🍂
*اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
*اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
*اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن
*اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن
*اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن
اللهم صل علی محمد وال محمد
🔅حلول ماه مبارک رمضان بر همگان مبارک باشد
🍂
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد جنگ ۱۳
( تاریخ شفاهی )
دستگاه فکری ارتش،
دستگاه فکری سپاه
غلامعلی رشید: ما دوتا دستگاه فکری داشتیم: یک دستگاه فکری که در سپاه وجود داشت و یک دستگاه فکری که در ارتش بود. دستگاه فکری ارتش تا پایان دی 1359 تمام شد. واقعاً میشود گفت در این چهار پنج ماه، هرکس در ارتش هر هنری داشت به صحنه آورد و تمام شد. از مرحوم ظهیرنژاد بهعنوان یکی از بزرگان نیروی زمینی ارتش تا مرحوم شهید فلاحی گرفته و آقایون دیگه گرفته، از آقای شهید چمران که نمونه خاصّی از جنگها را از لبنان آموخته بود و میخواست فقط همین عملیاتهای نامنظم چریکی را انجام بدهد، دستگاه فکری او هم تمام شد و آرامآرام دستگاه فکری [سپاه] وارد صحنه شد.
هر عملیاتی که آنها انجام میدادند و شکست میخورد یک تلنگری به ذهن ما میزد که چرا اینها اینجوری عمل میکنند. من شاهد بودم که در عملیات ارتش در ۲۳ مهر، تمام تعجب من این بود خدایا حمله همین است؟ صبح زود ساعت مثلاً ۷ صبح، ۳۰ دقیقه، ۳۲ دقیقه، ۴۵ دقیقه آتشتهیه میریختند، بعد حرکت تانکها، بعد ده تا دوازده تا بیست تا تانکها را عراقیها میزدند و پیادهها همه زیر پل کپ میکردند. [به اینها میگفتیم] چهکار دارید میکنید؟ میگفتند: قرار است تانکها بروند خط مقدم عراقیها را بگیرند، بعد ما راه بیفتیم، یک جنگ عجیبوغریبی، بعدش هم تمام شد دیگه پیادهها ماندند... و این تانکها هم توسط دشمن زده شدند، برگشتند.
در هویزه هم من بعد از پایان عملیات آمدم، خودم نبودم، از شهید باقری پرسیدم، همین حرکت انجام شد. تانکها به حرکت درآمدند، بعد عراق تانکها را میزد و تمام میشد. چهار عملیات ارتش [از ۲۳ مهر تا ۲۰ دی ۱۳۵۹] به همین شیوه بود. آقای شمخانی شما فرمودید، ما مراحل جنگ را اینجوری تقسیمبندی کردیم: تهاجم تا توقف، حالا به فرمایش آقای شمخانی تا توقف و تثبیت شاید بشود گفت توقف تا تثبیت دو مرحله است. دوم، ناکامی در آزادسازی مناطق اشغالی. از ۲۳ مهر دستگاه فکری کلاسیک به این نتیجه رسید که حمله کند. تصور همه ما هم این بود. آقای شهید صیاد هم یک جایی در خاطراتش مسخره هم کرده، میگوید: اطراف بنیصدر را مشاورینی گرفته بودند که تصور میکردند فلشهایی که روی نقشه کشیده میشود فردا روی زمین هم حرکت میکند و میرسد به هدف.
من یکبار در خاطراتم گفتم: من سرهنگ جمالی را صدا زدم، گفتم: این طرح چیه، برای چی اینجوری عمل میکردید؟ گفت: بابا اینها از طرحهای قبل از انقلاب مثل طرح ابومسلم ایده گرفتند و همهاش هم ذهنی بود، تصور میکردند همینکه حرکت کردند، تمام میشود. یک عملیات، دو عملیات، سه عملیات، چهار عملیات توسط ارتش انجام شد و همه آنها ناکام بود. میگوییم مرحله ناکامی در آزادسازی اشغال مناطق اشغالی و تمام هم شد. این عملیاتها درطول سه ماه از ۲۳ مهر تا ۲۰ دی ۵۹ انجام شد. تمام شد، گذاشتند کنار. ما بعد از این یک مرحلهای داریم که آقا محسن میگوید اسم این را گذاشتیم آغاز تحول آرامآرام روند جدید که در ذهن بچههای سپاه شکل میگیرد و در مرحله بعد، دیگه خود آقا محسن فرمانده سپاه است، همه آزادسازی مناطق اشغالی یکی پس از دیگری اتّفاق میافتد [که ناشی از] این دستگاه فکری است.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 جناب سرهنگ
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.
تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من…»
ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!
تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.
چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم: یوسف!
خندید و گفت: « به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» چشمان همه به اندازه یک نعلبکی گرد شد!
ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه.
می گفت بالاخره با ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 8⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
جمعمان، جمع بود ولی دو تا گُلش کم بود که با آمدن من و محمود کامل شد.
آقا جواد گفت برادرا حواستون رو جمع کنید . اورکت ها آماده است . فقط اندازه هاتون رو باید بگید. اورکت ها سه اندازه داره کوچک، متوسط و بزرگ. به هیکل های شما هم فقط کوچک اندازه ست. اونهایی که قد و قوارشون بزرگتره اسماشون رو بدن نجار تا به تعداد براشون بگیره. الان هم طبق آمارتون برای همه شما کارت جنگی صادر می شه که هر رزمنده ای باید داشته باشه و بدون اون به هیچ عنوان نمی تونه توی مناطق جنگی رفت و آمد کنه. پلاک شناسایی هم تا فردا پس فردا حاضر می شه که باید همیشه گردنتون بندازید. مبادا از گردنتون در بیارید. اگه خدای نکرده اتفاقی برای شما بیفته از روی پلاک شناسایی می شید . من با مسئولین صحبت کردم تا از ساعت ده تا دوازده، بعد از ظهر هم از دو تا چهار حمام ها در اختیار بچه های ما باشه.
اول بچه های شادگان حمام کنند. بعد نماز و نهار تهرانی ها حمام کنند. عزیزای شادگانی نیم ساعت دیگه نوبت حمام شماست. زود بروید. اونجا تشت و تاید هم هست. فقط مواظب باشید بی خودی سرما نخورید. بعد از نماز مغرب و عشا اورکت ها هم میاد. با یه صلوات در اختیار خودتان، به سلامت.
بروید و به کارهایتان برسید.
صلوات را فرستادیم و من بدو رفتم سمت آسایشگاه بلکه یه لقمه بتونم بخوابم . اما وسط راه منصرف شدم. دیدم تا بعد از ظهر نمی شه مو های سرم که مثل سیریش به هم چسبیده رو تحمل کنم. رفتم سمت دستشویی ها. خوشبختانه کسی نبود. یه وقت فکر نکنی می خواستم توی توالت سرم رو بشورم! نه بابا. من می خواستم زیر شیر آب دستشویی هایی که برای دست صورت شستن و وضو گرفتن بود سرم رو بشورم. وقتی تهران بودم فقط شامپو تخم مرغی می زدم اما اینجا تنها صابون بود والسلام. سرم را شستم و یه خورده کله ام نفس کشید. با سر خیس رفتم توی آسایشگاه که مثلا بخوابم. اما خواب پریده بود. لباس های تنم رو عوض کردم رفتم وضو گرفتم به سمت حسینیه راه افتادم . درب حسینه رو که باز کردم ، دیدم حاج آقای امام جماعت سرش پایینه و داره رساله احکام عملیه می خونه. کنارشم یه استکان و قوری گذاشته! تو دلم گفتم یعنی حاجی می خواد قبل از نماز چایی بخوره یا بعد از نماز چایی بخوره؟ یعنی چی! فضولیم گل کرد. رفتم پیش حاجی و سلام کردم با خوشرویی جوابم رو داد و باز مشغول خواندن شد. با خنده گفتم حاج آقا چایی خوردن قبل از نماز مستحبه یا بعد از نماز؟ سرش رو بالا آورد و با لبخند گفت، مستحب نیست بلکه واجبه! گفتم چایی خوردن واجبه؟ گفت نه عزیزم یاد گرفتن احکام واجبه. بعد از نماز احکام گفته می شه. می خواهی بدونی استکان و قوری برای چیه، بعد از نماز بشین و یاد بگیر . نهار خوردن دیر نمی شه. آره جانم! احکام یاد بگیر.
گفتم چشم حاجی. احکام یاد می گیرم!
از حاجی فاصله گرفتم و تکرار می کردم ، احکام، احکام ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