eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۱ ( تاریخ شفاهی ) تابلوی کنار جاده: تا آخرین قطره خون می‌جنگیم علی شمخانی: من یک خاطره بگویم. شهید رجایی در این احوال آمد خوزستان و با هم رفتیم طرف سوسنگرد. توی جاده سوسنگرد تابلویی بود دلالت بر این داشت که تا آخرین قطره خون می‌جنگیم. رجایی گفت: آقای شمخانی، این تابلو واقعی است؟ این‌طوری است؟  گفتم: همین سوسنگرد را عراق دوبار گرفت، پس گرفتیم؛ پس می‌شود جنگید. گفت: واقعاً می‌شود جنگید؟ یعنی بنی‌صدر در تهران داشت این سؤال را ایجاد می‌کرد که باید برویم طرف دیپلماسی. گفتم همین جاده‌ای که داری می‌روی عراقی‌ها تا اینجا آمدند؛ پس می‌شود جنگید. یک سؤال از من کرد، گفت: واقعاً می‌شود جنگید؟ گفتم حتماً می‌شود جنگید. محسن رضایی: بله. ببینید این مسئله مهّم است که اوّلاً دو جریان عملیاتی هرکدام با رویکرد و اندیشه متفاوت شکل گرفت: یکی عملیات رسمی و جنگ رسمی با رویکرد کلاسیک که یا می‌جنگیم یا باید برویم ازطریق دیپلماسی مسئله را حل کنیم. رویکرد دیگر، عملیات‌های غیررسمی و مبارزه‌دانستن و جنگ مبارزه حق و باطل دانستن آن و اینکه ما سازشی نداریم، ولو شده سنگربه‌سنگر خواهیم جنگید، می‌توانیم عراق را از خاک ایران بیرون کنیم. اکنون وارد بحث عملیات محدود بشویم. دوستان باید بگویند که عملیات‌های محدود کجاها بود. از تپه‌های مدن (آبادان) بگویند تا الله‌اکبر و عملیات المهدی(عج) و اینها. هرچند خاطرات شفاهی من هست، ولی چون ما جنگ را به‌صورت جمعی اداره کردیم می‌خواهیم خاطراتمان را هم به‌صورت جمعی بگوییم که منحصر به من نشود. لذا دوستان را دررابطه‌با هر عملیات دعوت می‌کنیم بیایند خاطراتشان را بگویند. اگر خاطراتی هم از من در آن عملیات‌ها دارند آنها را هم بازگو ‌کنند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم برادر بحرالعلوم، فرمانده یکی از محورها که مسیولیت ما به گردن او افتاده بود پیشاپیش ما ایستاد و... سر را بالا آورد و با نگاهی به بچه ها ، گفت : خوش آمدید رفقای من . فرمان امام را خوب انجام دادید . وقتی امام حسین در غروب عاشورا ندای هل من ناصر سر داد ، شماها صدای امام غریب را شنیدید . شما لبیک گفتید . خدا به شما اجر بدهد که با این سن و سال کم از پشت میز و نیمکت مدرسه به دانشگاه جبهه ها آمدید . درس اول این دانشگاه ولایت پذیریه و درس دوم ایثار و شجاعته . اما در عین حال نباید دشمن رو دستِ کم گرفت . مبادا فردا روزی که به خطوط مقدم اعزام شدید ، بی احتیاطی کنید . مبادا به فرمانِ مسئولان کم توجهی کنید . خط مقدم با آموزشگاه نظامی خیلی فرق داره . تو آموزش کسی قصد کشتن شما رو نداره . اما خط مقدم ، دشمن با تمام قدرت ایستاده تا به ما تلفات وارد کنه . شما امید انقلاب و امام هستید . باید همانطوری که در آموزش ها نحوه بکار گیری از سلاح رو یاد گرفتید ، نحوه جنگیدن رو هم تجربه کنید . آنجا آموزش دیدید و اینجا باید تجربه درست جنگیدن رو هم بدست بیارید . خُب . من زیاد خسته تون نکنم . هم کار دارم و هم شما تازه رسیدید . چون باید برای جابجایی برادرانی که مدتها تو خطوط مقدم بودند هماهنگی صورت بگیره ، شاید چند روزی در این آمادگاه معطل بشید . اما به هیچ وجه نباید از اینجا بیرون برید . چرا ؟ چون زمان جابجایی و اعزام نیروها متغیره . هر وقت دستور رسید ، نیروها باید در دسترس باشند تا بی خودی معطل نشیم . اگر لازم باشد و مسئولان صلاح بدانند خودشان برای بیرون رفتن شما از آمادگاه مجوز خواهند داد که البته فقط برادر عزیزم آقای گرامی حق بیرون بردن شما را دارند . الان هم می توانید بروید حمام و کارهای ضروری دیگه ای که دارید انجام بدید . آقای گرامی لطف کنید یه نماینده انتخاب کنید تا برای بچه ها از تدارکات اورکت بگیرند . اینجا هوا گاهی بارانی می شه و سرد . برادر گرامی بچه ها در اختیار شما . فعلا خدا نگهدار تا ان شاءالله وضعیت شما مشخص بشه و من بیشتر خدمت شماها باشم . آقا جواد گفت : الان همه با هم می ریم برای خوردن صبحانه . از هم به هیچ وجه جدا نمی شیم . اینجا رفت و آمد زیاده ولی بدون برگه خروج ، کسی نه می تونه بیرون بره و نه از بیرون بیاد داخل . یا الله پاشید بریم برای صبحانه . راستی تا یادم نرفته شوخی کردن و مسخره بازی هم نداریم . حفظ آبرو کنید . بچه بازی و این چیزا تمام شد . بعد از صبحانه در اختیار خودتون هستید . فقط نجار و سید جواد بعد از صبحانه برای گرفتن اور کت بیاین پیش من تا معرفی تون کنم به برادرای تدارکات . هنوز آقا جواد والسلام رو نگفته بود که آزادی یا همون داداش بلند گفت ، حمله به طرف غذا خوری . مردیم از گشنگی ... آقا جواد داد زد ، چه خبره بابا ! مگه من نگفتم مسخره بازی در نیارید . ... ای بابا ! تا من نگفتم کسی بیرون نمی ره ها . منظم باشید . همه به ما نگاه می کنند ببیند بچه های تهران چقدر منظم و مرتبند . آبرو داری کنید . والله. بهزاد پاشو . همه پشتِ بهزاد آرام راه بیافتید . سالن غذا خوری مشخصه . با تهدید های آقا جواد دیگه کسی شوخی نکرد . رفتیم بیرون سمت سالن . هنوز شلوغ بود . نیروها زیاد بودند و درهم و برهم . یه تعداد معلوم بود تازه از خط برگشته بودند ، یه عده هم تازه از آموزش برگشته بودند . مثل ما . بالاخره نوبت ما هم رسید . توی هر سینی پلاستیکی یه نان لواش بود و یه ذره پنیر . والسلام . توی فلاکس های بزرگ هم چای شیرین . لیوان هم پلاستیکیِ دسته دار که همه یه شکل بود . قرمز . وقتی چایی توی لیوان ریخته می شد ، یه لایه چربی هم روی چایی می بست . اما آدام گشنه ، چی ! سنگ هم بهش بدی می خوره . صبحانه را خوردیم . اینجا دیگه موقعیتش نبود داد و قال کنیم و قاه قاه بخندیم . البته شیطنت توی ذات بچه ها بود . ولی فعلا تهدید آقا جواد اثرش را گذاشته بود . هر کی زودتر صبحانه اش را خورده بود بیرون رفت . من و سید جواد و محمود و نجار ، با هم بیرون آمدیم . من گفتم بچه ها بیایید بریم یه چرخی بزنیم تو پادگان ببینیم چه خبره و کجا به کجاس . سید جواد گفت ، من و نجار باید بریم پیش آقا جواد تا ما رو معرفی کنه به تدارکات . من هم گفتم به سلامت تدارکاتی . بیا محمود بریم ببینم اینجا چه خبره . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان آنجا از هر سن و سال و تیپی بود. بسیجی های هیجده نوزده ساله، و چند تایی ارتشی، سرگرد که رفت. بچه ها دورم حلقه زدند. باصفا بودند. همین طور شروع کردیم به حرف زدن. پرسیدند: «بچه کجایی؟ چطوری با این سن کم آمدی جبهه؟ اسم و فامیلت چیست؟ » جواب سؤال هایشان را دادم. آنها هم از مقررات اردوگاه گفتند که دنیایی از ممنوعات بود. نود و پنج درصد بچه ها بسیجی بودند که در عملیات فتح المبین به اسارت درآمده بودند. بیشترشان بچه محلات بودند: مهدی حضوری، حمید رضایی، رضا ترک، مهدی امیری. چهره شاخص آنها آقای اکبر عراقی از تهران بود که جوانی فوق العاده مهذب و باتجربه و پیش نماز آسایشگاه بود. از بچه ها شنیدم این سرگردی که تا این حد به من شفقت و مهربانی نشان می دهد، اسمش محمودی است؛ یکی از شکنجه گرهای سنگدل. او افتخار می کند که وقتی اسمش می آید مو به تن هر اسیری سیخ می‌شود. این سرگرد عراقی در زمان رژیم شاه ده سال در شیراز زندگی کرده بود و از دوره دیده های ساواک بود که زیر نظر آمریکایی ها اداره می شد. به همین دلیل بود که زبان فارسی را اینقدر خوب حرف می زد. . اسرای قدیمی تر گفتند آقایی به نام ابوترابی را از این اردوگاه به تازگی برده‌اند؛ روحانی ای فاضل و بزرگ. از همین ساختمان‌ها یکی را به خلبانها و افسران اختصاص داده بودند. یک آسایشگاه هم در همین قاطع درجه داران بیمارستان اردوگاه بود. ده تا دوازده تخت در بیمارستان وجود داشت. هیچ دکتر عراقی آنجا کار نمی کرد و خود اسرای ایرانی اداره اش می کردند. اسیری به نام دکتر مجید جلالوند در بیمارستان کار می کرد که تمام زحمات بچه های مجروح به دوش او بود و خدمت بزرگی به اسرا کرد. او را در اردوگاه به نام دکتر مجید می‌شناختند. درباره روش هایی که با حداقل ابزار پزشکی و دارو در درمان مجروحان بدحال انجام می‌داد و آنها را از مرگ حتمی و تدریجی نجات می داد، اسرای قدیمی تر داستان های عجیب و غریبی تعریف می کردند. یک اتاق کوچک در انتهای طبقه دوم قاطع بسیجی ها بود که خیاط خانه بود. آنجا را هم خود اسرا اداره می کردند. سرگرد ایرانمنش از قاطع خلبان ها و افسرهای ارتش مسئول خیاط خانه بود. 👇👇👇
🍂 ارتشی‌ها جدای از ما نگهداری می شدند و اردوگاه از سه قاطع تشکیل می‌شد و هر قاطع هشت آسایشگاه داشت، در هر طبقه، چهار آسایشگاه بود. توی هر آسایشگاه شصت تا هفتاد اسیر زندگی می کردند، توی آسایشگاه هایشان تخت و کمد هم داشتند. سرگرد ایرانمنش اولین روزی که مرا با این دشداشه گشاد و دست و پا گیر دید، لباس های ارتشی را که عراقی ها به ما داده بودند از من گرفت. مرا به خیاط خانه برد و اندازه های دقیق مرا روی کاغذ نوشت و خیلی زود لباس ها را اندازه ام دوخت و آورد. سرگرد ایرانمنش که شاید چهل و پنج ساله بود، آن قدر روی این لباس ذوق و سلیقه به خرج داده بود که وقتی پوشیدم همه با تحسین نگاهم می کردند. از اضافه های پارچه روی شلوار و پیراهن جیب کار کرده بود. سردوشی برایش درست کرده بود. جای درجه روی شانه ها دوخته بود و آنقدر دقیق این لباس کوچک شده بود که انگار از اول همین اندازه دوخته شده بود. دمپایی هایی که داده بودند برایم بزرگ بود. روز بعد از اینکه لباسم آماده شد، آقای رضایت - هم جبهه‌ای و هم اسارتی ام - کتونی های مرا با شورت و زیر پوشم که عراقی ها از من گرفته بودند، آورد به من داد و گفت: «مهدی اینها را نگه دار و استفاده کن.» جوری این وسایل را به من رساند که عراقی ها نفهمیدند. او مسئول سوزاندن لباس های ما بود حالا چطور توانسته بود این غنیمت ها را به من برساند خدا می داند. چقدر این کتونی ها به‌دردم خورد. پنج سال اول اسارتم را با همین کتونی هاسر کردم. سعی داشتم تمیز نگهشان دارم و مواظبشان باشم. اگر آنها را نداشتم شاید از خیلی فعالیت‌ها مثل ورزش کردن محروم می‌شدم و یا مجبور می‌شدم پابرهنه توی محوطه اردوگاه رفت و آمد کنم. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