eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 هر روز این کار را انجام می داد تا اینکه زخم‌ها خشک می شدند و جوش می خوردند. دکتر مجید با مریض ها و زخمیهایی سروکار داشت که حتی نگاه کردن به آنها و تحمل بوی عفونت زخم هایشان برای ما سخت بود. تمام مدت می ایستادم کنار دست دکتر و نگاه می کردم. اگر کمکی از دستم بر می آمد سعی می کردم انجام بدهم. او سعی کرد به من آمپول زدن یاد بدهد. اسمم را صدا نمیزد معمولا می گفت: «جونور!» مدام غصه مرا می خورد. همین طور که زخمها را مداوا می کرد می گفت: آخه جونور من ماندم تو با این سن و سال چطور اینجا دوام می آری؟» اگر داروی تقویتی به دستش می رسید اول به من می داد، می گفت: این قرص ها را بگیر قایم کن کم کم استفاده کن. تو الان بدنت احتیاج دارد، توی سن رشد هستی، با غذاهای عراقی ها از سوء تغذیه تلف می‌شی جونور!» رفتن به بیمارستان شده بود جزو برنامه های هر روزم. یک روز صبح که به بیمارستان می رفتم، یکی از خلبان‌ها تا مرا دید به طرفم آمد، با اشتیاق دستم را گرفت و گفت: «من تو را می شناسم، مهدی بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم.» مرا به آسایشگاه افسران برد. امکانات آنها با آسایشگاه ما فرق داشت. آنها تخت و کمد داشتند. این خلبان در کمدش را باز کرد. دیدم عکس مرا که در یک روزنامه عراقی چاپ کرده بودند بریده و زده بود روی در کمدش. زیر عکس هم جمله ای از امام نوشته بود به این مضمون که بزرگی سربازهای اسلام به سن و سال و قد و جثه شان نیست به اراده های آهنین و اعتقادات بالایشان است. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها از خرامت عالم آسوده را زلزال ها نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها  @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۴ (تاریخ شفاهی) تکاپو برای عملیات پس از شکست عملیات‌های کلاسیک غلامعلی رشید: ما آمدیم نگاه کردیم، دیدیم سیاست کلی ما ادامه جنگ است، رفتیم سراغ برادران ارتش گفتیم آقا عملیات کنیم. گفتند نمی‌شود اینجا عملیات انجام داد. ما نمی‌توانیم. چون می‌آمدند توان رزمی خودی و دشمن را مقایسه می‌کردند، می‌گفتند تانک[خودی] ـ تانک[دشمن]، توپخانه[خودی] ـ توپخانه[دشمن]، آتش، هواپیما، هلیکوپتر ما و دشمن و می‌گفتند ما تجهیزات نداریم و گذاشتند زمین.  بنی‌صدر هم به آنها نگاه کرده بود و به‌ِشان گفته بود آقا دیگه شما پدافند می‌کنید‌، اتخاذ استراتژی آفندی تمام شد. بنی‌صدر از پایان دی‌ماه و شاید آغاز بهمن‌ماه در ستون "بر رئیس‌جمهور چه می‌گذرد؟" در روزنامه انقلاب اسلامی می‌گوید: من به ارتش دستور استراتژی پدافندی دادم و دیگه تمام شد. آمدیم پیش‌شان گفتند آقا ما دیگه حمله‌ای نداریم. ما آمدیم سؤال، سؤال، هی دور هم جمع شدیم توی گلف، توی سوسنگرد، این‌طرف، آن‌طرف، می‌آمدیم پیش عزیز جعفری و می‌گفتیم بچه‌ها حالا که عملیات بزرگ نیست آیا نمی‌شود عملیات کوچک انجام داد؟ ارتش در روز حمله می‌کند، آیا نمی‌شود شب حمله کرد یا نمی‌شود بدون آتش‌تهیه حمله کرد، یا نمی‌شود با غافلگیری حمله کرد، نمی‌شود زمین و دشمن را خوب شناسایی کرد، یا اینکه نمی‌شود فرماندهی همپای واحدها حرکت بکند و در 30 ـ 40 کیلومتر عقب‌تر ننشیند، فرمان بدهد؟  