eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم فصل دوم .... گفتم آقا جواد خدایی دیگه خیالم از بابت پدرم راحت باشه؟ من رو برنمی گردونی تهران؟ قا جواد گفت ، خیالت راحت . تو دیگه نیروی تیپ هفت ولیعصر هستی و من هم به طور موقت فعلا با شما هستم . به محض اینکه برسیم اهواز و تکلیف شماها معلوم بشه برمی‌گردم تهران. مدرسه رو فعلا سپردم به آقای جلالی . دلم می خواست تا آخر ماموریت با بچه ها می ماندم . اما نمی شه. تو هم اینقدر آب غوره نگیر. داداشت خودش میدونه که چه جوری پدرت رو راضی کنه . توی دلم قند آب کردم . خیالم راحت شد . در یک لحظه از غفلت آقا جواد استفاده کردم و یه ماچ از صورتش بردم . فوری نگاهم کرد . برای اینکه من رو اذیت کنه دستمالش رو در آورد و با وسواس جای ماچ من رو هی پاک می کرد و می گفت اَه اَه . چرا پاک نمی شه؟ یه دقیقه پیش همش اشک می ریخت پ. الان هم داره با دُمش گردو می شکنه. من که از اخلاق این بچه سر در نیاوردم . بعد هم بلند شد بلند گفت: برای رفع خستگی بلند صلوات بفرستید . همه صلوات فرستادند . آقا جواد گفت تا نیم ساعت دیگه می رسیم به ایستگاه صلواتی . نماز می خوانیم و بعد هم شام . هماهنگ کردیم . فقط بچه ها جانِ هر کسی رو که دوست دارید پراکنده نشید . هر چی دیرتر برسیم اهواز به ضرر خودتونه. الان کلی نیرو توی اهواز مستقر شدند. دیر برسیم باید توی این سوز سرما بیرون توی محوطه بخوابیم . گفته باشم . برای رفع سلامتی صدام بلند لعنتش کن . یه دفعه همه بچه ها با خنده گفتند ، لعنت به تو صدام ، صد تا لعنت ، هزار لعنت ..... توی حال و هوا بودیم که رسیدیم به یه ایستگاه صلواتی. با ایستادن اتوبوس با عجله پیاده شدیم و دنبال دستشویی از این و آن سوال کردیم. به غیر از اتوبوس ما چند تا اتوبوس دیگه هم بود. معلوم نبود اونها کجا می خواستند بروند . چند تا تویوتا هم پارک کرده بود . نشانی دستشویی را گرفتیم . ای داد و بی داد .... اینجا که صف بستند . هوای سرد و سوزناک و نم نم باران و لباس کم و خوردن چای .... چه شود ! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🔴 با سلام و عرض شب بخیر علاقمندان به مطالب و خاطرات جذاب می تونن از کانال دوم حماسه جنوب استفاده کنند و فیضی ببرند👇 http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان عراقی ها وقتی از سروصدای ما به تنگ می آمدند دریچه را کنار می زدند دو تا فحش زشت می دادند و می رفتند. وقتی وارد محوطه شدیم یک تانکر گوشه محوطه پارک بود یک دفعه دیدیم دریچه کنار رفت و لوله این تانکر را گذاشتند جلوی دریچه، آب با فشار زد داخل اتاق. سر و صورت بچه ها زخمی بود. چشم بعضی تخلیه شده بود. فشار آب ناله آنها را درآورد. عده‌ای دهانشان را باز کرده بودند شاید چند قطره آب توی دهانشان بریزد. بعضی ها زیرپوش و لباس هایشان را خیس می کردند تا بتوانند کمی آب بخورند و ذخیره کنند. بعد از یک دقیقه، سريع لوله را کشیدند بیرون و دریچه را بستند. اسیری که مجروح است، اسیری که لباسش آلوده است حالا می خواهد از آب ذخیره شده در پارچه این لباس رفع عطش کند. آب کف زمین جمع شده بود، هوای گرم تابستان باعث شد در کمتر از یک ساعت این آب آمیخته با چرک و خون تبخیر شود. احساس می کردیم داریم خفه می شویم و دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست. یک روز کامل گذشت و شرایط ما همین بود. دو روز بود هیچ غذایی نداده بودند. مجروحان، دیگر جانی نداشتند و باید غذا می خوردند. بچه ها آنقدر به در کوبیدند و سماجت به خرج دادند که روز دوم نزدیک ظهر در باز شد و یک قابلمه برنج سفید را هل دادند داخل قابلمه را دور چرخاندیم و هر کس یک مشت برنج بر می داشت. بیشتر بچه ها دست‌هاشان خونی بود. زیر ناخن ها خون مرده و خاک و چرک پر شده بود اما چاره ای نداشتیم. وقتی قابلمه رسید به من، خم شدم تا مشتی از برنج بردارم. فکرم متوجه جوانی بود که کنارم ایستاده بود و روده هایش ریخته بود بیرون. او نمی توانست خودش غذا بخورد. چشمم افتاد به برنج داخل قابلمه دیدم برنج قرمز است، انگار با خورشت قاطی کرده باشند. گفتم: «مگر نگفتید برنج سفید است اینکه قرمز شده؟» همه سروصدا کردند: «زود باش مهدی قابلمه را بچرخان برنج است دیگر! از بس دست های بچه ها خونی بود برنج رنگ گرفته بود. لب به این غذا نزدم اما مجروح‌ها مجبور بودند بخورند. به غذا احتیاج داشتند وگرنه مرگشان حتمی بود. بدنشان داشت با زخم و عفونت مبارزه می کرد. صبح روز سوم آمدند و در اتاق را باز کردند. هنوز در بهت این جوان بودم که روده هایش ریخته بود بیرون. در این دو روز و دو شب عجیب بود که روده هایش روی زمین نریخت و همین طور محکم سر جایش ایستاده بود. یادم نیست چه بلایی سر این جوان قدبلند آمد. 👇👇👇
