🍂
🔶 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۸
( تاریخ شفاهی )
ناقصبودن مقاومت مانع شکست عراق
🔻محسن رضایی: بسماللهالرحمنالرحیم. بحث مقاومت در شهرها و در ماههای اوّل و دوم مهر و آبان را تقریباً تمام کردیم. در این مرحله گفته شد که اگر در عینخوش مثل برغازه مقاومت صورت میگرفت، حلقة شکست عراق کامل میشد، چون هم در خرمشهر و هم در سوسنگرد مقاومت خوبی صورت گرفته بود، فقط کافی بود عینخوش هم مقاومت میکرد، عراق برمیگشت و از همانجا دیگه عقبنشینی میکرد، چون هدفی به دست نیاورده بود و کلاً جنگ در همان یک ماه اوّل تمام میشد و در یک ماه دو ماه اوّل عراق برمیگشت به مرزهای بینالملل و کار تمام میشد. منتها این مقاومتی که در سوسنگرد و در خرمشهر و حتّی در ارتفاعات بُرغازه انجام شد، بهدلیل نفوذی که دشمن از عینخوش کرد [و مقاومت صورت نگرفت] کلّ این حلقة مقاومت ناکام شد و دشمن توانست در بخشهایی که تصرف کرده بود بماند و بعد هم ادامه بدهد، از کارون عبور کند، بیاید آبادان را محاصره کند. بالاخره هدفهایی مثل خرمشهر و آبادان اهدافی بود که عراق نمیتوانست روی آنها چانهزنی سیاسی بکند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 3⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
این پا و اون پا می کردیم و به هم می خندیدیم . از دور که نگاه می کردی بیشتر خنده ات می گرفت . یه عده رزمنده کوچولو پشت سر هم ایستادند و هی بالا پایین می پرند .... با زجر و مکافات رسیدیم به ورودی دست به آب. چهار تا دستشویی و این همه آدم ... بدبختی این بود که دیدن درب دستشویی ها فشار ما را بیشتر میکرد. هی در می زدیم و بی اابی می کردیم. بیچاره اونهایی که توی دستشویی بودند می گفتند بابا بگذار برسیم ....
نمی دونم کی بود که هی از پشت می گفت ، قیچی کن . قیچی کن داداش . بیا بیرون کمربندت رو ببند . خلاصه هم کلافه بودیم و هم می خندیدیم و این فشار را بیشتر می کرد .
باور کن جان ما در آمد تا خلاص شدیم . رفتم وضو گرفتم . همراه بچه ها در چادری که زده شده بود برای نماز خواندن ، دوباره ایستادیم توی نوبت .چادر خیلی بزرگ نبود . باران هم گرفته بود و پوتین ها هم بیرون چادر در هم و برهم قاطی شده بود . نماز خواندن نوبتی هم خیلی برایمان تازگی داشت. نوبت به ما رسید و نماز را خواندیم و به طرف ایستگاه صلواتی رفتیم . یه آلونک درست کرده بودند با سقفی که تیر های چوبی اش پیدا بود . به نوبت رفتیم داخل و دوتا تخم مرغ همراه سیب زمین آب پز با نان به ما دادند . پیرمردهای ایستگاه صلواتی دائم از رزمنده ها میخواستند صلوات بفرستند . من و چند تا از بچه ها سهمیه مان را که گرفتیم ، رفتیم سمت اتوبوس تا داخل اتوبوس شام بخوریم که با درِ بسته اتوبوس مواجه شدیم . امان از بارانهای درشت و سیل آسای جنوب . تمام لباسهایمان خیس شده بود . مجبور شدیم برگردیم زیر سقف همان ایستگاه صلواتی . پوست تخم مرغ ها را کندیم و سیب زمینی ها را هم با پوست روی نان لواش له کردیم . شد ساندویچ تخم مرغ با سیب زمینی . هم خنده مان گرفته بود هم از سرما
می لرزیدیم . یادِ حرف مادرم افتادم که می گفت آدم گرسنه سنگ هم بگذاری جلویش با منت می خوره . چقدر درست گفته بود مادرم . لقمه ها به زحمت پایین می رفت . با آب مزه نداشت لقمه پایین دادن . دل ما نوشابه می خواست که وجود خارجی نداشت. ولی چای داغ به ما چشمک می زد .
به اجبار رفتیم چایی گرفتیم و با قند شیرینش کردیم و یه گاز به نان و تخم مرغ می زدیم و یه قلپ چای شیرین . آخ که چقدر مزه داد . جای همه شما خالی . اینقدر به هم خندیدیم که دل درد گرفتیم . غذا را که خوردیم دوباره محض احتیاط رفتیم به سمت دستشویی . باز هم صف ..... حالا اعلام کرده بودند که زود بیاییم سوار بشیم .از یه طرف برای احتیاط می خواستیم بریم دستشویی ، از اون طرف هم راننده اتوبوس داشت بوق میزد . ناچار با رفقا برگشتیم و سوار شدیم . اتوبوس با ذکر صلوات راه افتاد و من هم کبکم خروس می خواند . از این بهتر نمی شد . آموزش را گذرانده بودم و شده بودم نیروی تیپ هفت ولیعصر . نه دلبستگی داشتم و نه غمی به دل . گاهی که یاد مادرم می افتادم ، دلم پر می کشید برای دیدنش . نزدیک یک ماه بود از مادرم بی خبر بودم . توی این حال و احوال بودم که سید جواد بلند شد و شروع کرد به خواندن دعای توسل . چراغ های داخل اتوبوس خاموش بود . صدای محزون سید جواد اشک همه را در آورد . وقتی به فراز آخر دعا رسید ، همه توی اتوبوس ایستادیم . امام زمان را صدا کردیم . دعا که تمام شد ، از دور چراغ های شهر اهواز هم خودنمایی کرد .
