eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان روزها سپری می شد و کم کم با فضای جدیدی که در آن وارد شده بودم آشنا می شدم. ساعت های آزادباش توی محوطه که راه می رفتم بچه ها با دلسوزی و مهربانی خاصی نگاهم می کردند. به خصوص اسرایی که سن و سالی ازشان گذشته بود، دوست داشتند بیایند کنارم بنشینند و با من حرف بزنند. حس می کردم مرا که می بینند یاد بچه های خودشان می افتند. این حس خوبی که به آنها دست می داد متقابل بود. جوری شده بود که با همه اسرا از هر سن و سالی حشر و نشر داشتم و همه مرا می شناختند. تصور بیشتر اسرا این بود که دو سه ماه بیشتر اینجا نیستیم. وقتی دور هم می نشستیم با اراده و محکم می گفتم: «دو ماه که چیزی نیست، جنگ اگر چند سال هم طول بکشد نمی گذاریم عراقی ها روحیه ما را خراب کنند.» ، اسیر بودم اما به خاطر هدفی که داشتم شکسته و سرخورده نبودم. حتی احساس نشاط و پیروزی هم می کردم. تا این جای کار عراقی ها را از خودم ناامید کرده بودم. دوست داشتم با دیگران صحبت کنم و به آنها هم روحیه بدهم، به خصوص مجروحان که شرایط بدی داشتند. مرتب به بیمارستان می رفتم و به مجروحان سر می زدم. بچه ها اعتقاد داشتند آنها با دیدنم روحیه می گیرند. رفت و آمد به بیمارستان تقریبا عادی بود و ممانعت سختی در کار نبود. هر کس می توانست به بهانه حمل یک مجروح و یا کمک به آنجا سر بزند. اولین بار که دکتر مجید جلالوند مرا جلوی در بیمارستان دید، آمد جلو و خیره نگاهم کرد گفت: «اه... آه تو یک الف بچه اینجا چه کار می کنی؟ چطور آمدی جبهه؟ چطور اسیر شدی؟» دکتر مجید پزشکی استثنایی بود؛ سرسخت و با اراده. او مسئولیت کامل شرایط پیچیده ای را که در آن قرار گرفته بود به دوش می کشید. با دست خالی شبانه روز در خدمت مجروحانی بود که عراقی ها اهمیتی به آنها نمی دادند چه بلایی سرشان می آید، حتی ترجیح می دادند بمیرند تا در شرایط جنگی مجبور نباشند شکم آنها را سیر کنند و هزینه ای باشد برای ارتش عراق. تعدادی از همشهری هایم مجروح بودند. 👇👇👇
🍂 هر روز چند ساعت می رفتم بیمارستان و به مجروحانی که نمی توانستند حرکت کنند کمک می کردم. حتی اگر کاری هم نبود انجام بدهم میرفتم. می فهمیدم حضورم برای مجروحانی که مجبور بودند به خاطر نبود دارو و مواد بیهوشی درد زیادی را تحمل کنند، دلگرمی بود. در بیمارستان اردوگاه تنها دارویی که پیدا می‌شد، محلولی برای شست و شوی زخم به نام «ساولن بود و مقدار کمی باند و پنبه. این كل امکانات دارویی دکتر مجید بود. او مجبور شده بود قاشق روحی، چنگال، سیم خاردار و چیزهایی را که به فکر هیچ کس نمی رسید، تغییر شکل بدهد و به جای ابزار پزشکی در جراحی هایش استفاده کند. دکتر ساولن را می ریخت روی زخم و وقتی با گاز استریل و پنبه محکم می کشید روی زخم ها، فریاد مجروح به آسمان بلند می‌شد. دکتر می گفت: «باید تحمل کنی. تحمل نکنی عفونت این زخمها تو را می کشد.» نه بیهوشی بود نه بی حس کننده موضعی. آنقدر دکتر با ساولن این عفونت ها را می شست تا از زخم کهنه و چرک بسته خون تازه جاری می شد. بعد دست از سر فرد بر می داشت. خیلی وقتها مجروحها از حال می‌رفتند. عراقی‌ها هیچ نوع چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی به بیماران نمی دادند و اگر دکتر زخمها را این طوری شست وشو نمی‌داد، مجروحان از شدت عفونت شهید می شدند. دکتر مجید سعی می کرد تا آنجا که ممکن است در بیمارستان آسایشگاه عمل جراحی انجام ندهد. چون ممکن بود منجر به خونریزی بشود و آنجا دسترسی به خون و فرآورده های خونی نبود و فرد به خاطر بدی تغذیه و خونی که از دست میداد بدنش توانایی جایگزینی نداشت و دچار ضعف شدید و خدای ناکرده مرگ می شد. دکتر تا امکان داشت عمل نمی کرد. وقتی متوجه می‌شد کار به جایی رسیده که اگر عمل انجام نشود اسیر شهید یا فلج می شود آن موقع دست به کار می شد. یکی از بچه ها مشکل نخاع داشت. ترکش به کمرش خورده و حرکت کرده بود. دکتر می گفت ممکن است قطع نخاع شود. امکانات رادیولوژی نبود که عکس بگیرد. معمولا با حدسی که از محل ترکش می‌زد دست به کار می شد. در بیمارستان فضای استریل شده ای وجود نداشت. دکتر سعی می کرد یک گوشه از اتاق، جایی که تردد نبود، وسایل را بشوید و پاک و تمیز نگه دارد. وسایل جراحی محدودی را، که خودش تهیه کرده بود، آنجا پنهانی نگه می داشت. همیشه قبل از این گونه عمل های جراحی به بچه ها سفارش می کرد دعا کنند. دکتر آن مجروح را عمل کرد و ترکش را از ستون فقراتش بیرون آورد. آن مجروح خوب شد و این کار در آن شرایط معجزه بود. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 *اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن *اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن *اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن *اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن *اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن *اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن *اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن *اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن اللهم صل علی محمد وال محمد 🔅حلول ماه مبارک رمضان بر همگان مبارک باشد 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد جنگ ۱۳ ( تاریخ شفاهی ) دستگاه فکری ارتش، دستگاه فکری سپاه غلامعلی رشید: ما دوتا دستگاه فکری داشتیم: یک دستگاه فکری که در سپاه وجود داشت و یک دستگاه فکری که در ارتش بود. دستگاه فکری ارتش تا پایان دی 1359 تمام شد. واقعاً می‌شود گفت در این چهار پنج ماه، هرکس در ارتش هر هنری داشت به صحنه آورد و تمام شد. از مرحوم ظهیرنژاد به‌عنوان یکی از بزرگان نیروی زمینی ارتش تا مرحوم شهید فلاحی گرفته و آقایون دیگه گرفته، از آقای شهید چمران که نمونه خاصّی از جنگ‌ها را از لبنان آموخته بود و می‌خواست فقط همین عملیات‌های نامنظم چریکی را انجام بدهد، دستگاه فکری او هم تمام شد و آرام‌آرام دستگاه فکری [سپاه] وارد صحنه شد.  هر عملیاتی که آنها انجام می‌دادند و شکست می‌خورد یک تلنگری به ذهن ما می‌زد که چرا اینها این‌جوری عمل می‌کنند. من شاهد بودم که در عملیات ارتش در ۲۳ مهر، تمام تعجب من این بود خدایا حمله همین است؟ صبح زود ساعت مثلاً ۷ صبح، ۳۰ دقیقه، ۳۲ دقیقه، ۴۵ دقیقه آتش‌تهیه می‌ریختند، بعد حرکت تانک‌ها، بعد ده تا دوازده تا بیست تا تانک‌ها را عراقی‌ها می‌زدند و پیاده‌ها همه زیر پل کپ می‌کردند. [به اینها می‌گفتیم] چه‌کار دارید می‌کنید؟ می‌گفتند: قرار است تانک‌ها بروند خط مقدم عراقی‌ها را بگیرند، بعد ما راه بیفتیم، یک جنگ عجیب‌وغریبی، بعدش هم تمام شد دیگه پیاده‌ها ماندند... و این تانک‌ها هم توسط دشمن زده شدند، برگشتند.  در هویزه هم من بعد از پایان عملیات آمدم، خودم نبودم، از شهید باقری پرسیدم، همین حرکت انجام شد. تانک‌ها به حرکت درآمدند، بعد عراق تانک‌ها را می‌زد و تمام می‌شد. چهار عملیات ارتش [از ۲۳ مهر تا ۲۰ دی ۱۳۵۹] به همین شیوه بود. آقای شمخانی شما فرمودید، ما مراحل جنگ را این‌جوری تقسیم‌بندی کردیم: تهاجم تا توقف، حالا به فرمایش آقای شمخانی تا توقف و تثبیت شاید بشود گفت توقف تا تثبیت دو مرحله است. دوم،‌ ناکامی در آزادسازی مناطق اشغالی. از ۲۳ مهر دستگاه فکری کلاسیک به این نتیجه رسید که حمله کند. تصور همه ما هم این بود. آقای شهید صیاد هم یک جایی در خاطراتش مسخره هم کرده، می‌گوید: اطراف بنی‌صدر را مشاورینی گرفته بودند که تصور می‌کردند فلش‌هایی که روی نقشه کشیده می‌شود فردا روی زمین هم حرکت می‌کند و می‌رسد به هدف.  من یک‌بار در خاطراتم گفتم: من سرهنگ جمالی را صدا زدم، گفتم: این طرح چیه، برای چی این‌جوری عمل می‌کردید؟ گفت: بابا اینها از طرح‌های قبل از انقلاب مثل طرح ابومسلم ایده گرفتند و همه‌اش هم ذهنی بود، تصور می‌کردند همین‌که حرکت کردند، تمام می‌شود. یک عملیات، دو عملیات، سه عملیات، چهار عملیات توسط ارتش انجام شد و همه آنها ناکام بود. می‌گوییم مرحله ناکامی در آزادسازی اشغال مناطق اشغالی و تمام هم شد. این عملیات‌ها درطول سه ماه از ۲۳ مهر تا ۲۰ دی ۵۹ انجام شد. تمام شد، گذاشتند کنار. ما بعد از این یک مرحله‌ای داریم که آقا محسن می‌گوید اسم این را گذاشتیم آغاز تحول آرام‌آرام روند جدید که در ذهن بچه‌های سپاه شکل می‌گیرد و در مرحله بعد، دیگه خود آقا محسن فرمانده سپاه است، همه آزادسازی مناطق اشغالی یکی پس از دیگری اتّفاق می‌افتد [که ناشی از] این دستگاه فکری است. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 جناب سرهنگ اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ. تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من…» ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را! تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم. چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم: یوسف! خندید و گفت: « به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» چشمان همه به اندازه یک نعلبکی گرد شد! ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره با ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند. یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!» @defae_moghadas 🍂