🍂 کنارم یک مجروح جوان بود. قدبلند بود و صورت کشیده و موهای کم پشتی داشت. ترکش شکمش را پاره کرده بود و رودههایش ریخته بود بیرون. تمام مدت دو دستش را قلاب کرده بود زیر شکمش و روده هایش را نگه داشته بود. قدش بلند بود و من کوچک بودم. روده هایش درست جلوی صورتم بود. نمی توانستم تکان بخورم. دلم نمیخواست کاری کنم که ذرهای احساس کند ناراحت هستم. از شکم پاره شدهاش چرک و خون می آمد. اما آخ نمیگفت. روده هایش کرم گذاشته بود. کرم های سفید جلوی چشمان من میلولیدند و روی زمین می افتادند. دو نفر شهید شدند. به خاطر اینکه کمی فضا باز شود بچه ها این دو نفر را کشیدند بالا و روی دست نگه داشتند. کسانی که جلوی در بودند مدام به در می کوبیدند اما کسی پاسخی نمیداد. حدود ده ساعت بود که در اتاق بودیم.
دو جنازه چند ساعت روی دست بچه ها بود تا اینکه بالاخره آمدند در را باز کردند و جنازه ها را از روی دست بچه ها کشیدند و انداختند کف راهرو، در را بستند و رفتند.
در این ساعات طولانی شامه ما کمی به بوی عفونت عادت کرد اما عراقی ها که در را باز می کردند از شدت بوی تعفن سرشان را بین دستها می گرفتند و می نالیدند و اصلا گوش نمیدادند ما چه می گوییم.
عطش امان ما را بریده بود. همه می گفتند آب، و به در میکوبیدند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
صبح است و
بهـــارست و
صـدای نـــم بـاران
امـروز چہ زیبـــاست
نـگاه خـوش یــاران ...
#ایامتان_زيبا_بایاد_شهداء
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 برشی از یک کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
👈 حاجی فیروز - خاطرات جانباز فیروز احمدی
گفتگو و تدوین: میثم رشیدی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۷
( تاریخ شفاهی )
عملیات پاکسازی مابین مراحل تثبیت و توقف
🔻علی شمخانی: عرض کنم، بعد از این مرحله [توقف و تثبیت]، مرحله پاکسازی دشمن شروع میشود که در سوسنگرد در سه محور عملیات طراحی شد:
1. محور [تپههای] اللهاکبر که در این محور ارتش هست.
2. در محور کرخه
3. در محور غرب کرخهکور محور غربی غربِ سوسنگرد که اینجا هم ارتش است و هم سپاه و بسیج.
در محور سوسنگرد، عملیات امام مهدی(عج)، عملیات غرب سوسنگرد، عملیات دهلاویه یا عملیات شهید رستمی و در دهلاویه عملیات شهید آیتالله مدنی صورت گرفته است. در تپههای اللهاکبر عملیات امام مهدی(عج)، عملیات نصر که در غرب تپههای اللهاکبر صورت گرفت و در محور کرخه عملیاتی به اسم شهید چمران و عملیات شهیدان رجایی و باهنر صورت گرفت.
احمد غلامپور: شهید رجایی و باهنر قبل از فتحالمبین است.
علی شمخانی: اینها عملیاتهای کوچک پاکسازی در محور سوسنگرد است. درپی این عملیاتهای کوچک است که دشمن به تثبیت مواضع خود میپردازد و پس از این عملیاتهاست که دشمن جلوی خط خود مین میگذارد، سیمخاردار میکشد، کانال حفر میکند و یک مفهوم جدیدی برای ما خلق میشود تحت عنوان مهندسی در جنگ که تا پیش از این با آن مواجه نبودیم و پیش از این، عراقیها پشت مثلاً جاده میایستادند و تانکشان رو بود [و در سنگر قرار نداشت] و نیروهایشان پشت تانکهایشان میخوابیدند و اصلاً نگران آتش ما نبودند، امّا بعد از این عملیاتهای پاکسازی و پس از توقف [ارتش عراق در پشت خطها و سنگرها مستقر میشوند] عملیات پاکسازی مرحله مابین تثبیت و توقف است.
