🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 9⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
داخل حسینیه گرم بود و ساکت. رفتم ته حسینیه نشستم و قرآن را گذاشتم جلو و شروع کردم به خواندن. گرمای هوا و سکوت، یواش یواش چشمانم را نیمه بسته کرد. قرآن را کنار گذاشتم و نشسته چشم هایم را روی هم گذاشتم. جایتان خالی. چه خواب شیرینی! اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با صدای قرآن که از بلندگو پخش می شد از خواب پریدم . پا شدم و رفتم وضو گرفتم. یواش یواش حسینیه پر شد از رزمنده های جور و واجور . نوجوان و جوان و میان سن و پیر . حس خیلی خوبی داشتم . لر و عرب و تهرانی و اصفهانی .... راستی کجای دنیا این جور اتحاد و رفاقت پیدا می شه ! نه والله .
اذان داده شد و صفوف جماعت منظم شد. چون که ما نمی دانستیم چقدر اهواز می مانیم نماز هایمان شکسته بود. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر ، حاج آقا رفت پشت میکرفن. رفتم پیش بچه های خودمان و گفتم، بچه ها حاجی با استکان و قوری می خواد احکام بگه ! سیدجواد و آزادی و دو سه تای دیگه گفتند برو بابا ، الکی حرف نزن . گفتم حالا ببینید.....
خودم رفتم یه گوشه نشستم تا با حرافی های بچه ها حواسم پرت نشه و ببینم حاجی چی می خواد بگه. حاجی طبق معمول، این طوری شروع کرد:
"برای پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی دشمن بعثی یه صلوات بفرستید .
عزیزان رزمنده من لازم دیدم بدون مقدمه و خیلی مختصر احکامی رو برایتان بگویم که بیشتر رزمندگان به آن مبتلا می شوند و اون نحوه طهارت گرفتن و گاهی هم غسل کردنه. آقا نجاسات چند تاست؟ بول و غائط و خون و شراب و مردار و .....
خب برای طهارت گرفتن چی نیاز هست؟ اول از همه آب. اگر آب نباشد یا کم باشد چه طوری باید خودمان را پاک کنیم؟ همانطور که میدانید تا پاک نباشیم و یا وضو نداشته باشیم و در مواردی غسل نکرده باشیم نماز نمی توانیم بخوانیم. پس اول آب باید به اندازه کافی باشد . خب، در خطوط مقدم مشکل اصلی تامین آب مورد نیاز رزمنده هاست. گاهی آب اصلا به خط مقدم نمی رسه! در این شرایط تکلیف نماز خواندن چیه؟ نماز که از سرِ کسی ساقط نمیشه! اینجاست که باید با کم آبی بتوانید وضو بگیرید و یا غسل کنید . الان من به شما عزیزان یاد می دم که با نصف استکان هم میشه وضو گرفت.
حاجی استکان را از توی قوری نصف کمتر آب پر کرد. بعد هم خیلی قشنگ با یه مشت تمام صورتش رو شست جوری که اصلا آبی روی زمین ریخته نشد. همینجوری با نصف استکان آب وضو گرفت و بعد با صدای بلند گفت برادری که می خواستی بدونی چایی خوردن قبل از نماز واجبه یا مستحب. متوجه شدی بابا جان استکان برای چی بود؟ برای غسل کردن هم لازم نیست یه بشکه آب مصرف کنی آقا . با یه قوری آب می تونی غسل کنی . فقط اول باید عین نجاست رو از بین ببری. خب بعد چی کار می کنی؟ مثل وضویی که گرفتم با یه مشت آب سر و گردن رو غسل می دی. نیاز نیست آب جاری بشه. همین که خیس بشه کفایت میکنه ..... در مواردی هم باید برای نماز تیمم کرد. تیمم بدل از غسل هم به وقتش برایتان خواهم گفت اما اینجوری که من از چهره های بعضی ها فهمیدم، مثل اینکه باید دو تا کلمه را به فارسی ترجمه کنم. آقا بول همان ادراره. یعنی دسشویی کوچیک. غائط هم دومیشه. فهمیدی جانم!"
تو دلم گفتم عجب ! دستشویی کوچیکه همون بوله ... حالا فهمیدم
بول یعنی چی! غائط یعنی چی ..... طلبه ها هم چه چیزایی باید بلد بشن ها!
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
خلبان در کمدش را باز کرد. دیدم عکس مرا که در یک روزنامه عراقی چاپ کرده بودند بریده و زده بود روی در کمدش. زیر عکس هم جمله ای از امام نوشته بود به این مضمون که بزرگی سربازهای اسلام به سن و سال و قد و جثه شان نیست به اراده های آهنین و اعتقادات بالایشان است.
خلبان دستهای مرا گرفت و گفت: «تو باعث سربلندی رهبر و کشورت هستی مهدی!»
حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی در مرحله اول عملیات بیت المقدس را برایش تعریف کردم.
°°°°
دو روز از استقرار ما در این محور می گذشت و چون منطقه زیر آتش بود در این مدت غذا نخورده بودیم. یک جیپ ارتش از دور پیدا شد. جیپ جلو سنگر ایستاد و به تعداد نفرات یک کیسه مشمایی پرت کرد. تا چشمش به من افتاد، یک مشما با یک کمپوت پرت کرد به طرفم. کیسه را باز کردم سبزی پلو با یک تکه گوشت بود. غذا را خوردم و کمپوت را گذاشتم توی جیبم. این تنها غذایی بود که در کل عملیات به دستم رسید.
بعد از ناهار به دیواره خاکریز تکیه دادم و نشستم. هوا گرم بود و آفتاب بی امان می تابید.
خورشید آمده بود وسط آسمان، نزدیک ظهر بود. عراقی ها باورشان شده بود جاده اهواز - خرمشهر را از دست داده اند. توپخانه شان دائم کار می کرد و هواپیماها بی وقفه روی سر ما پرواز می کردند و بمب می ریختند. از خاکریز بالا رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. دشت باز جلوی ما پر از نیروی عراقی شده بود. صدها تانک در سرتاسر دشت پراکنده بودند و به سمت جاده حرکت می کردند. تیرهایشان کار می کرد و گلوله ها را مستقیم به سمت خاکریز می زدند.
بیسیمچی با بی سیم اطلاع می داد: «تانک های عراقی به ما نزدیک شدند مهمات نداریم. اگر جلوتر بیایند همه قتل عام می شویم و جاده به دستشان می افتد.»
واقعا ناامید شده بودیم. هر کسی گوشه ای دعای توسل می خواند. در همین حین که تانکها پیشروی می کردند خمپاره های زمانی شان هم به کار افتاد و ما را گلوله باران کردند. عراقی ها می خواستند به هر قیمتی شده جاده را پس بگیرند. با پاتک هایی که عراقی ها به ما زدند، بارها جهنم را به چشم دیدم. حجم گلوله ها و ترکش ها که از آسمان می بارید فقط جهنم را برایم تداعی می کرد.
👇👇👇
🍂 عراقی ها از لحاظ مهمات مجهز بودند. ما در مقابل آنها چیزی نداشتیم. این را فهمیده بودم که کار ما با عنایات خدا و دعا و توسل پیش می رود. به محض اینکه یک خاکریز عراقی را فتح می کردیم یک نفس راحت می کشیدیم و خدا را شکر می کردیم که مهمات جور شد. سنگرها و خاکریزهای آنها مملو از مهمات بود. صدها تانک عراقی به طرف جاده حرکت می کردند. امیدمان از همه جا قطع شده بود. داشتیم غزل خداحافظی می خواندیم. نمیدانم چقدر به این حال گذشت. در اوج ناامیدی احساس کردیم صداهایی از پشت سرمان می آید. آن قدر صداهای تانک ها گوش خراش بود که دیر متوجه آن سروصداها شدیم.
باورتان نمی شود تعداد زیادی هلی کوپتر با هم داشتند به طرف جاده می آمدند. دعاهای ما مستجاب شده بود، واقعا خدا از آسمان برایمان کمک فرستاده بود. نصف هلی کوپترها در ارتفاع پایین پرواز می کردند و نصف دیگرشان در ارتفاع بالا. عراقی ها متوجه هلی کوپترها شده بودند و بی وقفه موشک می زدند. حجم انفجار خمپاره های زمانی هم چند برابر شده بود. در دلم خداخدا می کردم هلی کوپترها از گزند این همه خمپاره زمانی که منفجر میشوند آسیب نبینند. شاید در فاصله صد متر از خاکریز نصف هلی کوپترها بالا آمدند. تانک های عراقی به خاکریز نزدیک شده بودند. هیچ کاری نمی کردم، فقط خیره شده بودم به مسیر شلیک راکت ها و دعا می کردم این راکت ها به تانک ها بخورند.
راکت ها به زمین می خورد. با اصابت هر راکت به زمین، انگار یک کیلومتر زمین با آتش شخم می خورد و تانک ها میترکید. آن قدر تانک زیاد بود که خیلی احتیاج به نشانه گیری دقیق نبود. راکت ها که بین تانک ها منفجر میشد یک دفعه چندین تانک با هم منفجر می شد و دود و آتش به آسمان بر میخاست. تانک ها از کار افتاده بود و فقط دود و آتش از دشت روبه رو به چشم می خورد. تانک ها میان انفجارهای ناشی از راکت ها در آتش و دود غرق شده بودند، با اینکه روز بود اطراف ما در اثر دود سیاهی که به آسمان برمی خاست تاریک شده بود.