اینها شد یک دستگاه فکری جدید و این فکر جدید با عملیات‌های محدود شکل گرفت. ما دور هم جمع شدیم، گفتیم هرکس هر طرح کوچکی دارد بیاورد. عزیز جعفری طرح آورد. بقیه دوستان، آقای غلامپور و عزیز جعفری و برادرهایی از سوسنگرد آمدند گفتند یک واحدی از ارتش عراق است که می‌شود بهش حمله کرد، یک گردان مکانیزه دشمن در غرب دهلاویه است که ما می‌توانیم به آن حمله کنیم. گفتیم حمله کنید. ما یک شب رفتیم پیش یک کسی به نام حیدری فرمانده تیپ ۵۵ هوابُرد در محور سوسنگرد و به او گفتیم آقا آتش توپخانه به ما می‌دهید؟ گفت: آره. گفتیم: اگر بچه‌ها رفتند پیشروی کردند شما می‌توانی بیایی جلوتر هم مستقر بشوی؟ گفتند: نه. اصلاً ‌باور نمی‌کردند [بشود جلو رفت و پیشروی کرد] یک‌خورده یک کمی هم تمسخرآمیز به ما نگاه می‌کردند که مثلاً چه می‌کنند؟ هیچ اعتمادی نداشتند، هیچی ابسیلونی [ذره‌ای] اعتماد نداشتند که ما بتوانیم یک کاری انجام بدهیم.  وقتی مثل عملیات ۲۶ اسفندماه اتفاق افتاد، دیدیم اِه مثل اینکه شد، بچه‌ها رفتند ۶۰ تا ۷۰ نفر عراقی اسیر گرفتند، گردان آنها را منهدم کردند و به‌راحتی برگشتند سرجایشان. چون ما گفتیم نمی‌توانیم بمانیم. گفتیم شما می‌توانید بمانید؟ گفتند نه. دیدیم سروصدای بچه‌های آبادان درآمد. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم داخل حسینیه گرم بود و ساکت. رفتم ته حسینیه نشستم و قرآن را گذاشتم جلو و شروع کردم به خواندن. گرمای هوا و سکوت، یواش یواش چشمانم را نیمه بسته کرد. قرآن را کنار گذاشتم و نشسته چشم هایم را روی هم گذاشتم. جایتان خالی. چه خواب شیرینی! اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با صدای قرآن که از بلندگو پخش می شد از خواب پریدم . پا شدم و رفتم وضو گرفتم. یواش یواش حسینیه پر شد از رزمنده های جور و واجور . نوجوان و جوان و میان سن و پیر . حس خیلی خوبی داشتم . لر و عرب و تهرانی و اصفهانی .... راستی کجای دنیا این جور اتحاد و رفاقت پیدا می شه ! نه والله . اذان داده شد و صفوف جماعت منظم شد. چون که ما نمی دانستیم چقدر اهواز می مانیم نماز هایمان شکسته بود. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر ، حاج آقا رفت پشت میکرفن. رفتم پیش بچه های خودمان و گفتم، بچه ها حاجی با استکان و قوری می خواد احکام بگه ! سیدجواد و آزادی و دو سه تای دیگه گفتند برو بابا ، الکی حرف نزن . گفتم حالا ببینید..... خودم رفتم یه گوشه نشستم تا با حرافی های بچه ها حواسم پرت نشه و ببینم حاجی چی می خواد بگه. حاجی طبق معمول، این طوری شروع کرد: "برای پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی دشمن بعثی یه صلوات بفرستید . عزیزان رزمنده من لازم دیدم بدون مقدمه و خیلی مختصر احکامی رو برایتان بگویم که بیشتر رزمندگان به آن مبتلا می شوند و اون نحوه طهارت گرفتن و گاهی هم غسل کردنه. آقا نجاسات چند تاست؟ بول و غائط و خون و شراب و مردار و ..... خب برای طهارت گرفتن چی نیاز هست؟ اول از همه آب. اگر آب نباشد یا کم باشد چه طوری باید خودمان را پاک کنیم؟ همانطور که می‌دانید تا پاک نباشیم و یا وضو نداشته باشیم و در مواردی غسل نکرده باشیم نماز نمی توانیم بخوانیم. پس اول آب باید به اندازه کافی باشد . خب، در خطوط مقدم مشکل اصلی تامین آب مورد نیاز رزمنده هاست. گاهی آب اصلا به خط مقدم نمی رسه! در این شرایط تکلیف نماز خواندن چیه؟ نماز که از سرِ کسی ساقط نمی‌شه! اینجاست که باید با کم آبی بتوانید وضو بگیرید و یا غسل کنید . الان من به شما عزیزان یاد می دم که با نصف استکان هم میشه وضو گرفت. حاجی استکان را از توی قوری نصف کمتر آب پر کرد. بعد هم خیلی قشنگ با یه مشت تمام صورتش رو شست جوری که اصلا آبی روی زمین ریخته نشد. همینجوری با نصف استکان آب وضو گرفت و بعد با صدای بلند گفت برادری که می خواستی بدونی چایی خوردن قبل از نماز واجبه یا مستحب. متوجه شدی بابا جان استکان برای چی بود؟ برای غسل کردن هم لازم نیست یه بشکه آب مصرف کنی آقا . با یه قوری آب می تونی غسل کنی . فقط اول باید عین نجاست رو از بین ببری. خب بعد چی کار می کنی؟ مثل وضویی که گرفتم با یه مشت آب سر و گردن رو غسل می دی. نیاز نیست آب جاری بشه. همین که خیس بشه کفایت می‌کنه ..... در مواردی هم باید برای نماز تیمم کرد. تیمم بدل از غسل هم به وقتش برایتان خواهم گفت اما اینجوری که من از چهره های بعضی ها فهمیدم، مثل اینکه باید دو تا کلمه را به فارسی ترجمه کنم. آقا بول همان ادراره. یعنی دسشویی کوچیک. غائط هم دومیشه. فهمیدی جانم!" تو دلم گفتم عجب ! دستشویی کوچیکه همون بوله ... حالا فهمیدم بول یعنی چی! غائط یعنی چی ..... طلبه ها هم چه چیزایی باید بلد بشن ها! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان خلبان در کمدش را باز کرد. دیدم عکس مرا که در یک روزنامه عراقی چاپ کرده بودند بریده و زده بود روی در کمدش. زیر عکس هم جمله ای از امام نوشته بود به این مضمون که بزرگی سربازهای اسلام به سن و سال و قد و جثه شان نیست به اراده های آهنین و اعتقادات بالایشان است. خلبان دست‌های مرا گرفت و گفت: «تو باعث سربلندی رهبر و کشورت هستی مهدی!» حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی در مرحله اول عملیات بیت المقدس را برایش تعریف کردم. °°°° دو روز از استقرار ما در این محور می گذشت و چون منطقه زیر آتش بود در این مدت غذا نخورده بودیم. یک جیپ ارتش از دور پیدا شد. جیپ جلو سنگر ایستاد و به تعداد نفرات یک کیسه مشمایی پرت کرد. تا چشمش به من افتاد، یک مشما با یک کمپوت پرت کرد به طرفم. کیسه را باز کردم سبزی پلو با یک تکه گوشت بود. غذا را خوردم و کمپوت را گذاشتم توی جیبم. این تنها غذایی بود که در کل عملیات به دستم رسید. بعد از ناهار به دیواره خاکریز تکیه دادم و نشستم. هوا گرم بود و آفتاب بی امان می تابید. خورشید آمده بود وسط آسمان، نزدیک ظهر بود. عراقی ها باورشان شده بود جاده اهواز - خرمشهر را از دست داده اند. توپخانه شان دائم کار می کرد و هواپیماها بی وقفه روی سر ما پرواز می کردند و بمب می ریختند. از خاکریز بالا رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. دشت باز جلوی ما پر