حسین اردستانی: که منجر به تثبیت میشود.
علی شمخانی: منجر به تثبیت میشود؛ یعنی ما غلبه میکنیم و عراق را وادار میکنیم در آنجایی که هست بماند.
حسین اردستانی: یعنی ازنظر شما بدون عملیاتهای محدود، عراق تثبیت نمیشد؟
علی شمخانی: نمیشد، نه. دوستان میگویند عراق تا دیماه [در مرحله حمله بوده است] هویزه را یکبار دیگر گرفت. عراقیها هویزه را اوّل جنگ نگرفتند و از هویزه رد شدند.
احمد غلامپور: بله، بعد از عملیات گرفت.
علی شمخانی: ما اگر روزشمار روزهای آغازین جنگ تا آخر آذرماه را بررسی کنیم میبینید اینطور نیست که عراق توانست بُستان را راحت تصرف کند؛ در بُستان مقاومت شد، درگیری شد، شهید دادیم از آنها کشته گرفتیم. حتی من یادم هست پاسگاه مرزی طلائیه قدیم را یکبار عراق از ما گرفت و ما ازش پس گرفتیم، در کوشک درگیر شدیم، پس گرفتیم. در روزهای هفتم هشتم جنگ در میان حوادثی که رخ داد، انفجار انبار مهمّات لشکر 92 بود.
مسعود انصاری: روزهای ششم هفتم بود.
علی شمخانی: ششم هفتم خیلی وضع ما بههم ریخت.
محسن رضایی: بسیار خُب.
علی شمخانی: میخواستم عملیات دُبّحَردان و تجاوز لشکر 5 مکانیزه عراق بهسمت فولیآباد در روز ششم را تأکید کنم، عملیات بسیار مهمّی بود. آقای غلامپور میخواست مصادیق اینها [توقف و تثبت] را بگوید.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
فصل دوم
.... گفتم آقا جواد خدایی دیگه خیالم از بابت پدرم راحت باشه؟ من رو برنمی گردونی تهران؟
قا جواد گفت ، خیالت راحت . تو دیگه نیروی تیپ هفت ولیعصر هستی و من هم به طور موقت فعلا با شما هستم . به محض اینکه برسیم اهواز و تکلیف شماها معلوم بشه برمیگردم تهران. مدرسه رو فعلا سپردم به آقای جلالی . دلم می خواست تا آخر ماموریت با بچه ها می ماندم . اما نمی شه. تو هم اینقدر آب غوره نگیر. داداشت خودش میدونه که چه جوری پدرت رو راضی کنه .
توی دلم قند آب کردم . خیالم راحت شد . در یک لحظه از غفلت آقا جواد استفاده کردم و یه ماچ از صورتش بردم . فوری نگاهم کرد . برای اینکه من رو اذیت کنه دستمالش رو در آورد و با وسواس جای ماچ من رو هی پاک می کرد و می گفت اَه اَه . چرا پاک نمی شه؟ یه دقیقه پیش همش اشک می ریخت پ. الان هم داره با دُمش گردو می شکنه. من که از اخلاق این بچه سر در نیاوردم . بعد هم بلند شد بلند گفت: برای رفع خستگی بلند صلوات بفرستید .
همه صلوات فرستادند .
آقا جواد گفت تا نیم ساعت دیگه می رسیم به ایستگاه صلواتی . نماز می خوانیم و بعد هم شام . هماهنگ کردیم . فقط بچه ها جانِ هر کسی رو که دوست دارید پراکنده نشید . هر چی دیرتر برسیم اهواز به ضرر خودتونه. الان کلی نیرو توی اهواز مستقر شدند. دیر برسیم باید توی این سوز سرما بیرون توی محوطه بخوابیم . گفته باشم .
برای رفع سلامتی صدام بلند لعنتش کن .