🍂 در را که باز کردند فقط می خواستیم نفس بکشیم و بنشینیم. بس که ایستاده بودیم، بدنمان خشک شده بود و زانوهایمان خم نمی شد. بچه ها از یکدیگر شرم و حیا داشتند اما یک دفعه اسیری شلوارش خیس می‌شد. چاره ای نداشت مگر انسان چند ساعت می تواند خودش را کنترل کند. در را که باز کردند اول گفتند: «بیایید بروید دستشویی.» با کابل می زدند و هل می دادند به طرف دستشویی. اما کسانی که از دستشویی می آمدند بیرون می گفتند: «نروید. توی دستشویی نمی گذارند کارتان را انجام بدهید، فقط می خواهند گیر بیاندازند و بزنند.» بعد از این همه هیاهو گفتند: «پنج تا پنج تا کنار هم بنشینید.» همه نشستیم، بعد گفتند: «لباس هایتان را دربیاورید. فانسقه، پوتین، لباس رو. بچه ها در این چند روز آنقدر لاغر شده بودند که فانسقه را که باز می کردند شلوارهایشان می افتاد. بعضی ها بند پوتین ها را باز می کردند و به جای کمربند می بستند به شلوارشان. چیز زیادی نداشتم که تحویل بدهم. پوتین نداشتم و کتانی پایم بوده عراقی ها به پوتین حساس بودند. همین طور که توی صف نشسته بودم یکدفعه دیدم فرمانده چشمش افتاد به من. تا مرا دید گل از گلش شکفت به سربازی دستور داد مرا از صف بکشد بیرون. با خودم گفتم: «وای خدایا دوباره شروع شد کاش توی همان اتاق مانده بودیم.) مرا بردند داخل یک راهرو که انتهایش به محوطه راه داشت. یک اتاق آنجا بود. در اتاق را باز کردند و انداختنم توی آن. یک عده نوجوان کم سن و سال آمدند طرفم. نشستیم صحبت کردیم. بیست و سه نوجوان ایرانی بودند که عراقیها لباس های نو و تمیز تن‌شان کرده بودند و ظاهرا می خواستند آنها را به عنوان اسرای اطفال ایرانی ببرند ملاقات صدام و بگویند: «ایران اطفال را می آورد به جنگ!» گفتم: «وای خدای من این دفعه دیگر در بد معرکه‌ای افتاده ام، حالا عراقی ها مرا سردسته این‌ها می کنند، بی خود نبود فرمانده وقتی مرا دید صورتش گل انداخت. باید فکری کنم و از این وضع خلاص شوم.» اتاق پنجره نداشت، فقط کنار چهارچوب در، روزنه ای بود که از آن می توانستم محوطه را ببینم. نزدیکی های ظهر اتوبوس ها آمدند. عراقی ها بچه های ما را به صف کردند. قلبم تند میزد. زیرلب دعا می خواندم، گفتم: «خدایا اگر این ها بروند و من بمانم دیگر تمام است، هر چه تا حالا برایش از جانم مایه گذاشته ام به باد می رود.» همین طور که از روزنه با حسرت بیرون را نگاه می کردم و به در چسبیده بودم، یک دفعه احساس کردم در لق می زند. در را هل دادم باز شد. معجزه بود. نمیدانم چطور شد. دیگر چیزی یادم نیست. فکر کنم حتی برنگشتم حرفی با آن ۲۳ نفر بزنم. مثل مرغی از قفس پریدم بیرون. نیم خیز از پشت اتوبوس‌ها خودم را رساندم به صف بچه های خودمان. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خوردنی ماشاءالله مصدر در جبهه های جنگ مرتضی وطنخواه و عبدالله درخشنده مثل دو برادر همیشه با هم بودند . در عملیات کربلای پنج سال 65 در محور نهر جاسم شلمچه هنگامی که گردان فتح برای انجام ماموریت به سمت خط مقدم به راه افتاده بود ، مرتضی با استدلال می گفت ما دو حالت در پیش داریم یا دژ و خاکریز دشمن را گرفته و موفق می شویم که تا مدتی امکان رساندن پشتیبانی و دسترسی به مواد غذایی وجود نداشته و یا نمی توانیم دژ را فتح کنیم و در محاصره قرار می گیریم که باز هم امکان کمک رسانی نیست ، لذا بادگیر برادر درخشنده را پر از کنسرو، کمپوت، بیسکویت و انواع و اقسام خوردنی ها مي كرد و به شوخی می گفت: عبدالله صدام عمراً نمی تونه ما رو بکشه اما مطمئن باش گرسنگی ما را از پا در میاره پس هر چه مي تواني با خودت مواد غذایی بيشتري بردار که اونجا گرسنه نمونیم. از کتاب تپه‌های عرفانی نجف زراعت پیشه @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 سر لشكر علي العويد احمد ایزدی يكی از اسرای عراقی سر لشكر علی العويد علگاوی بود. زمانی كه ما از او بازجوئی می كرديم خيلی جالب بود، چرا كه وقتی به تاريخچه زندگی او نگاه می كرديم می ديديم زمانی كه او به خدمت سربازی ارتش عراق درآمده است، اصلاً ما بدنيا نيامده بوديم. حالا حساب كنيد كه دو تا بچه می رفتند و از او بازجوئی می كردند. حالا او را چطور اسير كرده بودند و چه ذلتی كشيده بود بماند... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا