدا حافظی . و بی اختیار اشک هایش سُر خورد پایین .
در بین نماز و ناهار من از آقا جواد دائم سوال می کردم از پدر و مادرم خبری نداری و هر بار با لبخندی مرموز روبرو می شدم .....
دلم می خواهد باقی خاطرات را بگویم اما ترسیدم خسته شده باشی .
من برمی گردم و از وداع آخر خواهم خواهم گفت .
پس یا علی مدد .
که بسم الله گفتیم و عاشق شدیم و سوختیم ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