eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان خاکش به قدری نرم بود که همه ستون در گرد و خاک استتار شده بود. یک دفعه یک گروه عراقی شاید حدود پانزده با بیست نفر در سمت راست ما سبز شدند. فرمانده گروهان به ستون ما دستور ایست داد و از آیفا آمد پایین و در حالی که کنار ستون میدوید، مرا صدا می کرد و مدام می گفت: «مهدی کجاست؟» تا خودم را به او نشان دادم گفت: «مهدی، یالا بیا پایین» بعد هم رفت به سمت عراقی ها که دست هایشان روی سرشان بود و دوزانو نشسته بودند. بعد با صدای بلند گفت: «هیچ کس به جز مهدی پیاده نشود.» از بالای برجک تانک پایین پریدم و به دو رفتم کنار فرمانده. او نگاهی به من کرد و گفت: «اسلحه آماده است؟» اسلحه را محکم گرفتم و با صدای بلند گفتم: «بله!» . گفت: «خوبه، بالا آماده شو و اینها را به رگبار ببند.» عراقی ها یک بند می گفتند: «الموت الصدام» اسلحه را آماده کردم، روی رگبار گذاشتم و نشانه رفتم به سمت عراقی هایی که روی زمین نشسته بودند. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. فقط اجرای دستور فرمانده برایم اهمیت داشت. همین که انگشت سبابه‌ا‌م رابردم تاشليک کنم، یکدفعه کل این پانزده نفر شروع کردند به ضجه زدن. رمل ها را با دو دست بر می داشتند و روی سر و صورتشان می ریختند و می گفتند: «یابن الزهرا.... یابن الزهرا. دخيل خمینی. الموت لصدام.» بعد تمثال امام علی(ع) را در آوردند و جلوی روی فرمانده گرفتند و به پای او افتادند. چند تای آنها پوتین هایشان را در آورده بودند و بندهای آن را به هم گره زده و به گردنشان آویخته بودند. بعضی عکس های بچه هایشان را در آورده بودند. همگی خود را بچه های نجف و کربلا معرفی می کردند. این صحنه را که دیدم دستم لرزید. گفتم خدایا مگر این بعثی های کافر امام علی را قبول دارند؟ تصور من از عراقی ها آدم های بی دینی بود که روحشان را به صدام حسین کافر فروخته بودند. به فرمانده نگاه کردم. دو اسیر عراقی محکم پاهای فرمانده را چسبیده بودند و التماس می کردند. از حالت فرمانده فهمیدم او هم تحت تأثیر قرار گرفته است. چند نفر از بچه ها آمدند و گفتند: «اینها را بفرستیم عقب.» فرمانده گفت: «ما تازه در حال پیش روی هستیم، نبرد سختی در پیش داریم. وسیله ای برای حمل آنها به عقب نداریم.» لحظه ای برای درنگ نبود. فرمانده سریع به ستون نگاه کرد و ماشینی را انتخاب کرد و به نفرات آن دستور داد روی تانک‌ها و ماشین های دیگر سوار شوند. عراقی ها سوار آنها شدند و چند نفر رزمنده مسئولیت انتقال آنها را به عقب به عهده گرفتند. آن روز دیدن اسیران عراقی برایم هیجان انگیز بود اما هرگز فکر نمی کردم خودم در همین نبرد اسیر خواهم شد. °°°° ده ساعت از ماجرای این بازجویی گذشت. در این فاصله همه را برای مصاحبه رادیویی برده بودند. از هر اسیر یک مصاحبه رادیویی انجام می شد. که تشریفاتی بود. سؤالات مشخص بود: «کجا اسیر شدی؟ اسمت چیه؟» رفت و آمد هر اسیر ده دقیقه طول می کشید. 👇👇👇
