eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با بدنی خسته و خاک آلود از جلوی منقل اسفند رد شدیم و با لیوانی از شربت آب لیمو جگرمان خنک شد . از بلند گو اعلام کردند که تا نیم ساعت دیگه همه جلوی نماز خانه به خط شوند تا ... زمان رفتن سر رسیده . نیم ساعتی که به ما وقت دادند تا جلوی نماز خانه به خط شویم به شستشوی سر و تمیز کردن خودمان گذشت . به سرعت هم گذشت . آمدیم و به خط شدیم . اصلا حواسمان نبود که یک نفر دارد به ما نگاه می کند . در آن غوغا و شلوغی ها مدیر عزیزمان جواد گرامی خودش را به ما رسانده بود . یه دفعه با دیدن چهره آقا مدیر انگاری پر در آوردم داد زدم سلام آقا جواد . با صدای من بچه های مدرسه مان نگاهشان به من که رفته بودم تا جواد آقا را در آغوش بگیرم برگشت . صف به هم خورد و همهمه تبدیل به خوشامد گویی به مدیر با وفایمان شد . آقا جواد (جواد گرامی مدیر با حال و عزیز و دوست داشتنی من اکنون سالهاست که از این دنیای فانی به پیش خدای خود شتافته است . من و بسیاری از شاگردان دبیرستان آیت الله سعیدی خود را مدیون او می دانیم . روحش شاد و یادش برای همیشه جاوید باد) با تعجب به ما نگاه می کرد و می خندید . وقتی از پیش ما رفت، یه عده دانش آموزِ شُل وِل بودیم اما الان که برگشته بود ، بدن ها ورزیده و آماده بودیم . با اصرار مربی ها از دور مدیر عزیزمان پراکنده شدیم و با نظم و ترتیب داخل نماز خانه رفتیم . چند تا میز و صندلی چیده بودند و یک سری برگه روی هم گذاشته شده بود . حاج حسن آقا و آقای موسوی رفتند پشت میز ، نشستند و آقای جابری هم کنار میز ایستاد . بعد هم یکی یکی اسم ها را صدا کردند . با هر اسمی که خوانده می شد بچه ها تکبیر می گفتند . وقتی اسم من خوانده شد ، یه چشمم می خندید و یه چشمم اشک می ریخت . چقدر به این در و آن در زده بودم ، فرار کرده بودم تا بلکه در عملیات رمضان شرکت کنم و هر بار با مشکل اساسی و ندیدن آموزش برخورد کرده بودم . با التماس از پدرم اجازه خواسته و به پایش افتاده بودم اما نتوانسته بودم تا رضایت نامه بگیرم ، همه سختی هایی که کشیده بودم مثل فیلم در ذهنم مرور شد .... حالا توانسته بودم برگه پایان دوره را بگیرم و بلیط ورود به بهشت جبهه ها را در دستانم بگیرم . وقتی که برگه پایانی را به همه بچه ها داده شد ، آقای حاج حسن آقایِ گاهی خشن و بیشتر اوقات مهربان ، با صدایی که می لرزید گفت بعد از نماز و نهار سریع برگردید نماز خانه برای خدا حافظی . و بی اختیار اشک هایش سُر خورد پایین . در بین نماز و ناهار من از آقا جواد دائم سوال می کردم از پدر و مادرم خبری نداری و هر بار با لبخندی مرموز روبرو می شدم ..... دلم می خواهد باقی خاطرات را بگویم اما ترسیدم خسته شده باشی . من برمی گردم و از وداع آخر خواهم خواهم گفت . پس یا علی مدد . که بسم الله گفتیم و عاشق شدیم و سوختیم .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان دیدن چهره های آشنا بعد از آن اتاق جنگ و عدنان خيرالله و آن همه فشار برایم آرامش بخش بود. احمد جمالی، علی صادقی، حسین احتشامی، رضا گلخنی، مهدی حدیدی، مظلوم، ابراهیم زائری. تقریبا دو روز آنجا ماندیم. سلولها روبه روی سوله ما قرار داشت که عراقی ها هر روز می آمدند تک به تک بچه ها را می بردند بازجویی. ساختمان تمیزی بود. بچه هایی که از بازجویی بر می گشتند به جواب هایی که داده بودند می‌خندیدند. ظاهرا سؤالات همه یک جور بود. می خواستند بدانند ایران چقدر نیرو و ادوات جنگی پشت خط دارد. در کنار بازجویی یک مصاحبه رادیویی با سؤالات یکسان و مشخص هم گرفته می شد. تنها کسی که بازجویی و مصاحبه رادیویی نداده بود من بودم. دو سرباز آمدند دستهایم را بستند و بردند برای بازجویی. فکر می کردم مثل بقیه همان سؤالات از من پرسیده می شود؛ اهل کجایی؟ چند سال داری؟ کجا اسیر شدی و... چیز دیگری در ذهنم نداشتم. رسیدیم جلوی یک در. سرباز قوی هیکلی همراهی ام می کرد. او در سوله را باز می کرد و می بست. سرباز خوبی بود، مثل بعثی ها، که با لگد بچه ها را می زدند، عقده ای نبود. گاهی صدایم می کرد پشت پنجره .و می گفت: «مهدی خمینی زین. نحن اخی مسلم. صدام خر! کلمه خر را تقریبا همه عراقی ها از زبان فارسی یاد گرفته بودند او مرا برد جلوی در اتاق بازجویی و در را باز کرد. یک افسر عراقی حدودا پنجاه ساله، درشت هیکل با کلاه قرمزرنگی به سر و سبیلی پت و پهن و مشکی پشت میز نشسته بود. هیبت یک دیو را داشت. یک مشت کاغذ پراکنده روی میزش بود. خیره نگاهم می کرد. مویرگهای سرخ چشمش پیدا بود. رگ گردنش بیرون زده بود. احساس کردم با آن قد و هیکل و این حالت غضبناک می خواهد از من زهر چشم بگیرد. . یک صندلی نزدیکم بود. به سرباز اشاره کرد بنشاندم روی صندلی. چند برگه کاغذ سفید و یک خودکار گذاشت جلویم، چند ثانیه نگذشت که کاغذ و قلم را از جلویم برداشت و پرت کرد آن طرف. از جا بلند شد و دور صندلی من چرخید. فکر کردم با خودش گفته این یک الف بچه چه اطلاعات نظامی دارد که بنویسد. چطور او را تخلیه اطلاعاتی اش کنم!؟ 👇👇👇
🍂 از سرباز اسمم را پرسید، بعد آمد نزدیکم و گفت: «خوب مهدی از تو چیزی نمی‌خواهم. فقط یک چیز می خواهم که خیلی هم ساده است، بلند می شوی و میایستی و جلو من به خمینی فحش میدهی! آن وقت باهات کاری ندارم که هیچ، اصلا آزادت می کنم برگردی ایران!» با خودم فکر کردم این عراقی ها چقدر با فحش دادن راضی می شوند. دیده بودم وقتی عراقی ها اسیر می شوند بی محابا و بدون اینکه از آنها بخواهیم به سران مملکتشان فحش می دهند و مرگ بر صدام می گویند. در افکار خودم غرق بودم که داد کشید: «یالا چرا معطلی؟» ساکت بودم. سرباز درشت هیکل که دست و پا شکسته فارسی بلد بود گفت: «مهدی راه خلاصی تو فقط اینه که به خمینی فحش بدی.» این افسر پیر کارکشته مثل شمر بالای سرم ایستاده بود و هی تشر می زد و می گفت: «هان! چرا معطلی؟ چرا ساکتی؟» رو به سرباز بیچاره کرد و گفت: «مگر بهش نفهماندی چی باید بگهی سرباز گفت: «نعم سیدی! گفتم ولی هیچی نمیگه سرباز درشت هیکل تندتند به پشتم زد و گفت: «یالا مهدی... یه فحشی بگو... بگو خمینی کفش!» گفتم: «نه! اصلا چنین اهانتی به رهبرم نمی کنم!» گفت: «مهدی لج نکن، خوب بگو خمینی بمیره! این جوری دست از سر تو برمیداره.» گفتم: «بهش بگو هرگز به رهبرم فحش نمیدم!» سرباز به افسر پیر گفت: «میگه هرگز به رهبرم فحش نمیدم.» . یکدفعه دیدم فرمانده نعره کشید و دو دستش را کوبید روی میز و شروع کرد قسم خوردن: «والله العظيم، من اینو می‌کشم... خدا شاهده من اینو می‌کشم... داد می کشید و هوار میزد. سرباز بیچاره ترسیده بود و مدام . سیدی... سیدی» می کرد و با تشر و عصبانیت به من فشار می آورد و می گفت: «مهدی لجبازی نکن، یک فحش بده بره، شر و بخوابون....) میدانستم با این نعره ها می خواهد توی دل مرا خالی کند. آمد بالای سرم. شهادتین را خواندم. يقين داشتم به خواسته اش تن نمیدهم. تا اینجا جلوی بزرگتر از این تاب آورده بودم. کلت کمری اش را گذاشت روی شقیقه ام، به سرباز گفت: «بگو فحش بده.... والله العظيم می کشمش!» سرباز بیچاره دست و پایش را گم کرده بود، در گوشم می گفت: تو رو خدا مهدی فحش بده، این رحم ندارد، تو را می کشد!» وقتی فرمانده دید فقط سکوت کردم ضامن کلت را آزاد کرد و روی شقیقه ام فشار داد. دردی در سرم پیچید. فرمانده فریاد کشید: میکشمت.. همین جامی کشمت! ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