نزدیک شهر اهواز بودیم . آقا جواد مدیر عزیز ما بلند شد و از راننده خواست چراغ های اتوبوس را روشن کند . با روشن شدن چراغ ها ، آقا جواد شروع کردن...
برادرا همه بدانند که وقتی وارد اردوگاه شدیم باید دستوراتی که داده می شه رو بی کم و کاست اجرا کنید . فعلا من شدم سرپرست شما . پس هر چی گفتم بدون بهانه گیری انجامش میدید . از حالا تا هر وقتی که از بالا بگن من مسئول شما هستم و دیگه مدیر مدرسه تون نیستم .
به محض رسیدن ، با نظم و ترتیب پیاده می شید و هیج جایی هم نمی رید تا با هماهنگی مکان استراحت شما مشخص بشه . توجه کردید؟ حتی بچه های شادگان ، کسی از عزیزان شادگانی همراه ما هست یا نه؟
به همه اتمام حجت کردم . آبروی بچه های تهران رو با بی نظمی نبرید . شلوغ کاری نداریم ! بی نظمی و باری به هر جهت بودن نداریم . هر کی متوجه شد
صلوات بفرسته .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
محوطه شلوغ بود. اسرا، سربازان عراقی، اتوبوس ها و این شلوغی به نفع من بود. قاطی صف شدم. سرم پایین بود. دلشوره داشتم مبادا فرمانده مرا ببیند. به اطرافم نگاه نمی کردم. رسیدم جلو در اتوبوس مثل بقیه سرشماری شدم و سوار اتوبوس شدم.
روی صندلی که نشستم مدام می گفتم: «الان است که بیایند مرا بگیرند و ببرند، اما اتوبوس راه افتاد. یکی دو ساعت حرکت کردیم تا رسیدیم به جایی که تعدادی سوله بود. جلوی سوله ها از اتوبوس ها پیاده شدیم. باز هم با ترس اطرافم را نگاه می کردم، می ترسیدم آمده باشند دنبالم.
بردنمان طرف سول ها. وقتی داخل سول رفتیم دیدم کف آن لجنزار است. بوی ادرار و مدفوع همه جا پیچیده بود. معلوم بود قبلا هم اینجا اسیر نگاه داشته اند.
مجروح ها با زخمهای عفونی که داشتند دو شب بود چشم روی هم نگذاشته بودند. دلمان می خواست یک ساعت یک گوشه دراز بکشیم اما زمین خیس بود. انگار فاضلاب شهر را هدایت کرده بودند که از وسط این سوله ها بگذرد. کسی نتوانست حتی بنشیند، فقط به دیوار تکیه دادیم
کاری جز تحمل شرایط از دستمان برنمی آمد. من با مرور خاطراتم سعی می کردم شرایط سخت و کسالت بار را برای خودم قابل تحمل کنم. به یاد مرحله اول عملیات بیت المقدس و بازپس گرفتن جاده اهواز خرمشهر افتادم.
°°°°
نه اردیبهشت ماه بود. حدود بیست روز قبل هوا کاملا روشن شده بود و ما در تیررس عراقی ها قرار گرفتیم. جاده اهواز - خرمشهر مقابلمان بود و به خوبی دیده می شد. درست روبروی
جاده خاکریزی قرار داشت که من نمیدانم کی و چطور این خاکریز زده شده بود اما همه چیز از تازه بودن آن حکایت می کرد خاکریز آماده بود و ما پشت آن مستقر شدیم. تمام تجهیزات و ادوات پشت همین خاکریز مستقر شدند. بلدوزری در حال کار کردن بود، چیزی نگذشت که مورد اصابت قرار گرفت و کابین راننده آتش گرفت. دیدم مرد مسنی با ریش بلند سفید در حالی که آتش گرفته بود مسافتی دوید و روی زمین افتاد. تعدادی از بچه ها سریع به سراغش رفتند. .
حجم آتش عراقی ها سنگین بود. خمپاره اندازهایشان مدام کار میکرد. تیرها مثل فوج زنبور وزوزکنان از بغل گوش ما رد میشد. تیرها دائم به لبه این خاکریز می خورد. بچه ها برای اینکه ببینند بالای خاکریز چه خبر است یک کلاه را سر اسلحه گذاشتند و بالا بردند. در عرض دو ثانیه این کلاه مثل آبکش شد. همین طور که همه پشت خاکریز پناه گرفته بودیم، فرمانده فریاد کشید: «آقا معطل نکنید. حمله کنید به سمت جاده و جاده را بگیرید. این جاده اهواز - خرمشهر است؟ ما آمده ایم که جاده را بگیریم؟
فاصله ما تا عراقی ها حدود دویست متر میشد. کسی از جایش تکان نمی خورد.
