🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
عراقی ها تانک روشن را رها کرده و رفته بودند تانک را دور زدم. دنبال سنگری، گودالی، می گشتم تا پناه بگیرم.
از دور چیزی شبیه یک سنگر یا دیوار تخریب شده دیدم. به سمتش رفتم. یک دفعه از تعجب خشکم زد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم. یک عراقی که به طرز باورنکردنی هیکل بزرگی داشت متلاشی شده بود. ریه ها، قلب و دل و روده او که همه به یکدیگر وصل بود بیرون ریخته بود و آویزان بود. لوله مری و نای او به قدری کلفت بود که به یاد شلنگ قطور آتش نشانی افتادم. نمی توانستم باور کنم آدمی با چنین هیکل درشتی می تواند وجود داشته باشد. کلاه سرش بود و سرش چسبیده بود به سینه اش، نتوانستم صورتش را ببینم.
به سرعت از او فاصله گرفتم و برگشتم به سمت عراقی هایی که در حال فرار و کاملا در تیررس ما بودند. شروع به تیراندازی کردم. چیزی نگذشت که دیدم یک موشک بزرگ، مستقیم به سمت جایی می آید که ایستاده بودم. دویدم. موشک خورد به تانک، یک توقف چند لحظه ای ایجاد شد و یک دفعه تانک با تمام مهماتی که داخلش بود منفجر و هزاران تکه شد. تکه های ریز و درشت آهن پاره به آسمان پرتاب می شد و با سروصدای زیاد در اطرافم به زمین اصابت می کرد. هیچ کاری جز توکل بر خدا نمی توانستم بکنم. با دو دست، محکم سرم را گرفته بودم.
رفته رفته بچه ها رسیدند و کل خاکریز و جاده اهواز - خرمشهر به تصرف ما در آمد.
عملیات آزادسازی جاده وسیع و در طول جاده اهواز خرمشهر انجام شده بود و انسجام دادن به نیروها کار راحتی نبود. تک تیراندازهای عراقی با نامردی بچه ها را می زدند. به راحتی نمیشد بفهمی کجا پنهان شده اند. یک دفعه یک نفر در دم شهید می شد، در حالی که پایین خاکریز هم بود و کاملا جان پناه داشتیم. یادم هست آنقدر بچه ها پشت خاکریز شهید شدند که یکی از فرماندهان با بی سیم گفت تک تیراندازهای عراقی واقعا اذیت می کنند و بچه ها پشت خط شهید می شوند. فکری بکنید.
از دست دادن جاده برای عراقی ها خیلی سخت و سنگین بود. به هر قیمتی می خواستند جاده را پس بگیرند. هواپیماها دائم روی جاده پرواز می کردند و بمب های خوشه ای روی سر ما می ریختند. اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد کسی زنده نمی ماند، چون فضای وسیعی را در آسمان پوشش می دادند و ما ناباورانه منتظر فرود آنها روی سر مان بودیم. اما شانس با ما بود. باد شدیدی وزیدن گرفت. باد باعث شد بمب ها دورتر از جایی که بودیم، به زمین اصابت کنند و منفجر بشوند.
آن روز با هفده پاتک شدید و نفس گیر در کنار غرش بی وقفه هواپیماها و بارش خمپاره ها، شب فرا رسید و سروصداها خوابید.
👇👇👇
🍂 همچنان پشت خاکریز بودیم. عراقی ها تا صبح منور زدند. برای من هیجان انگیز بود. نورافشانی عجیبی بود. منورها چتر داشتند و حدود یک ربع در آسمان روشن می ماندند. باد آنها را از یک سوی دشت به سوی دیگر می برد و حرکتی تقریبا زیگزاگ مانند داشتند. یک صدای خوشایندی هم میدادند شبیه صدای سنگی که توی آب بیندازی: گلب، گل، گلپا
و در انتهایی ترین نقطه منور، مواد مذاب مانند قطرات باران در حالی که می درخشیدند از آن جدا می شد و روی زمین میریخت. انگار چند نفر در آسمان جوشکاری می کردند!
°°°°
نصف روز ما را اینجا نگه داشتند بدون آب و غذا. بعد دوباره اتوبوس ها آمدند و سوار شدیم. نمی دانستیم این بار به کجا خواهیم رفت؟
سرگردانی و بلاتکلیفی بین هر اتوبوس اسکورت های مخصوص حرکت می کردند. نگهبانان عراقی، که جلوی اتوبوس به آنها اختصاص داشت، می گفتند و میخندیدند. صدای ترانه های عربی از رادیوی اتوبوس شنیده می شد. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که احساس کردم وارد فضایی غیرعادی شده ایم چون اتوبوسها دائم می ایستادند. با بازرسی های مکرر به نقطه ای رسیدیم که اجازه دادند پرده ها را کنار بزنیم. سه ساختمان بزرگ دو طبقه با فاصله های مشخص کنار هم قرار داشت. جلوی هر ساختمان هم محوطه ای بود. دور تا دور ساختمانها دیوارهای بلندی از سیم خاردار وجود داشت. اسرای ایرانی توی محوطه در حال قدم زدن بودند. نگهبان ها سریع داخل باش زدند و آنها رفتند توی ساختمانها. بعدها فهمیدیم آنجا محل ورود به محدوده پادگان چهارده رمضان عراق بوده است. پادگان بزرگی که ظاهرا می گفتند بزرگترین پادگان در خاورمیانه است و از لحاظ جغرافیایی در مرز عراق با اردن قرار دارد و شهر الانبار و شهر رمادی در جوار آن قرار دارند.
ادامه در قسمت بعد
@defae_moghadas
🍂
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
#حافظ
@defae_moghadas
🍂
🍂 رانندگی در جبهه
تازه رانندگی یاد گرفته بودم . توی جبهه، یک نیسان آبی برای جابجایی نیروها به ما داده بودند. آن موقع مسئول تدارکات و راننده و این حرفها نبود، هر کس هر کاری بلد بود انجام می داد.
آن روز گفتن که دو، سه دسته را می خواهیم جابجا بکنیم، کلید نیسان را گرفتم و بچه ها را سوار، و حرکت کردیم. دیگر غروب شده بود و هوا تاریک.
چراغ هم به آن صورت نمی توانستیم روشن کنیم. در حین حرکت در جاده متوجه یک ماشین شدم که از روبروی می آمد. با احتیاط از کنارش گذشتم و البته سرعت را هم کم نکردم. بعد از اینکه به منطقه رسیدیم بلافاصله بچه ها دورم جمع شدند و گفتند تو عجب راننده ای هستی! چقدر رانندگیت خوب است.
گفتم چطور مگه؟ گفتند چطور با آن سرعت از بین دو تا ماشین جوری رد شدی که اصلاَ هیچ اتفاقی نیفتاد. ما که داشتیم از ترس می مردیم. کمی فکر کردم که من فقط یک ماشین را دیدم. به روی خودم نیاوردم و افتادم به شکسته نفسی های معمول اونموقع و صدایش را در نیاوردم. و البته خدا را شکر کردم که لطفش شامل حال همه ما شده بود.
🔅احمد ترکی
@defae_moghadas
🍂
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ راهیان نور
🔅 آهنگران
فضا از عطر تو غوغاست
می دانم که اینجایی
@defae_moghadas
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۰
( تاریخ شفاهی )
جنگ با الگوی مبارزه و جنگ کلاسیک
محسن رضایی: پس از اینکه عملیات رسمی [ارتش] تعطیل میشود، عملیات غیررسمی ادامه پیدا میکند که یک مرحله جدید است. از بهمن و اسفند که بنیصدر میآید تهران، عملیاتهای رسمی تعطیل میشود، ولی عملیاتهای غیررسمی در سراسر جبههها ادامه پیدا میکند، حتّی در سرپل ذهاب [در جبهه غرب] هم عملیات در روستای کلینه انجام میشود که 22تا اسیر میگیرند.
قسمت بعد عملیاتهای محدود و عملیاتها در میان بچهها آرامآرام شعاع بزرگتری پیدا میکند و جلو میرود. نکته مهمّ این است که دو تفکر وجود دارد. در عملیاتهای رسمی، یک نوع تفکر درباره جنگ از چارچوب کلاسیک پیروی میکرده، یعنی باید نیروها آماده میشدند و تک هماهنگشده انجام میدادند و یا حتی چند ماه صبر میکردند تا فرصت عملیات و تک هماهنگشده فراهم میشد، امّا بچههایی [سپاه و بسیج] که عملیات محدود انجام میدادند چنین رویکردی نداشتند؛ رویکرد آنها مبارزه بود نه جنگ. لذا اینها یک لحظه نمیتوانستند آرام بنشینند و برایشان مهّم نبود که وسعت زمین عملیات چقدر است.
اینها اگر میتوانستند یک آر.پی.جی هم به سنگر دشمن بزنند این کار را میکردند یا اگر میتوانستند از دشمن 5 نفر اسیر هم بگیرند این کار را میکردند یا اگر میتوانستند یک تپّه هم آزاد کنند این کار را میکردند. چرا؟ چون رویکردشان جنگ نبود؛ رویکردشان مبارزه بود و معتقد بودند عراقیها یک روز هم نباید در سرزمین ما بمانند و حضور آنها در خاک کشور برای ما سرشکستگی است، برای ما تحقیر است، اصلاً آرامش نداشتند. لذا بچههای انقلاب با هرچی که به دستشان میرسید حمله میکردند، مبارزه میکردند و یک نوع عدمآرامش در وجود اینها بود.
از سوی دیگر، اگر عملیاتهای پیروزمندانة بزرگ انجام نمیشد ته آن میشد صلح و به همین دلیل، بعد از اسفند که بنیصدر دید نمیتواند عملیاتهای بزرگ و مؤثر انجام بدهد، رفت بهسمت دیپلماسی و صلح و مسیر دیپلماسی را طی کرد، اما بچههای انقلاب میگفتند اگر لازم باشد 20 سال دیگر هم همینطوری بجنگیم سنگربهسنگر میجنگیم تا کشورمان را آزاد کنیم چون جنگ را مبارزه میدیدند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