ناگهان هلیکوپترها تغییر آرایش دادند و آنها که راکتهایشان را شلیک کرده بودند جایشان را به بقیه دادند و باز همان صحنه ها تکرار شد. صحنه های عجیبی بود که دیگر نظیر آن را ندیدم. در این گیرودار شنیدم بیسیمچی می گفت: «هلیکوپترها از پایگاه شکاری اصفهان آمده اند.»
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثنوی خوانی
🔅 حاج صادق آهنگران
در محضر امام دلها
و پاسداران انقلاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۵
(تاریخ شفاهی )
🔅 عملیات ۲۵ فروردین ۶۰ - غرب شوش
غلامعلی رشید: همین مرتضی قربانی و... گفتند آقا ما یک عملیاتی داریم به نام تپههای مدن. من خودم شب عملیات رفتم پیش آنها بالای سر خاکریز مرتضی [قربانی] و شهید مؤذنیپور. البته، با ارتش ادغامی عمل کردیم. حالا بگذریم تا صبح چه مزخرفاتی همین فرمانده به نام مستوفی گفت. این فرد قبل از انقلاب فرمانده گروهان من هنگام سربازی در ارتش بود. همهاش چیزهای مبتذل میگفتند. یک بساطی بود. گردان مخابراتیشان بود. داشت بهطرف میگفت که چه بکن.
عملیات که صورت گرفت، مرتضی صفار و شهید بقایی در غرب شوش جایی را برای عملیات آماده کردند و ۲۵ فروردین گفتند ما میتوانیم عملیات محدود انجام دهیم. شهید علی هاشمی یک تانکزن معروفی داشت به نام فروزان، فرستاد کمک آنها و ۱۵ تانک را زد، یک هلیکوپتر هم زد.
گفتند تاوها را آورد و تانکها را زد و ما روی چندتا تپه که گرفته بودیم، ماندیم. با این دو سه عملیات ما، ارتش باور کرد که میشود [عملیات کرد]. یک عملیات بزرگتر را در ارتفاعات اللهاکبر در سوسنگرد تعریف کردیم، همینکه آقای شمخانی گفت. در این عملیات ارتش [لشکر92 زرهی اهواز] گفت: من هم هستم. شهید چمران گفت: من هم دو گردان میآورم. ما هم سه گردان گذاشتیم. تیپ ۳ لشکر۹۲ هم گفت: خُب اینجا منطقه یگان ما است و ما هم در عملیات مشارکت میکنیم.
من و شهید باقری و آقا رحیم صفوی تقسیم شدیم و شما در محور سوسنگرد هم همراه [عملیات اللهاکبر] یک تک محدود داشت؛ یعنی با همدیگر [انجام شدند]. عملیات امام علی هم در غرب سوسنگرد بود و هم روی ارتفاعات اللهاکبر. مرحوم [سرهنگ] قاسمی که چند روز پیش فوت کرد، در جلسهای من دیدم خطاب به بنیصدر گفت: آقای رئیسجمهور، آقای دکتر، حمله به ارتفاعات اللهاکبر نیاز به سلاح هستهای تاکتیکی دارد. گفتیم چرا؟ میگفت: از بس عراقیها استحکامات در آن درست کردهاند.
هیچی [هنگام عملیات] من رفتم کنار یک برادری، خدا شاهد است، آقا محسن این برادر مشهدی بود، دستهایش پینهبسته بود، گردان داشت. من رفتم کنار این. از محور شمالی اللهاکبر میخواست حمله کند. فرمانده گردان ارتش که همراه این بود دائم میخواست این را تحقیر کند. بهش میگفت: بیا توی نفربر ۱۱۳ من، روی کالک بگو چهجوری میخواهی حمله بکنی. [به من] گفت آقای رشید، من بلد نیستم با نقشه و کالک کار کنم، اما فردا بچهها را میبرم روی ارتفاعات اللهاکبر. نمیدانم این اسمش چی بود...
محسن رضایی: برونسی.
غلامعلی رشید: در فیلم لیلی با من است، اون برادر آذری که پرستویی [هنرپیشه] میرود پیش آن، شبیه این است مثلاً.
محسن رضایی: برونسی را میگویی؟
غلامعلی رشید: نه برونسی نیست، یک برادر دیگه است که در عملیات چزابه هم شهید میشود. من تعبیرم این است این آدم را گویا خداوند از صدر اسلام پرتاب کرده به زمان ما. اصلاً یک موجود عجیب و غریب بود. روستایی بود، کشاورز بود.
علی شمخانی: از بچههای شهید رستمی بودند.
غلامعلی رشید: نه، اسمش هست. از اینها نیست و در مقاومتهای چزابه شهید شد و این کار را کرد. من همراهش بودم، بچهها را برد روی ارتفاعات اللهاکبر. ما از سه محور حمله کردیم؛ از شمالغرب و جنوب. در جنوب ارتفاعات اللهاکبر یک مقدار آبگرفتگی بود...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