eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 رانندگی در جبهه تازه رانندگی یاد گرفته بودم . توی جبهه، یک نیسان آبی برای جابجایی نیروها به ما داده بودند. آن موقع مسئول تدارکات و راننده و این حرفها نبود، هر کس هر کاری بلد بود انجام می داد. آن روز گفتن که دو، سه دسته را می خواهیم جابجا بکنیم، کلید نیسان را گرفتم و بچه ها را سوار، و حرکت کردیم. دیگر غروب شده بود و هوا تاریک. چراغ هم به آن صورت نمی توانستیم روشن کنیم. در حین حرکت در جاده متوجه یک ماشین شدم که از روبروی می آمد. با احتیاط از کنارش گذشتم و البته سرعت را هم کم نکردم. بعد از اینکه به منطقه رسیدیم بلافاصله بچه ها دورم جمع شدند و گفتند تو عجب راننده ای هستی! چقدر رانندگیت خوب است. گفتم چطور مگه؟ گفتند چطور با آن سرعت از بین دو تا ماشین جوری رد شدی که اصلاَ هیچ اتفاقی نیفتاد. ما که داشتیم از ترس می مردیم. کمی فکر کردم که من فقط یک ماشین را دیدم. به روی خودم نیاوردم و افتادم به شکسته نفسی های معمول اونموقع و صدایش را در نیاوردم. و البته خدا را شکر کردم که لطفش شامل حال همه ما شده بود. 🔅احمد ترکی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ راهیان نور 🔅 آهنگران فضا از عطر تو غوغاست می دانم که اینجایی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۰ ( تاریخ شفاهی ) جنگ با الگوی مبارزه و جنگ کلاسیک محسن رضایی: پس از اینکه عملیات رسمی [ارتش] تعطیل می‌شود، عملیات‌ غیررسمی ادامه پیدا می‌کند که یک مرحله جدید است. از بهمن و اسفند که بنی‌صدر می‌آید تهران، عملیات‌های رسمی تعطیل می‌شود، ولی عملیات‌های غیررسمی در سراسر جبهه‌ها ادامه پیدا می‌کند، حتّی در سرپل ذهاب [در جبهه غرب] هم عملیات در روستای کلینه انجام می‌شود که 22تا اسیر می‌گیرند. قسمت بعد عملیات‌های محدود و عملیات‌ها در میان بچه‌ها آرام‌آرام شعاع بزرگ‌تری پیدا می‌کند و جلو می‌رود. نکته مهمّ این است که دو تفکر وجود دارد. در عملیات‌های رسمی، یک نوع تفکر درباره جنگ از چارچوب کلاسیک پیروی می‌کرده، یعنی باید نیروها آماده می‌شدند و تک هماهنگ‌شده انجام می‌دادند و یا حتی چند ماه صبر می‌کردند تا فرصت عملیات و تک هماهنگ‌شده فراهم می‌شد، امّا بچه‌هایی [سپاه و بسیج] که عملیات محدود انجام می‌دادند چنین رویکردی نداشتند؛ رویکرد آنها مبارزه بود نه جنگ. لذا اینها یک لحظه نمی‌توانستند آرام بنشینند و برایشان مهّم نبود که وسعت زمین عملیات چقدر است.  اینها اگر می‌توانستند یک آر.پی‌.جی هم به سنگر دشمن بزنند این کار را می‌کردند یا اگر می‌توانستند از دشمن 5 نفر اسیر هم بگیرند این کار را می‌کردند یا اگر می‌توانستند یک تپّه هم آزاد کنند این کار را می‌کردند. چرا؟ چون رویکردشان جنگ نبود؛ رویکردشان مبارزه بود و معتقد بودند عراقی‌ها یک روز هم نباید در سرزمین ما بمانند و حضور آنها در خاک کشور برای ما سرشکستگی است، برای ما تحقیر است، اصلاً آرامش نداشتند. لذا بچه‌های انقلاب با هرچی که به دستشان می‌رسید حمله می‌کردند، مبارزه می‌کردند و یک نوع عدم‌آرامش در وجود اینها بود.  