🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 9⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
🔅 خداحافظی از مربی هایی که با تمام توان ، ایثار و مقاومت و عاشقی کردن را به ما بچه های کوچک خمینی کبیر یاد دادند و جدا شدن از آبادان سخت بود ، ولی باید می رفتیم .
از ناهار خوری رفتیم به نماز خانه . برای هر کدام از بچه ها یه دست لباس خاکی نو و اندازه شده کنار گذاشته بودند . به نوبت اسامی را می خواندند و ما تجهیزاتی که تحویل گرفته بودم از اسلحه تا بند حمایل و قمقمه و .... را تحویل می دادیم و لباس نو را تحویل می گرفتیم . بعد هم نشستیم پای صحبت های حسن آقا . مربی ها همه روبروی ما ایستاده بودند . حسن آقا بسم الله را که گفت ، دیگر نتوانست گریه خودش را پنهان کند .
🔅 عزیزانم..... برای ما خیلی سخت است که هر بار تعدادی رزمنده جان برکف را آموزش بدهیم و بعد، از شماها دل بکنیم . شمایی که در جبهه ها و در مقابل دشمن خواهید جنگید و شاید در بین شما شهدایی باشند ..... به والله نه من و نه هیچ کدام از مربی ها نمی خواستیم شما عزیزان را اذیت کنیم ..... ولی چاره نداشتیم .
حاج حسن می گفت و گریه می کرد و ما می شنیدیم و گریه می کردیم . یادِ اون روزی افتادم که لباس هایم را حاج حسن به زور شست ..... بارها پیش آمده بود پوتین های بچه ها را یواشکی واکس میزد ، توالتها را نیمه های شب ، وقتی که همه خواب بودند می شست و تمیز می کرد . و باز در مقابل بچه ها و برای کارهایی که باید انجام می دادند ، حلالیت می طلبید و گریه می کرد . همین اخلاق و مرام حاج حسن و دیگر مربی ها بود که دل ما را می سوزاند .
🔅 حاج حسن حرفهای خودش رو زد و نوبت به آقای موسوی رسید . سید با اون قد بلند و چهره آفتاب سوخته اش ، مثل پدری که بچه اش را از دست داده بود گریه می کرد و حلالیت می خواست .... بعد هم رو کرد به حاج حسن آقا و گفت حاجی تو را بخدا به ما رحم کن .... تا کی باید نیرو آموزش بدیم و بفرستیم خط مقدم ولی خودمان محروم باشیم از جنگیدن . آخه ما هم حق داریم ....
🔅 سرهایمان را روی زانو گذاشته بودیم و گریه می کردیم ..... آه ، چقدر سخت گذشت .....
بعد هم اعلام کردند اتوبوس ها آماده اند تا بچه ها را به اهواز ببرند . بلند شدیم و با ناله و گریه از مربی ها خدا حافظی کردیم . ما بچه ها وقتی در آغوش مربی ها می رفتیم ، حالِ استاد هایمان از ما بدتر می شد . از هر کدام از ما خاطراتی در دلشان به جا مانده بود و برای همین خداحافظی خیلی سخت گذشت .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 سنگر"
همیشه و هرجا...،مقدسه....!
اصلا بعضی کلمه ها،
خود قداستند و عین مردونگی....!
مثل اهواز...شلمچه....خرمشهر...
مثل مهران....اندیمشک....سرپل ذهاب...
مثل سوسنگرد....دزفول...آبادان....
مثل فاو....مثل جزیرهء مجنون...
مثل وطن....مادر....خاک...سرزمین....سرباز...
مثل مرز باشکوهی به نام....؛
#ایران....!
#رضوانی_فرد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
..سرباز بیچاره دست و پایش را گم کرده بود، در گوشم می گفت: تو رو خدا مهدی فحش بده، این رحم ندارد، تو را می کشد!»
وقتی فرمانده دید فقط سکوت کردم ضامن کلت را آزاد کرد و روی شقیقه ام فشار داد. دردی در سرم پیچید. فرمانده فریاد کشید: میکشمت.. همین جامی کشمت!
با صدای بلند شهادتین خواندم. وقتی شنید دارم اشهدم را می خوانم مثل گرگ درنده نعره زد و با ته کلت چنان محکم توی سرم کوبید که افتادم زمین و او با لگد افتاد به جانم. گاهی هم مثل پر کاه از زمین بلندم میکرد و می کوبید به دیوار، دیگر نمی گفت فحش بده، فقط کتک می زد. وقتی خسته شد رهایم کرد، نفس نفس می زد. به سرباز اشاره کرد و با استیصال دستور داد سرباز مرا سه بار سر دستانش برده و محکم به زمین بکوبد. سرباز ناچار و به رغم اکراه شدید سه بار این کار را تکرار کرد و سپس به سرباز دستور داد: «اینو از جلوی چشمم ببر!»