یه دفعه همه بچه ها با خنده گفتند ، لعنت به تو صدام ، صد تا لعنت ، هزار لعنت .....
توی حال و هوا بودیم که رسیدیم به یه ایستگاه صلواتی. با ایستادن اتوبوس با عجله پیاده شدیم و دنبال دستشویی از این و آن سوال کردیم. به غیر از اتوبوس ما چند تا اتوبوس دیگه هم بود. معلوم نبود اونها کجا می خواستند بروند . چند تا تویوتا هم پارک کرده بود . نشانی دستشویی را گرفتیم . ای داد و بی داد .... اینجا که صف بستند . هوای سرد و سوزناک و نم نم باران و لباس کم و خوردن چای .... چه شود !
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 با سلام و عرض شب بخیر
علاقمندان به مطالب و خاطرات جذاب #شهدا می تونن از کانال دوم حماسه جنوب استفاده کنند و فیضی ببرند👇
http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
عراقی ها وقتی از سروصدای ما به تنگ می آمدند دریچه را کنار می زدند دو تا فحش زشت می دادند و می رفتند.
وقتی وارد محوطه شدیم یک تانکر گوشه محوطه پارک بود یک دفعه دیدیم دریچه کنار رفت و لوله این تانکر را گذاشتند جلوی دریچه، آب با فشار زد داخل اتاق. سر و صورت بچه ها زخمی بود. چشم بعضی تخلیه شده بود. فشار آب ناله آنها را درآورد.
عدهای دهانشان را باز کرده بودند شاید چند قطره آب توی دهانشان بریزد. بعضی ها زیرپوش و لباس هایشان را خیس می کردند تا بتوانند کمی آب بخورند و ذخیره کنند. بعد از یک دقیقه، سريع لوله را کشیدند بیرون و دریچه را بستند. اسیری که مجروح است، اسیری که لباسش آلوده است حالا می خواهد از آب ذخیره شده در پارچه این لباس رفع عطش کند. آب کف زمین جمع شده بود، هوای گرم تابستان باعث شد در کمتر از یک ساعت این آب آمیخته با چرک و خون تبخیر شود. احساس می کردیم داریم خفه می شویم و دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست.
یک روز کامل گذشت و شرایط ما همین بود. دو روز بود هیچ غذایی نداده بودند. مجروحان، دیگر جانی نداشتند و باید غذا می خوردند. بچه ها آنقدر به در کوبیدند و سماجت به خرج دادند که روز دوم نزدیک ظهر در باز شد و یک قابلمه برنج سفید را هل دادند داخل قابلمه را دور چرخاندیم و هر کس یک مشت برنج بر می داشت. بیشتر بچه ها دستهاشان خونی بود. زیر ناخن ها خون مرده و خاک و چرک پر شده بود اما چاره ای نداشتیم. وقتی قابلمه رسید به من، خم شدم تا مشتی از برنج بردارم. فکرم متوجه جوانی بود که کنارم ایستاده بود و روده هایش ریخته بود بیرون. او نمی توانست خودش غذا بخورد. چشمم افتاد به برنج داخل قابلمه دیدم برنج قرمز است، انگار با خورشت قاطی کرده باشند. گفتم: «مگر نگفتید برنج سفید است اینکه قرمز شده؟» همه سروصدا کردند: «زود باش مهدی قابلمه را بچرخان برنج است دیگر!
از بس دست های بچه ها خونی بود برنج رنگ گرفته بود. لب به این غذا نزدم اما مجروحها مجبور بودند بخورند. به غذا احتیاج داشتند وگرنه مرگشان حتمی بود. بدنشان داشت با زخم و عفونت مبارزه می کرد.
صبح روز سوم آمدند و در اتاق را باز کردند. هنوز در بهت این جوان بودم که روده هایش ریخته بود بیرون. در این دو روز و دو شب عجیب بود که روده هایش روی زمین نریخت و همین طور محکم سر جایش ایستاده بود. یادم نیست چه بلایی سر این جوان قدبلند آمد.
👇👇👇