از سوی دیگر، اگر عملیات‌های پیروزمندانة بزرگ انجام نمی‌شد ته آن می‌شد صلح و به همین دلیل، بعد از اسفند که بنی‌صدر دید نمی‌تواند عملیات‌های بزرگ و مؤثر انجام بدهد، رفت به‌سمت دیپلماسی و صلح و مسیر دیپلماسی را طی کرد، اما بچه‌های انقلاب می‌گفتند اگر لازم باشد 20 سال دیگر هم همین‌طوری بجنگیم سنگربه‌سنگر می‌جنگیم تا کشورمان را آزاد کنیم چون جنگ را مبارزه می‌دیدند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم صدای دلنواز قرآن بیشتر بچه ها رو از خواب بیدار کرد . بلند شدم و رفتم بیرون . بوی زمین باران خورده و سرمای سحر ، لرزی انداخته بود به بدن های استخوانی ما . طبق معمول برای دستشویی صف بود . دیشب که آمدیم توی این آمادگاه نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم . از یه نفر که سن و سالش از ما بیشتر بود پرسیدیم نماز خانه کجاست ، با دست اشاره کرد و با لهجه خاصی که تا به حال نشنیده بودم گفت اوجاست . با رفقا رفتیم همان سمت . عجب جای بزرگی بود . جا کفشی هم داشت . پوتینم رو جایی گذاشتم تا گمش نکنم . رفتم تو . به به ، دلم باز شد . یه عده رزمنده که معلوم بود از خط مقدم برگشتند ، خیلی با حال و احوال خوب داشتند نماز می خواندند . بعضی ها سر به سجده گذاشته بودند . از تکانهای بدنشان معلوم بود که دارند گریه می کنند . صدای قرآن و حال و احوال این بچه رزمنده ها دل آدم رو هوایی می کرد . دلم می خواست همین بعد از نماز به ما بگن ، یا الله ، سریع آماده بشید که می خواهیم شما را ببریم خط مقدم ، جایگزین بچه های تو خط . تو فکر خط و عملیات بودم که صدای اذان بلند شد . یکی از بچه ها هم بلند شد و رفت جلو ... بعد با صدای خوشی گفت .... دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد صلوات . بعد هم شروع کرد به اذان دادن . ماشاءالله بدون بلند گو اذانی گفت که فکر کنم کل اردوگاه فهمیدند وقتِ نماز شده . عجب حنجره ای داشت . صف ها یکی یکی مرتب شد و امام جماعت هم بعد از اقامه گفت ... الله اکبر ... مُکبر گفت برادرا ببندید . نیت: تگبیره الحرام الله اکبر ..... در سکوتی که ایجاد شده بود ، تنها صدای امام جماعت در نماز خانه شنیده می شد . رکعت اول ... رکوع .... سجده .... رکعت دوم ...و قنوت .... صدای بغض آلودِ امام جماعت که می خواند ، اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن .... دل را هوایی کرد . دست خودم نبود . اشک سرازیر شد . صدای هق هق بعضی ها معلوم می کرد که فقط خدا به دلهای بی قرار حکومت می کنه . ( آه می کشم اون هم با حسرت ... درسته که خیلی از اون روز گذشته اما هنوز ، آرزوی یه نماز صبح اونجوری رو دارم ... اما برگشتی در کار نیست که نیست . ) نماز که تمام شد رفتم سجده . زمزمه میکردم با خدا ی خوبم ، خدا جان . منت گذاشتی سَرم . خدا جان ، من کجا و اینجا کجا . من کجا و این بهشت قشنگ کجا .... صدای امام جماعت از پشت بلند گو بلند شد . داشت تعقیب نماز صبح را می خواند . هر چند دلم نمی خواست از سجده بلند بشم اما صدای السلام علیک یا ابا عبدالله که بلند شد ، ناخودآگاه گریه آرامم تبدیل شد به زار زدن . آخه می دونی ! زیارت عاشورای بعد از تعقیب نماز صبح ، من رو برد به زمانی که با بچه های گروه تئاتر مون بعد از نماز صبح توی مسجد امام عصر زیارت عاشورا می خواندیم . اون موقع تنها حاجت من و رفقا این بود . باز شدن راهی که ما را به جبهه برسونه . حالا ، توی آمادگاه ، شهر اهواز ، بعد گذرندان آموزش نظامی ، تو نوبتِ رفتن به