 یک‌بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله‌ها را @defae_moghadas 🍂
1_63555113.mp3
زمان: حجم: 7.7M
🔻 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران نوحه زیبای 🔴 تخریب چی برگرد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۳ ( تاریخ شفاهی ) دکتر محسن رضایی مرحله مقاومت و مرحله تثبیت علی شمخانی: درباره مراحل جنگ در کتاب‌ها معمولاً نوشته‌اند مرحله توقف دشمن، مرحله پاکسازی دشمن و مرحله تعقیب متجاوز و حال اینکه واقعیت این نیست. مرحله توقف دشمن و مرحله تثبیت دشمن یکی نبود، دو مرحله بود و توقف دشمن مترادف با تثبیت نبود. مثلاً در محور سوسنگرد، از 31 شهریور 1359 مقاومت می‌بیند تا آخر آذر [ماه] و در هیچ محوری چنین جنگی نبود، غیر از عملیات‌ پاکسازی در محورهای کرخه، غرب سوسنگرد و ارتفاعات الله‌اکبر، غیر از این محورها از 31 شهریور تا اواخر آذرماه در محور سوسنگرد درگیری و مقاومت جریان داشت. خرمشهر در چهارم آبان سقوط کرد، تمام شد، ولی جنگ در سوسنگرد تا اواخر آذرماه بود و به همین شکل، بستان را می‌گرفتند، پس می‌دادند. علیرضا عندلیب: آقای شمخانی ببخشید من در یادداشت‌هایم دارم که در دی‌ماه ما همچنان نگران این هستیم که عراق بیاید دوباره سوسنگرد را بگیرد. علی شمخانی: بله. دائم درگیری بود. پس مفهومش این است که خطوط هنوز تثبیت نشده و لشکر9 و لشکر5 عراق اصرار دارند که این محور را بگیرند، چرا؟ چون علت توقف عراق در شمال خوزستان و در جنوب خوزستان ناشی‌از مقاومت در محور حمیدیه است. علیرضا عندلیب: آقای شمخانی، حتی بعد از حمله ارتش [در 15 دی‌ماه] هم همچنان این نگرانی وجود دارد. علی شمخانی: ارتش را اشاره می‌کنم. نگاه کن، ارتش در روزهای اوّل جنگ تیپ3 لشکر92 را در تنگه چذابه داشت، امّا با یورش اوّل تخلیه می‌کند و می‌آید یک توقفی در الله‌اکبر می‌کند و بعد می‌رود پادگان حمید. لذا در شمال کرخه یا بگوییم غرب سوسنگرد، ارتش هیچ حضوری غیر از آتش توپخانه که از حمیدیه در پشتیبانی رزمندگان قرار می‌گیرد، ارتش به‌مفهوم نیروی زمینی [حضور نداشت.] احمد غلامپور: یک مقطع کوتاه، ببینید... علی شمخانی: من دوران مقاومت را می‌گویم. در دوران مقاومت منهای روزهای آغازین جنگ که نیروی زمینی ارتش با تیپ3 لشکر92 در تنگه چذابه بود، با هجوم اوّل عراق، به ارتفاعات الله‌اکبر عقب‌نشینی کرد و کمی پس از آن در روز ششم هفتم از الله‌اکبر رفت در پادگان حمید. علت اینکه سوسنگرد بار اول اشغال شد مال این است که کسی از سوسنگرد و از ارتفاعات الله‌اکبر دفاع نمی‌کرده؛ لذا در محور غربی این نبرد هیچ‌وقت ارتش به‌مفهوم نیروی زمینی حضور پیدا نکرد، امّا هوانیروز بود و آتش توپخانه هم از حمیدیه شلیک می‌شد. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔅 رویارویی با دو جناح هاوارد تیچر از مقامات پنتاگون می گوید: رابطه ما با عراق فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود.ما به عراق هر چه که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیب پذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. می دانستیم اگر این کار را نمی کردیم نیروهای رزمنده ایرانی تا بغداد پیش می رفت. زمین شلمچه پرمانع ترین منطقه در مناطق جنگی در بین دو کشور بود اما دژ اسطوره ای عراقی ها در کربلای 5 فرو ریخت و کمک های خارجی هم نتوانست امنیت صدام را تامین کند. @ defae_moghadas 🍂