🍂 همه را بردند، طبق معمول آخرین نفر بودم، وقتی وارد اتاق شدم یک میز وسط اتاق بود و سه چهار صندلی هم اطرافش چیده شده بود. مرد سی و چند ساله ای که لباس نظامی به تن داشت پشت میز نشسته بود. روان فارسی حرف می زد. با لهجه عربی گفت: «من ایرانی هستم و اهل خرمشهرم.» . بعدها در اردوگاه ها از رادیو فارسی عراق زیاد صدای او را شنیدم. لحن صدایش و لهجه ای را که داشت خوب به یاد داشتم، دو نفر عراقی هم توی اتاق بودند. یکی ایستاده بود که قد بلندش توجهم را جلب کرد. درجه دار بود. دیگری گوشه ای از اتاق جلوی آینه ریشش را می تراشید. صورتش تا روی گونه ها از خمیر ریش سفید بود. فرچه ای که با آن خمیر به صورتش مالیده بود هنوز توی کاسه کنار دستشویی جلوی آینه بود. سربازی قدبلند یک صندلی کشید جلو نشستم. مردی که فارسی می دانست پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «مهدی» تا گفتم مهدی، افسری که ریشش را می تراشید از توی آینه نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: «هان مهدی... مهدی پسر خوب!» مردی که فارسی می دانست دوباره گفت: «ببین مهدی چند سؤال از تو می پرسیم و جواب هایی را می دهی که از تو می خواهیم! می پرسم چند سال داری؟ جواب می‌دهی شش سال. می پرسم چطور آمدی به جبهه؟ می‌گویی پاسدارهای خمینی حمله کردند به مدرسه ما و مرا دزدیدند و آوردند جبهه!» تا این‌ها را گفت فهمیدم اینجا هم داستان داریم و کار من مثل بقیه با چند سؤال و جواب ساده تمام نمی شود. افسر دوباره از توی آینه به من لبخند زد و گفت: «آره ... مهدی پسر خوب!» دوباره کلید ضبط را زد و گفت: «شنوندگان عزیز ما الان با یک اسير نوجوان ایرانی که خیلی هم کوچک است مصاحبه می کنیم.» کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: «چند سال داری؟» من گفتم: سیزده سال.» با عصبانیت کلید را خاموش کرد و فریاد زد: «شش سال مهدی! می فهمی شش سال!» باز پرسید: «چطور به جبهه آمدی؟» با خونسردی ولی محکم گفتم: داوطلب.» او فریاد زد: «تو باید آن چیزی را که می خواهم بگویی باید با گریه هم بگویی!» سرباز دیگری که گوشه اتاق ایستاده بود آمد پشت سرم و با باتوم آرام آرام و بعد محکم به شانه هایم کوبید. در حالی که به زمین نگاه می کردم، گفتم: «چیزهایی که شما می خواهید دروغ است و من هرگز نمی گویم» یک دفعه افسری که ریش می تراشید تیغ را انداخت و صورتش را نصفه و نیمه با حوله پاک کرد و حمله کرد به طرفم، باتوم را برداشت و چند ضربه محکم کوبید توی سر و شانه ام. صورتش غضبناک بود. خیره شد در چشمانم و گفت: «مهدی حالا آن چیزی را که من می خواهم می گویی! بگو چطور به جبهه آمدی؟» جواب ندادم. می‌دانستم فایده ای ندارد. صد بار جواب داده بودم. مردی که فارسی بلد بود، کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: خوب مهدی گریه نکن پسر خوب..... اینجا همه با تو مهربان هستند... چرا گریه می‌کنی؟» این حرف ها را در حالی می زد که دو ساعت بود داشتم کتک می خوردم و اینها یک آخ از من نشنیدند. افسر که دید با کتک زدن زبانم باز نمی شود فریاد زد و مرا از روی صندلی بلند کرد و به زمین کوبید. وقتشان تمام شده بود. دو ساعت از شروع مصاحبه رادیویی با من می گذشت. زورهاشان را زده بودند. به ناچار سرباز بلندم کرد و به طرف آسایشگاه برد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🔴 شب‌تون بخیر دوستی از تناسب اسم خاطرات () پرسیده بودن که ارتباطش با محتوای داستان چیست. با رسیدن به این قسمت از خاطرات و مقاومت مهدی سیزده ساله در برابر خشم و تشر بعثی های بی رحم، شما چه فکر می کنید و تحلیل شما از معجزه انقلاب و تحول روحی مردم و اوج گیری معنویت در کشور چیست؟ مختصر و مفید مرقوم فرمایید 👇 @Jahanimoghadam 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن تقی زاده: چه معجزه ای بالاتر از این که یک نوجوان سیزده ساله این گونه قهرمانانه جلوی دشمن قلدر و نامرد و زور گو بدون هیچ ترسی مردانه ایستاده است ● بهزادپور در یک کلمه معجزه انقلاب یعنی حضور یک نوجوان سیزده ساله در جایی که عرفای نامی شیعه آرزوی حضور در آن نبرد طوفانی را داشته اند . جنگیدن برای خدا تحت رهبری و زعامت نایب امام زمان مگر نصیب هر کسی می شود؟ این انقلاب بود و نفس مسیحایی امام راحل که از نوجوانانی چون مهدی طحانی و بهنام محمدی و فهمیده و .... مرد میدان ساخت و دشمن تا دندان مسلح را خار و زبون کرد . معجزه انقلاب استمرار دارد . هر روز به طریقی نو می شود تا پرچم ظهور دولت حضرت مهدی برافراشته گردد . یا علی مدد ● نعمتی وقتی در سال ۴۲ از حضرت امام سوال میکنند که شما با کدام نیرو و با کدام ارتش میخواهید قیام کنید ، حضرت امام در جواب ساواک میگویند سربازان من در گهواره ها هستند ،، این یعنی معجزه ،، این یعنی انقلابی که با جوانان کم سن و سال از ۱۲ ساله های شهید فهمیده تا ازادگانی چون مهدی طحانیان شروع شد و ارتش تا دندان مسلح حزب بعث را به خاک ذلت کشاند ،، این ها نمونه بارز معجزه انقلاب امام خمینی بود نعمتی🌷🌷🌷
🍂 🔅 "انفجاز عظیم" پس از جنگ بود که با بچه های تخریب به کانال بیوض رفته بودیم تا از صحنه های انفجار مهمات های بازمانده از جنگ فیلم برداری کنیم. در یک سنگر روبازی به ابعاد 10 در 4 متر مقداری گلوله مینی کاتیوشا و مین و مهمات های عمل نکرده قرار دادند. بچه های تخریب بما گفتند که تا یک کیلومتر فاصله بگیرید. خودشان به سرعت فتیله ها را آتش زده و سوار لندکروز شدند و با سرعت خود را به خاکریزهایی که در یک کیلومتری قرار داشت رساندند. تصور ما این بود که فاصله 500 متری برای پناه گرفتن کافی باشد. در همان 500 متری و روی زمین باز دوربین را قرار داده و شروع به فیلم برداری کردیم. با انفجار مهمات به یکباره بارانی از ترکش شروع به ریختن بر سر و روی ما کرد. از ترس جان به زیر خودرو پناه گرفتیم و خود را از ترکش ها محفوظ نگه داشتیم. چیزی که باعث تعجب ما شد این بود که چه طور ممکن است ترکش ها تا آن فاصله پرتاب شوند. موضوع دیگر این بود که واقعاً بارانی از ترکش به مدت طولانی بر سر ما ریخته می شد که قطع هم نمی شد. آنجا بود که باز به یاد آن انفجار عظیم افتادم. انفجاری که آن روز در اهواز اتفاق افتاد و شهر را یک دست خاکستر ریخت و تکه آهن های مهمات . علیرضا صابونی @defae_moghadas 🍂
قاری سلام بزرگوار خداقوت بخاطر زحماتی که میکشید و تشکر فراوان از کانال بسیارخوبتان مگر معجزات امام خمینی عزیزمان تمام شده؟ امام عزیزمان هنوز زنده است و هنوز معجزه نشانمان میدهد‌ ● اسماعیلی سلام.در قالب قیاس هم اگر محتوای دفاع مقدس رابا حادثه عاشورا مقایسه کنیم یاحتی صدر اسلام حضرت روح الله بیان زیبایی فرمودند که(اگر امت وجوانان ما جلو تر از اصحاب ان دوران نباشند کمتر هم نیستند ودر بسیاری اوقات پیشترند)تاریخ نگاران نوشتند وخواهند نوشت صدام قبل از شروع جنگ شکست خورده بود زیرا احکام انسانی حاکم برنبرد را محکوم وضایع کرد وبا شقاوت کامل بر هیچ بی دفاعی رحم نکرد ولکه ننگی شد بر صورت کریه ان فاسد ووجود وتبلور ورشد سیزده ساله های شپاه خمینی رسوا گر ان چهره بودند.