🔴 شبتون بخیر
دوستی از تناسب اسم خاطرات (#معجزه_انقلاب) پرسیده بودن که ارتباطش با محتوای داستان چیست.
با رسیدن به این قسمت از خاطرات و مقاومت مهدی سیزده ساله در برابر خشم و تشر بعثی های بی رحم، شما چه فکر می کنید و تحلیل شما از معجزه انقلاب و تحول روحی مردم و اوج گیری معنویت در کشور چیست؟
مختصر و مفید مرقوم فرمایید 👇
@Jahanimoghadam
🍂
● حسن تقی زاده:
چه معجزه ای بالاتر از این که یک نوجوان سیزده ساله این گونه قهرمانانه جلوی دشمن قلدر و نامرد و زور گو بدون هیچ ترسی مردانه ایستاده است
● بهزادپور
در یک کلمه
معجزه انقلاب یعنی حضور یک نوجوان سیزده ساله در جایی که عرفای نامی شیعه آرزوی حضور در آن نبرد طوفانی را داشته اند .
جنگیدن برای خدا تحت رهبری و زعامت نایب امام زمان مگر نصیب هر کسی می شود؟ این انقلاب بود و نفس مسیحایی امام راحل که از نوجوانانی چون مهدی طحانی و بهنام محمدی و فهمیده و .... مرد میدان ساخت و دشمن تا دندان مسلح را خار و زبون کرد .
معجزه انقلاب استمرار دارد . هر روز به طریقی نو می شود تا پرچم ظهور دولت حضرت مهدی برافراشته گردد .
یا علی مدد
● نعمتی
وقتی در سال ۴۲ از حضرت امام سوال میکنند که شما با کدام نیرو و با کدام ارتش میخواهید قیام کنید ، حضرت امام در جواب ساواک میگویند سربازان من در گهواره ها هستند ،، این یعنی معجزه ،، این یعنی انقلابی که با جوانان کم سن و سال از ۱۲ ساله های شهید فهمیده تا ازادگانی چون مهدی طحانیان شروع شد و ارتش تا دندان مسلح حزب بعث را به خاک ذلت کشاند ،، این ها نمونه بارز معجزه انقلاب امام خمینی بود
نعمتی🌷🌷🌷
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 "انفجاز عظیم"
پس از جنگ بود که با بچه های تخریب به کانال بیوض رفته بودیم تا از صحنه های انفجار مهمات های بازمانده از جنگ فیلم برداری کنیم. در یک سنگر روبازی به ابعاد 10 در 4 متر مقداری گلوله مینی کاتیوشا و مین و مهمات های عمل نکرده قرار دادند. بچه های تخریب بما گفتند که تا یک کیلومتر فاصله بگیرید. خودشان به سرعت فتیله ها را آتش زده و سوار لندکروز شدند و با سرعت خود را به خاکریزهایی که در یک کیلومتری قرار داشت رساندند. تصور ما این بود که فاصله 500 متری برای پناه گرفتن کافی باشد. در همان 500 متری و روی زمین باز دوربین را قرار داده و شروع به فیلم برداری کردیم. با انفجار مهمات به یکباره بارانی از ترکش شروع به ریختن بر سر و روی ما کرد. از ترس جان به زیر خودرو پناه گرفتیم و خود را از ترکش ها محفوظ نگه داشتیم.
چیزی که باعث تعجب ما شد این بود که چه طور ممکن است ترکش ها تا آن فاصله پرتاب شوند. موضوع دیگر این بود که واقعاً بارانی از ترکش به مدت طولانی بر سر ما ریخته می شد که قطع هم نمی شد. آنجا بود که باز به یاد آن انفجار عظیم افتادم. انفجاری که آن روز در اهواز اتفاق افتاد و شهر را یک دست خاکستر ریخت و تکه آهن های مهمات .