فرمانده به سمت بالای خاکریز خیز برداشت و گفت: «یالا برخیزید. ده دقیقه پشت این خاکریز بمانید، همه قتل عام میشوید.» بعد دستش را گره کرد و فریاد زد: «الله اکبر... یا علی بن ابی طالب.»
👇👇👇
🍂
عراقی ها کاملا ما را می دیدند و با دوشکا، با پدافندهایی که داشتند، با تانک هایی که رو به ما آرایش گرفته بودند، همین طور مدام به سمت ما شلیک می کردند.
داشتم فکر می کردم عملیات در شب انجام می شود، در روز روشن اگر حمله کنیم که قتل عام میشویم. همه بچه ها با هم خیز حمله گرفتند و بلند شدند. صدای الله اکبر توی دشت پیچید. من هم بی اراده بلند شدم الله گویان شروع به دویدن به سمت جاده کردم. اطرافم بچه ها، مثل برگهایی که از درخت جدا می شوند، روی زمین می افتادند. با تمام توان میدویدم و مدام برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. یک تانک درست روبه روی من قرار داشت. عراقی ها از داخل تانک بیرون می آمدند و فرار می کردند. به سنگر تیربارشان که نزدیک میشدیم رها می کردند و در می رفتند. هواپیماها بالای سر ما در ارتفاع بسیار پایین در حال پرواز بودند و بی وقفه با تیربارشان شلیک می کردند. آنقدر این هواپیماها در ارتفاع پایین پرواز می کردند که ناخودآگاه من می خوابیدم روی زمین، حس می کردم هر لحظه ممکن است با من برخورد کنندا صدایشان مهیب و وحشتناک بود. روی زمین غلت می خوردم و به پشت میخوابیدم که هواپیماها را ببینم و هم زمان به سمت آنها شلیک می کردم. احساس می کردم کف یک اتاق خوابیده ام و فاصله ام تا هواپیما به اندازه فاصله کف اتاق تا سقف است. تمام عظمت هواپیما پیدا بود.
عراقی ها کاملا در استتار بودند. از توی تانکها و سنگرهای محکمی که در مقابلمان میدیدیم به طرف ما تیراندازی می کردند. به فکر پیدا کردن یک جای مناسب برای استقرار بودم.
نزدیک خاکریزی رسیدم که در شیب جاده اهواز - خرمشهر قرار داشت و همه سنگرها و استحکامات عراقی ها هم در شیب جاده بودند. دیدم یک تانک روشن آنجاست. عراقی ها تانک روشن را رها کرده و رفته بودند تانک را دور زدم. دنبال سنگری، گودالی، می گشتم تا پناه بگیرم.
از دور چیزی شبیه یک سنگر یا دیوار تخریب شده دیدم. به سمتش رفتم. یک دفعه از تعجب خشکم زد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم. یک عراقی که به طرز باورنکردنی هیکل بزرگی داشت متلاشی شده بود.
@defae_moghadas
🍂
بخند!
هنوز می شود
از گوشه ی لبخندت
خورشیدی برداشت
برای فردا...
#معصومه_صابر
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 برگزیده از کتاب
جاده های سربی
سردار شهید احمد سوداگر
بعد از این که موتور را نگه داشت ، پیاده شدم و یک مشت از خاک آنجا را برداشتم و گفتم : واقعا این خاک وطن ماست که آزاد شده !؟
با شور و شعفی این را گفتم ، درحالی که وسعت منطقه آزاد شده بیش از نود کیلومتر مربع نبود، دراین عملیات تلفات سنگینی بر عراقی ها وارد کردیم ؛ به خصوص در فاصله بین محور فیاضیه و محور ایستگاه هفت ، وقتی به آنجا رفتم ،با وضع عجیبی مواجه شدم .
جنازه سربازان عراقی دیده می شد .اولین بار بود که این همه جنازه را می دیدم ، وضعیت وحشتناکی بود . تعداداسرای عراقی باور نکردنی بود. تانک و نفر برهایی که منهدم شد یا به غنیمت گرفته شده بودند، فراوان بود.
عملیات سنگینی بود که در آن ضربه محکمی از نظر سیاسی، تبلیغاتی و نظامی بر پیکره ارتش عراق وارد شد.
آنها تا آن موقع می گفتند منطقه در محاصره کامل قراردارد و به زودی سقوط خواهد کرد و حتی نقشه هایی را چاپ و پخش کرده بودند که درآنها خرمشهر را محمره و آبادان رابه عبادان تغییر نام داده و جزو خاک خودشان اعلام کرده بودند .
حتی خدمات شهری را به دست استانداری بصره محول کرده ، بین خرمشهر و بصره خطوط اتوبوسرانی برقرارکرده بودند و.....
#بیت_المقدس
@defae_moghadas
🍂