🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۶
( تاریخ شفایی )
حسین علایی: قصدش تکمیل بوده.
غلامعلی رشید: ما از سرهنگ نزار که رئیس رکن سوم لشکر3 عراق بود [که اسیر شد] سؤال کردیم چرا متوقف شدید؟ گفت: ما به نیروی بیشتری نیاز داشتیم.
حسین علایی: یعنی مأیوس شدند...
غلامعلی رشید: آره. گفت نامه نوشتیم و یک لشکر درخواست کردیم. گفتند نداریم، همینجا بمانید. ایرانیها قادر به حمله نیستند. گفت ولی از حملات شما [ایران] نگران بودیم.
حسین علایی: این بحثی که آقای شمخانی میکنند مهم است که از چه زمانی ایشان در سپاه به این جمعبندی رسیدند که عراق دیگه نمیتواند پیشروی کند.
محسن رضایی: زمانی که جلو خودشان را مینگذاری کردند؛ از فروردین 1360.
غلامعلی رشید: ما تا پایان دیماه هم هنوز نگران حملات ارتش عراق بودیم.
محسن رضایی: تا جایی که من به یادم هست، در فروردین و اردیبهشت 1360 دیگه عراقیها رفتند دنبال مینگذاری و استحکامات.
محسن رضایی: نه، نه. مینگذاری عراق چیز موقتی بوده، ولیکن توی...ع
علی شمخانی: حالا من میخواهم از حیثیت سپاه خوزستان دفاع کنم. سپاه خوزستان آنموقع محور کارِ فرهنگی جنگ بود.
محسن رضایی: [در] محور اهواز.
حسین اردستانی: آقای شمخانی درباره مقاومت جمعبندی ارائه نکردید و فقط به یکینبودن و متفاوتبودن مراحل توقف و تثبیت اشاره کردید. عراق هرگز متوقف نشد، دیگه چی؟ جمعبندی همین دوتا است یا جمعبندی دیگر هم دارید؟
علی شمخانی: دوستان میگویند تا دیماه، ولی من معتقدم تا آخر آذرماه عراق مترصد بود که باز هم محور سوسنگرد را بگیرد.
حسین اردستانی: آیا جمعبندی شما نکته دیگری هم دارد؟
احمد غلامپور: آقای شمخانی، اگر اجازه بدهید ما یکسری اقدامات را بهعنوان مصداق بگوییم که نشان میدهد عراق کی متوقف شد.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
استادکلامی باز بهسراغ خیاطی صلواتی رفت
آری جبهه امروز ،
همان جبهه دفاع مقدس است
دیروز در مقابل تهاجم صدام
و امروز در مقابل حمله کرونا
دیروز دوختن کلاه
برای استتار غواصان دریا دل
و امروز دوختن ماسک
برای حفظ جان هموطنان عزیز
شاعر هلبیت
استاد کلامی زنجانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
❣ #در_قلمرو_خوبان 1⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
فصل دوم
بعد از خدا حافظی از در و دیوار آموزشگاه نظامی در آبادانِ زخم خورده از کینه دشمن اتوبوس به حرکت افتاد . دل توی دلم نبود . یعنی من الان یه نیروی رزمی بودم که برای رفتن به خط مقدم و عملیات هیچ مانعی سرِ راهم نبود؟ از خوشحالی داشتم پر در می آوردم . از حال و احوال بچه ها هم کاملا بی خبر بودم . توی حال و احوال خودم بودم که دیدم آقا جواد گرامی ، نشسته کنارم و داره به شونه ام می زنه . هول هولکی سلام دادم . آقا جواد گفت ،هان؟ در چه حالی؟ شاگرد فراری .... خندیدم و گفتم، آقا جواد خودت دیدی که مادرم برگه رضایت نامه رو انگشت زد . دیگه شاگرد فراری چیه؟ لبخندی زد و گفت ، امان از دست تو .... نبودی ببینی پدر جانت چه جوری مدرسه رو رو سرش گذاشته بود.
رنگ از رویم پرید و دلم دوباره شور زد. انگاری توی قلبم پمپ کار گذاشته بودند. داشت از توی سینه ام بیرون می زد. سرم را انداختم پایین. یاد زمانی افتادم که مادرم آمد برگه رضایت نامه رو انگشت زد و زود از مدرسه زد بیرون تا اشک هایش را نبینم . دلم بی تاب بود . بی تابِ مادر ، پدر و راهی که پیش رو داشتم . من از اون دسته آدم ها نبودم که مثل چوب خشک باشم . امام گفته بود رفتن به جبهه واجبه . خب برای همه واجبه دیگه.... نه تو بگو. تو که الان بعد از سالها از پایان دفاع مقدس داری خاطرات رو میخونی بگو . من حق نداشتم شهر و درس و پدر و مادر و .... رها کنم و بروم برای جنگیدن آموزش ببینم ؟ بروم سینه سپر کنم ! به خدا حق داشتم .... حق داشتم بروم دِینی که به گردنم بود رو ادا کنم .
همینجور که سَرم پایین بود ، با بغض گفتم ، آقا جواد... بابام شما رو خیلی اذیت کرد؟
خندید و گفت عیب نداره بابا . من به پدرت برگه ای که مادرت انگشت زده بود نشان دادم . مشکل حل شد . پدر جانِ شما بعد از دیدن رضایت نامه، هیچ چیزِ دیگه ای نگفت و از مدرسه بیرون رفت . تمام شد . نگران نباش ...
توی دلم گفتم آقا جواد جان تو که از دلِ من خبر نداری! نمیدونم بابام به مادرم چی گفته و چقدر ناراحتی کرده . قبل از جیم زدن از خانه هر کاری کرده بودم که راضی بشه ، حتی روی پاهای پدرم افتادم اما راضی نشد که نشد . گلوله های اشک یه ریز از چشمهایم سرازیر بود . آقا جواد وقتی دید حالم دگرگون شده ، ترجیح داد از کنارم بلند بشه . از پشت شیشه به بیرون نگاه می کردم و آرام گریه می کردم . آفتاب داشت غروب می کرد . صدای بچه ها و بگو بخندشان بی معنا شده بود . توی حال خودم بودم و به مسیری که تا اون وقت طی کرده بودم فکر می کردم که یه دفعه باز یه سیخونک به پهلویم خورد و قلقلکم آمد . نگاه کردم ببینم کی بود . از تعجب شاخ در آوردم . آقا جواد بود که با خنده ای پر از شیطنت نگاهم می کرد ..... لبهایش را آورد کنار گوشم و یواشی گفت چند تا کشتی داشتی که غرق شده؟ بخند داش ابرام . به مراد دلت رسیدی . گریه کردن نداره .... با صورتی که از اشک خیس بود و لبی خندان به آقا جواد نگاه کردم و گفتم .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از در اتاق که می آمدم بیرون آن مرد خودفروخته ضبط صوتش را روشن کرد و گفت: «ببین مهدی ما نیازی به گریه تو نداریم، خودمان صدای ضبط شده گریه پسر بچه همسن تو را داریم. برایم راحت است بگذارمش کنار مصاحبه تو!» صدای گریه توی اتاق پیچید. افسر ریش نتراشیده خم شده بود و دست هایش را گذاشته بود روی میز و حرف نمی زد.
دو سرباز مرا به آسایشگاه موقت برگرداندند. داخل محوطه دیدم تعداد زیادی اتوبوس صف کشیده اند. داخل آسایشگاه بچه ها در تکاپو بودند. ظاهرا قرار بود از اینجا منتقل شویم. چند نفر از بچه ها دورم را گرفتند پرسیدند: «مهدی چقدر طول کشید. چی ازت پرسیدند؟» اما فرصت توضیح دادن نشد. سربازان عراقی آمدند و ما را هدایت کردند به سمت اتوبوس ها. تعداد زیادی اتوبوس جلوی محوطه صف کشیده بود. همه سوار شدیم و اتوبوس ها حرکت کردند. پرده ها کشیده بود و بیرون را نمی دیدیم. از بصره خارج شدیم. چند ساعتی در راه بودیم که اتوبوس ها نگه داشتند و پیاده شدیم.