علیرضا صابونی
@defae_moghadas
🍂
●قاری
سلام بزرگوار
خداقوت بخاطر زحماتی که میکشید و تشکر فراوان از کانال بسیارخوبتان
مگر معجزات امام خمینی عزیزمان تمام شده؟ امام عزیزمان هنوز زنده است و هنوز معجزه نشانمان میدهد
● اسماعیلی
سلام.در قالب قیاس هم اگر محتوای دفاع مقدس رابا حادثه عاشورا مقایسه کنیم یاحتی صدر اسلام حضرت روح الله بیان زیبایی فرمودند که(اگر امت وجوانان ما جلو تر از اصحاب ان دوران نباشند کمتر هم نیستند ودر بسیاری اوقات پیشترند)تاریخ نگاران نوشتند وخواهند نوشت صدام قبل از شروع جنگ شکست خورده بود زیرا احکام انسانی حاکم برنبرد را محکوم وضایع کرد وبا شقاوت کامل بر هیچ بی دفاعی رحم نکرد ولکه ننگی شد بر صورت کریه ان فاسد ووجود وتبلور ورشد سیزده ساله های شپاه خمینی رسوا گر ان چهره بودند.
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۶
( تاریخ شفایی )
حسین علایی: قصدش تکمیل بوده.
غلامعلی رشید: ما از سرهنگ نزار که رئیس رکن سوم لشکر3 عراق بود [که اسیر شد] سؤال کردیم چرا متوقف شدید؟ گفت: ما به نیروی بیشتری نیاز داشتیم.
حسین علایی: یعنی مأیوس شدند...
غلامعلی رشید: آره. گفت نامه نوشتیم و یک لشکر درخواست کردیم. گفتند نداریم، همینجا بمانید. ایرانیها قادر به حمله نیستند. گفت ولی از حملات شما [ایران] نگران بودیم.
حسین علایی: این بحثی که آقای شمخانی میکنند مهم است که از چه زمانی ایشان در سپاه به این جمعبندی رسیدند که عراق دیگه نمیتواند پیشروی کند.
محسن رضایی: زمانی که جلو خودشان را مینگذاری کردند؛ از فروردین 1360.
غلامعلی رشید: ما تا پایان دیماه هم هنوز نگران حملات ارتش عراق بودیم.
محسن رضایی: تا جایی که من به یادم هست، در فروردین و اردیبهشت 1360 دیگه عراقیها رفتند دنبال مینگذاری و استحکامات.
محسن رضایی: نه، نه. مینگذاری عراق چیز موقتی بوده، ولیکن توی...ع
علی شمخانی: حالا من میخواهم از حیثیت سپاه خوزستان دفاع کنم. سپاه خوزستان آنموقع محور کارِ فرهنگی جنگ بود.
محسن رضایی: [در] محور اهواز.
حسین اردستانی: آقای شمخانی درباره مقاومت جمعبندی ارائه نکردید و فقط به یکینبودن و متفاوتبودن مراحل توقف و تثبیت اشاره کردید. عراق هرگز متوقف نشد، دیگه چی؟ جمعبندی همین دوتا است یا جمعبندی دیگر هم دارید؟
علی شمخانی: دوستان میگویند تا دیماه، ولی من معتقدم تا آخر آذرماه عراق مترصد بود که باز هم محور سوسنگرد را بگیرد.
