eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۲ ( تاریخ شفاهی ) دکتر محسن رضایی علی شمخانی: یکی از مهم‌ترین محورهای هجوم عراق به ایران، خوزستان است، هم به دلایل سیاسی اعلام‌شده و هم یگان رزمی [اصلی] که عراق گذاشته بود، تقسیم‌بندی [محورهای هجوم عراق] این‌طوری می‌شود که در شمال‌غرب، عراق مسئله درگیرسازی را دنبال می‌کرده. در غرب دورسازی از بغداد را و در خوزستان اشغال را دنبال می‌کرده و هدف هم اشغال جغرافیایی بود؛ زیرا عراق سه هدف سیاسی را در جنگ دنبال می‌کرد که فقط با اشغال خوزستان امکان‌پذیر بود؛ هدف حداکثری، هدف حد وسطی و هدف حداقلی. ما [دربرابر هجوم عراق] غافلگیر شدیم و تلقّی درستی [از جنگ نداشتیم]، سیاسیون اصلاً فکر نمی‌کردند جنگ صورت بگیرد و نظامی‌ها تلقّی‌ای که از جنگ داشتند آنچه اتفاق افتاد نبود و ذهنیت آنها بیشتر جنگ پاسگاهی و تبادل‌آتش بود، ما [پاسداران] هم که اصلاً آشنا به مسائل جنگ نبودیم، امّا می‌دانستیم قرار است جنگی صورت بگیرد، اما این جنگ تا کجا می‌خواهد عمق پیدا کند را مطلّع نبودیم.  وقتی جنگ شروع شد ما از مرحلة "جنگ پیش از جنگ" که در همة مناطق خوزستان جاری بود عبور کرده بودیم، یعنی تجاوز هوایی با هواپیما و هلیکوپتر، انفجار در شهر، تله‌گذاری، ترور، مین‌گذاری در مناطق، حمله به پاسگاه‌های مرزی، همة اینها صورت گرفت و در محورهای مختلف شهید دادیم. می‌توان یک نمودار گسترده ترسیم کرد و نشان داد که یک جنگ پیش از جنگ درست‌وحسابی در منطقة خوزستان رخ داده و مرحلة پیش از جنگ، عامل انسجام‌بخش به نیروهای خوزستان از فکه تا رأس‌البیشه بود. بچه‌های سپاه شهرهای مختلف خوزستان [درگیر این جنگ بودند.] ما در خوزستان دو نوع شهر داشتیم: شهرهای مرزی و شهرهای غیرمرزی. همة شهرهای غیرمرزی قبل از آغاز جنگ در مرز درگیر بودند؛ یعنی وقتی با بچه‌های خرمشهر صحبت می‌کنید می‌گویند اوّلین کسانی که در جادة پل نو تله گذاشتند بچه‌های آغاجاری بودند. بچه‌های آغاجاری اتّفاقی نرفته بودند سوسنگرد. فرمانده عملیات [سوسنگرد]، که از بچه‌های ماهشهر بود، گفت: ما در پاسگاه‌های مرزی بودیم، درگیر شدیم. همة بچه‌های شهرهای غیرمرزی پشتیبان شهرهای مرزی بودند و نیرو مستقر کرده بودند؛ لذا بچه‌های شهرهای مختلف و بچه‌های سپاه اهواز در دارخوین و خرمشهر و بچه‌های ماهشهر در سوسنگرد [حضور داشتند] ضمن اینکه تعدادی از نیروهای سپاه خوزستان در کردستان هم حضور داشتند. محسن نوذریان: اینکه فرمودید، شهید دستجردی، فرمانده بچه‌های آغاجاری، دو هفته قبل از جنگ آمد. علی شمخانی: و برادرش که مجروح شد. مسعود انصاری: خود حاجی [شمخانی] دو هفته قبل از جنگ ما را صدا زد آمدیم اهواز. علی شمخانی: شما از بهبهان آمدید. مسعود انصاری: ما از بهبهان آمدیم. گفت می‌خواهد جنگ بشود. گفتیم: جنگ چیه؟ گفت: حالا من بهتان می‌گویم. عین جملة آقای شمخانی است. علی شمخانی: همة بچه‌های سپاه شهرهای مختلف خوزستان درمقابل عراق در جنوب خط حد داشتند. وسعت کلّ شهرستان دشت آزادگان کمی بزرگ‌تر از منطقه عملیات بیت‌المقدس است؛ 5900 کیلومتر است. در آنجا اضافه‌بر سپاه سوسنگرد، از عشایر سپاه مرزی درست شد که راه‌اندازی آن کلّی مشکلات داشت، چون اطلاعات یک حرف‌هایی می‌زد، مشکلاتی داشت. مسعود انصاری: بله، من یادم هست. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ... زمان رفتن سر رسیده . نیم ساعتی که به ما وقت دادند تا جلوی نماز خانه به خط شویم به شستشوی سر و تمیز کردن خودمان گذشت . به سرعت هم گذشت . آمدیم و به خط شدیم . اصلا حواسمان نبود که یک نفر دارد به ما نگاه می کند . در آن غوغا و شلوغی ها مدیر عزیزمان جواد گرامی خودش را به ما رسانده بود . یه دفعه با دیدن چهره آقا مدیر انگاری پر در آوردم داد زدم سلام آقا جواد . با صدای من بچه های مدرسه مان نگاهشان به من که رفته بودم تا جواد آقا را در آغوش بگیرم برگشت . صف به هم خورد و همهمه تبدیل به خوشامد گویی به مدیر با وفایمان شد . آقا جواد (جواد گرامی مدیر با حال و عزیز و دوست داشتنی من اکنون سالهاست که از این دنیای فانی به پیش خدای خود شتافته است . من و بسیاری از شاگردان دبیرستان آیت الله سعیدی خود را مدیون او می دانیم . روحش شاد و یادش برای همیشه جاوید باد) با تعجب به ما نگاه می کرد و می خندید . وقتی از پیش ما رفت، یه عده دانش آموزِ شُل وِل بودیم اما الان که برگشته بود ، بدن ها ورزیده و آماده بودیم . با اصرار مربی ها از دور مدیر عزیزمان پراکنده شدیم و با نظم و ترتیب داخل نماز خانه رفتیم . چند تا میز و صندلی چیده بودند و یک سری برگه روی هم گذاشته شده بود . حاج حسن آقا و آقای موسوی رفتند پشت میز ، نشستند و آقای جابری هم کنار میز ایستاد . بعد هم یکی یکی اسم ها را صدا کردند . با هر اسمی که خوانده می شد بچه ها تکبیر می گفتند . وقتی اسم من خوانده شد ، یه چشمم می خندید و یه چشمم اشک می ریخت . چقدر به این در و آن در زده بودم ، فرار کرده بودم تا بلکه در عملیات رمضان شرکت کنم و هر بار با مشکل اساسی و ندیدن آموزش برخورد کرده بودم . با التماس از پدرم اجازه خواسته و به پایش افتاده بودم اما نتوانسته بودم تا رضایت نامه بگیرم ، همه سختی هایی که کشیده بودم مثل فیلم در ذهنم مرور شد .... حالا توانسته بودم برگه پایان دوره را بگیرم و بلیط ورود به بهشت جبهه ها را در دستانم بگیرم . وقتی که برگه پایانی را به همه بچه ها داده شد ، آقای حاج حسن آقایِ گاهی خشن و بیشتر اوقات مهربان ، با صدایی که می لرزید گفت بعد از نماز و نهار سریع برگردید نماز خانه برای خدا حافظی . و بی اختیار اشک هایش سُر خورد پایین . در بین نماز و ناهار من از آقا جواد دائم سوال می کردم از پدر و مادرم خبری نداری و هر بار با لبخندی مرموز روبرو می شدم ..... دلم می خواهد باقی خاطرات را بگویم اما ترسیدم خسته شده باشی . من برمی گردم و از وداع آخر خواهم خواهم گفت . پس یا علی مدد . که بسم الله گفتیم و عاشق شدیم و سوختیم .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان دیدن چهره های آشنا بعد از آن اتاق جنگ و عدنان خيرالله و آن همه فشار برایم آرامش بخش بود. احمد جمالی، علی صادقی، حسین احتشامی، رضا گلخنی، مهدی حدیدی، مظلوم، ابراهیم زائری. تقریبا دو روز آنجا ماندیم. سلولها روبه روی سوله ما قرار داشت که عراقی ها هر روز می آمدند تک به تک بچه ها را می بردند بازجویی. ساختمان تمیزی بود. بچه هایی که از بازجویی بر می گشتند به جواب هایی که داده بودند می‌خندیدند. ظاهرا سؤالات همه یک جور بود. می خواستند بدانند ایران چقدر نیرو و ادوات جنگی پشت خط دارد. در کنار بازجویی یک مصاحبه رادیویی با سؤالات یکسان و مشخص هم گرفته می شد. تنها کسی که بازجویی و مصاحبه رادیویی نداده بود من بودم. دو سرباز آمدند دستهایم را بستند و بردند برای بازجویی. فکر می کردم مثل بقیه همان سؤالات از من پرسیده می شود؛ اهل کجایی؟ چند سال داری؟ کجا اسیر شدی و... چیز دیگری در ذهنم نداشتم. رسیدیم جلوی یک در. سرباز قوی هیکلی همراهی ام می کرد. او در سوله را باز می کرد و می بست. سرباز خوبی بود، مثل بعثی ها، که با لگد بچه ها را می زدند، عقده ای نبود. گاهی صدایم می کرد پشت پنجره .و می گفت: «مهدی خمینی زین. نحن اخی مسلم. صدام خر! کلمه خر را تقریبا همه عراقی ها از زبان فارسی یاد گرفته بودند او مرا برد جلوی در اتاق بازجویی و در را باز کرد. یک افسر عراقی حدودا پنجاه ساله، درشت هیکل با کلاه قرمزرنگی به سر و سبیلی پت و پهن و مشکی پشت میز نشسته بود. هیبت یک دیو را داشت. یک مشت کاغذ پراکنده روی میزش بود. خیره نگاهم می کرد. مویرگهای سرخ چشمش پیدا بود. رگ گردنش بیرون زده بود. احساس کردم با آن قد و هیکل و این حالت غضبناک می خواهد از من زهر چشم بگیرد. . یک صندلی نزدیکم بود. به سرباز اشاره کرد بنشاندم روی صندلی. چند برگه کاغذ سفید و یک خودکار گذاشت جلویم، چند ثانیه نگذشت که کاغذ و قلم را از جلویم برداشت و پرت کرد آن طرف. از جا بلند شد و دور صندلی من چرخید. فکر کردم با خودش گفته این یک الف بچه چه اطلاعات نظامی دارد که بنویسد. چطور او را تخلیه اطلاعاتی اش کنم!؟ 👇👇👇