سرباز بیچاره از خدا خواسته بغلم کرد و به سرعت از اتاق زد بیرون، مدام از من حلالیت می خواست و می گفت: «شانس آوردی تو را نکشت، خیلی بی رحم است.» او مرا به آسایشگاه برگرداند. بچه ها به استقبالم آمدند. سر و صورتم داغان بود. گفتند: «مهدی چی شد، چه بلایی سرت آوردند، مگر چی گفتی؟» : آنچه در اتاق گذشته بود خلاصه اش را به بچه ها گفتم. کمی دلداری ام دادند.
بعد یک گوشه سالن دراز کشیدم. سر و صورت و بدنم درد می کرد انگار انداخته بودندم داخل هاون. درب و داغان بودم. با خودم فکر کردم عجیب است که برای عراقی ها تا این حد فحش دادن ارضاء کننده است. یادم آمد وقتی اسیر می گرفتیم از هیچ کدامشان نمی خواستیم به صدام فحش بدهند. اما آنها بلافاصله می گفتند: «مرگ بر صدام، صدام کافر، صدام خر...» ناخودآگاه فکرم رفت به اولین دسته اسیری که دیدم.
°°°°
مرحله اول عملیات بیت المقدس بود. بعد از یک هفته توقف پشت رودخانه کارون و کار شبانه روزی ارتش و سپاه پل شناور روی رودخانه زده شد و تجهیزات زرهی تانک و نفربرها به سلامت از روی پل گذشتند.
هوا که گرگ و میش شد، گفتند سریع بروید سوار بشوید. ستونها تشکیل شدند و رفتیم به سمت تجهیزات زرهی که برای عملیات آورده بودند. هر کس وسیله ای جلویش بود سوار می شد. یکدفعه میدیدی روی برجک تانک و اطراف آن دیگر جای سوزن انداختن نیست، هر کس یک تکه از آهن تانک را چسبیده.
👇👇👇
🍂 من هم دویدم و سوار یکی از تانکها شدم. دوست داشتم سوار تانک بشوم. رفتم روی برجکش نشستم. بغل برجک میله هایی بود که یکی را چسبیدم تا نیفتم.
تانک با سرعت شروع به حرکت کرد. تکانها و سروصدای عجیبی داشت. محکم میله را چسبیده بودم. وقتی تانک توی دست انداز می افتاد چنان بالا و پایین می رفت که اگر یک ذره شل
نشسته بودی پرت میشدی پایین. وقتی گاز میداد دود سیاه غلیظی از - اگزوزش بیرون می زد. اتفاقا من هم نزدیک اگزوز بودم و این دود سیاه می خورد توی سروکله ام اما بی خیال این چیزها بودم.
ستون عظمت خاصی داشت. انتهایش نامعلوم بود و در اوج هیبت و صلابت در دل دشمن فرو می رفت.
صدای حرکت تانک ها و نفربرها آنقدر شدید بود که مدتی طول کشید تا متوجه شدیم بالای سرمان چیزهایی منفجر می شود. اینها خمپاره های زمانی بودند که عراقی ها می فرستادند بالای سر ستونهای در حال حرکت و تندتند منفجر می شدند و دودی سیاه رنگ از خود در آسمان به جا می گذاشتند. چیزی نگذشت که آسمان بالای سرمان پر از دودهای دایره ای شکل و سیاه شد. ترکش ها به بدنه تانک ها می خورد و سروصدای عجیبی ایجاد می کرد. هوا کم کم روشن شد و توانستیم جلو را ببینیم. بیابانی وسیع جلوی ما قرار داشت
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
1_20511169.mp3
زمان:
حجم:
869.3K
❣️ نواهای ماندگار
👈 با حماسه سرایی
حاج صادق آهنگران
🔴 مثنوی زیبای
بار دیگر با اجازه از تفنگ....
-_-_-_-_-_-
بار دیگر با اجازه از تفنگ
می رود ذهنم بسوی شعرجنگ
ذوق وشوق نینوا کرده دلم
چون هوای کربلا کرده دلم
بود سنگر بهترین معوای من
آه جبهه کو برادر های من
در تمام سالهای عشق وجنگ
مهر در سجاده ماشد فشنگ
سنگر خوب وقشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
کانال حماسه جنوب،
❣
@defae_moghadas2
🍂