حسین اردستانی: آیا جمعبندی شما نکته دیگری هم دارد؟
احمد غلامپور: آقای شمخانی، اگر اجازه بدهید ما یکسری اقدامات را بهعنوان مصداق بگوییم که نشان میدهد عراق کی متوقف شد.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
استادکلامی باز بهسراغ خیاطی صلواتی رفت
آری جبهه امروز ،
همان جبهه دفاع مقدس است
دیروز در مقابل تهاجم صدام
و امروز در مقابل حمله کرونا
دیروز دوختن کلاه
برای استتار غواصان دریا دل
و امروز دوختن ماسک
برای حفظ جان هموطنان عزیز
شاعر هلبیت
استاد کلامی زنجانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
❣ #در_قلمرو_خوبان 1⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
فصل دوم
بعد از خدا حافظی از در و دیوار آموزشگاه نظامی در آبادانِ زخم خورده از کینه دشمن اتوبوس به حرکت افتاد . دل توی دلم نبود . یعنی من الان یه نیروی رزمی بودم که برای رفتن به خط مقدم و عملیات هیچ مانعی سرِ راهم نبود؟ از خوشحالی داشتم پر در می آوردم . از حال و احوال بچه ها هم کاملا بی خبر بودم . توی حال و احوال خودم بودم که دیدم آقا جواد گرامی ، نشسته کنارم و داره به شونه ام می زنه . هول هولکی سلام دادم . آقا جواد گفت ،هان؟ در چه حالی؟ شاگرد فراری .... خندیدم و گفتم، آقا جواد خودت دیدی که مادرم برگه رضایت نامه رو انگشت زد . دیگه شاگرد فراری چیه؟ لبخندی زد و گفت ، امان از دست تو .... نبودی ببینی پدر جانت چه جوری مدرسه رو رو سرش گذاشته بود.
رنگ از رویم پرید و دلم دوباره شور زد. انگاری توی قلبم پمپ کار گذاشته بودند. داشت از توی سینه ام بیرون می زد. سرم را انداختم پایین. یاد زمانی افتادم که مادرم آمد برگه رضایت نامه رو انگشت زد و زود از مدرسه زد بیرون تا اشک هایش را نبینم . دلم بی تاب بود . بی تابِ مادر ، پدر و راهی که پیش رو داشتم . من از اون دسته آدم ها نبودم که مثل چوب خشک باشم . امام گفته بود رفتن به جبهه واجبه . خب برای همه واجبه دیگه.... نه تو بگو. تو که الان بعد از سالها از پایان دفاع مقدس داری خاطرات رو میخونی بگو . من حق نداشتم شهر و درس و پدر و مادر و .... رها کنم و بروم برای جنگیدن آموزش ببینم ؟ بروم سینه سپر کنم ! به خدا حق داشتم .... حق داشتم بروم دِینی که به گردنم بود رو ادا کنم .
همینجور که سَرم پایین بود ، با بغض گفتم ، آقا جواد... بابام شما رو خیلی اذیت کرد؟
خندید و گفت عیب نداره بابا . من به پدرت برگه ای که مادرت انگشت زده بود نشان دادم . مشکل حل شد . پدر جانِ شما بعد از دیدن رضایت نامه، هیچ چیزِ دیگه ای نگفت و از مدرسه بیرون رفت . تمام شد . نگران نباش ...
توی دلم گفتم آقا جواد جان تو که از دلِ من خبر نداری! نمیدونم بابام به مادرم چی گفته و چقدر ناراحتی کرده . قبل از جیم زدن از خانه هر کاری کرده بودم که راضی بشه ، حتی روی پاهای پدرم افتادم اما راضی نشد که نشد . گلوله های اشک یه ریز از چشمهایم سرازیر بود . آقا جواد وقتی دید حالم دگرگون شده ، ترجیح داد از کنارم بلند بشه . از پشت شیشه به بیرون نگاه می کردم و آرام گریه می کردم . آفتاب داشت غروب می کرد . صدای بچه ها و بگو بخندشان بی معنا شده بود . توی حال خودم بودم و به مسیری که تا اون وقت طی کرده بودم فکر می کردم که یه دفعه باز یه سیخونک به پهلویم خورد و قلقلکم آمد . نگاه کردم ببینم کی بود . از تعجب شاخ در آوردم . آقا جواد بود که با خنده ای پر از شیطنت نگاهم می کرد ..... لبهایش را آورد کنار گوشم و یواشی گفت چند تا کشتی داشتی که غرق شده؟ بخند داش ابرام . به مراد دلت رسیدی . گریه کردن نداره .... با صورتی که از اشک خیس بود و لبی خندان به آقا جواد نگاه کردم و گفتم .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