خط مقدم بودم . اونجایی که فقط عاشق ها رو راه می دهند . یعنی من رو هم قبول کردی ، خدا جان ... زیارت عاشورا که تمام شد ، اعلام کردند نیروهایی که دیشب از آبادان و آموزش آمدند در حسینه بمانند . تقریبا داشت ماه از آسمان خدا حافظی می کرد و سَر و کله خورشید خانم پیدا می شد . وقتی نیروهای دیگه از حسینه رفتند آقا جواد و یک نفر دیگه دوتایی بلند شدند رو به ما بچه ها . اول آقا جواد گفت : برادران عزیزم احتمالا ما باید یه چند روزی منتظر بمانیم تا فرمانده ها بر اساس وضعیت نیروها و خطوط مقدم و نوع ماموریت هایی که به یگانها واگذار می شه ، برای شما تصمیم گیری کنند که کدام محور و کدام.خط را باید تحویل بگیریم . از همین الان هم به هیچ وجه، به هیچ وجه حقِ بیرون رفتن از آمادگاه رو ندارید . فعلا من کنار شما هستم و تا معلوم شدن تکلیف ، مسئولت شما با منه . حالا برادر عزیزم بحر العلوم که فرمانده یکی از محور ها هستند برایتان توضیحات بیشتری می دهند . اصلا به نظر نمی آمد این جوان لاغر اندام تازه ریش در آورده ، فرمانده محور باشه . حاج بحر العلوم سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد . انگاری روش نمی شد که به بچه ها نگاه کنه . چند لحظه ای گذشت که ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان وارد فضای اردوگاه که شدیم سرد و خشن به نظر می آمد. با خودم فکر کردم خدایا اینجا دیگر کجاست؟ از اتوبوس که پیاده شدم یک مرد میانسال قوی هیکل که درجه هایش نشان می داد سرگرد است، با فارسی روان و سلیس بچه ها را هدایت می کرد: «یالا یالا بیا اینجا بشین... پنج تا پنج تا کنار همدیگر بنشینید... سرها پایین باشد!» مترجم هایی که تا آن موقع دیده بودم کلمات فارسی را دست و پا شکسته ادا می کردند، اما او روان فارسی حرف می زد. تا نگاهش به من افتاد، انگار خشکش زد. زل زد توی چشمانم. چند دقیقه ای گذشت. وقتی از شک در آمد، جلویم ایستاد، دو دست بزرگش را گذاشت روی شانه هایم و گفت: «اسمت چیه؟» - مهدی! - مهدی... ها مهدی همین طور دستهایش روی شانه هایم بود و زل زل توی چشم هایم نگاه می کرد و دیگر حرفی نمی زد. بعد انگار که رشته افکارش را چیزی پاره کرده باشد به حرف آمد. - مهدی تو مثل پسرم هستی. من یک پسر هم سن تو دارم. وای من چطوری تو را بفرستم قاطی این اسرا؟ اصلا از سیدالرئيس اجازه می‌گیرم تو را می برم خانه خودم و با بچه ام می فرستمت بروی مدرسه درس بخوانی. توجه همه سربازها و اسرا به رفتار او جلب شده بود. اما معلوم بود چقدر سربازان از این آدم حساب می برند. چون مثل سنگ ایستاده بودند و عکس العملی نشان نمی دادند. از اینکه مرا با ژست دلسوزانه از اسرای هم وطنم تفکیک می کرد ناراحت بودم. بعد از اینکه آمار ما را گرفتند، به صف شدیم تا وسایلمان را تحویل بگیریم. اینجا اردوگاه عنبر بود و ما ظاهرا قرار بود اینجا مستقر بشویم دو تا پتو، یک بالش، یک دشداشه، یک دست لباس ارتشی عراقی، یک لیوان، یک قاشق، یک بشقاب روحی، شورت، زیرپوش، یک جفت دمپایی و یک جفت کتانی سفیدرنگ چینی و یک ظرف روحی برای درست کردن کف صابون برای تراشیدن ریش به ما دادند. این ها را که به من دادند سرگرد ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. چشم از من برنمی‌داشت. یک دفعه زد زیر خنده و با خنده او همه خندیدند! 👇👇👇