از نیروی عراقی شده بود. صدها تانک در سرتاسر دشت پراکنده بودند و به سمت جاده حرکت می کردند. تیرهایشان کار می کرد و گلوله ها را مستقیم به سمت خاکریز می زدند. بیسیم‌چی با بی سیم اطلاع می داد: «تانک های عراقی به ما نزدیک شدند مهمات نداریم. اگر جلوتر بیایند همه قتل عام می شویم و جاده به دستشان می افتد.» واقعا ناامید شده بودیم. هر کسی گوشه ای دعای توسل می خواند. در همین حین که تانکها پیشروی می کردند خمپاره های زمانی شان هم به کار افتاد و ما را گلوله باران کردند. عراقی ها می خواستند به هر قیمتی شده جاده را پس بگیرند. با پاتک هایی که عراقی ها به ما زدند، بارها جهنم را به چشم دیدم. حجم گلوله ها و ترکش ها که از آسمان می بارید فقط جهنم را برایم تداعی می کرد. 👇👇👇
🍂 عراقی ها از لحاظ مهمات مجهز بودند. ما در مقابل آنها چیزی نداشتیم. این را فهمیده بودم که کار ما با عنایات خدا و دعا و توسل پیش می رود. به محض اینکه یک خاکریز عراقی را فتح می کردیم یک نفس راحت می کشیدیم و خدا را شکر می کردیم که مهمات جور شد. سنگرها و خاکریزهای آنها مملو از مهمات بود. صدها تانک عراقی به طرف جاده حرکت می کردند. امیدمان از همه جا قطع شده بود. داشتیم غزل خداحافظی می خواندیم. نمیدانم چقدر به این حال گذشت. در اوج ناامیدی احساس کردیم صداهایی از پشت سرمان می آید. آن قدر صداهای تانک ها گوش خراش بود که دیر متوجه آن سروصداها شدیم. باورتان نمی شود تعداد زیادی هلی کوپتر با هم داشتند به طرف جاده می آمدند. دعاهای ما مستجاب شده بود، واقعا خدا از آسمان برایمان کمک فرستاده بود. نصف هلی کوپترها در ارتفاع پایین پرواز می کردند و نصف دیگرشان در ارتفاع بالا. عراقی ها متوجه هلی کوپترها شده بودند و بی وقفه موشک می زدند. حجم انفجار خمپاره های زمانی هم چند برابر شده بود. در دلم خداخدا می کردم هلی کوپترها از گزند این همه خمپاره زمانی که منفجر می‌شوند آسیب نبینند. شاید در فاصله صد متر از خاکریز نصف هلی کوپترها بالا آمدند. تانک های عراقی به خاکریز نزدیک شده بودند. هیچ کاری نمی کردم، فقط خیره شده بودم به مسیر شلیک راکت ها و دعا می کردم این راکت ها به تانک ها بخورند. راکت ها به زمین می خورد. با اصابت هر راکت به زمین، انگار یک کیلومتر زمین با آتش شخم می خورد و تانک ها می‌ترکید. آن قدر تانک زیاد بود که خیلی احتیاج به نشانه گیری دقیق نبود. راکت ها که بین تانک ها منفجر می‌شد یک دفعه چندین تانک با هم منفجر می شد و دود و آتش به آسمان بر می‌خاست. تانک ها از کار افتاده بود و فقط دود و آتش از دشت روبه رو به چشم می خورد. تانک ها میان انفجارهای ناشی از راکت ها در آتش و دود غرق شده بودند، با اینکه روز بود اطراف ما در اثر دود سیاهی که به آسمان برمی خاست تاریک شده بود. ناگهان هلیکوپترها تغییر آرایش دادند و آنها که راکت‌هایشان را شلیک کرده بودند جایشان را به بقیه دادند و باز همان صحنه ها تکرار شد. صحنه های عجیبی بود که دیگر نظیر آن را ندیدم. در این گیرودار شنیدم بیسیم‌چی می گفت: «هلیکوپترها از پایگاه شکاری اصفهان آمده اند.» ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