جلوی ما دیوار سیمانی بلند و عریضی بود که اطراف دیوار با سیم خاردار پوشیده شده بود. راه ارتباط این محوطه بزرگ که اتوبوس ها داخلش نگه داشتند با بيرون یک در آهنی بود که بعد از ورود اتوبوس ها به محوطه بسته شد.
ما را وارد یک ساختمان کردند. حدود سیصد نفر بودیم که همه مان را داخل یک اتاق سه در چهار کردند. حتی برای ایستادن هم جا نبود. آنقدر فشردگی زیاد بود که نمی توانستیم به چپ و راست نگاه کنیم و سر بچرخانیم. تنها خوبی اش این بود که سقفش بلند بود. یک در آهنی داشت که بالای آن یک دریچه کشویی کوچک بود که نگهبان آن را کنار میزد تا گاهی سرک بکشد.
مجروحانی بین ما بودند که وضعشان وخیم بود، اما چاره ای جز تحمل نداشتند. تا چند روز قبل، از زخمشان خون تازه می آمد اما همان زخم ها سفید شده و حالتی مثل تار عنکبوت روی زخم بسته شده بود و بوی چرک و عفونت از چند متری شان می آمد.
بچه ها را با چنین زخمهایی که باید در بیمارستان بستری می شدند و تحت عمل جراحی قرار می گرفتند، کرده بودند داخل این اتاق کوچک. دو سه ساعت به این منوال گذشت. هوا گرم بود. حداقل دما بالای ۲۵ درجه بود. بوی چرک و عفونت فضای اتاق را پر کرده بود، طوری که با هر نفس کشیدن بینی آدم به شدت دچار سوزش می شد. هنوز بوی عفونت آن اتاق، بعد از گذشت سالها، بعضی وقتهاتوی سرم می پیچد!
👇👇👇
🍂 کنارم یک مجروح جوان بود. قدبلند بود و صورت کشیده و موهای کم پشتی داشت. ترکش شکمش را پاره کرده بود و رودههایش ریخته بود بیرون. تمام مدت دو دستش را قلاب کرده بود زیر شکمش و روده هایش را نگه داشته بود. قدش بلند بود و من کوچک بودم. روده هایش درست جلوی صورتم بود. نمی توانستم تکان بخورم. دلم نمیخواست کاری کنم که ذرهای احساس کند ناراحت هستم. از شکم پاره شدهاش چرک و خون می آمد. اما آخ نمیگفت. روده هایش کرم گذاشته بود. کرم های سفید جلوی چشمان من میلولیدند و روی زمین می افتادند. دو نفر شهید شدند. به خاطر اینکه کمی فضا باز شود بچه ها این دو نفر را کشیدند بالا و روی دست نگه داشتند. کسانی که جلوی در بودند مدام به در می کوبیدند اما کسی پاسخی نمیداد. حدود ده ساعت بود که در اتاق بودیم.
دو جنازه چند ساعت روی دست بچه ها بود تا اینکه بالاخره آمدند در را باز کردند و جنازه ها را از روی دست بچه ها کشیدند و انداختند کف راهرو، در را بستند و رفتند.
در این ساعات طولانی شامه ما کمی به بوی عفونت عادت کرد اما عراقی ها که در را باز می کردند از شدت بوی تعفن سرشان را بین دستها می گرفتند و می نالیدند و اصلا گوش نمیدادند ما چه می گوییم.
عطش امان ما را بریده بود. همه می گفتند آب، و به در میکوبیدند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
صبح است و
بهـــارست و
صـدای نـــم بـاران
امـروز چہ زیبـــاست
نـگاه خـوش یــاران ...
#ایامتان_زيبا_بایاد_شهداء
@defae_moghadas
🍂