🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
خلبان در کمدش را باز کرد. دیدم عکس مرا که در یک روزنامه عراقی چاپ کرده بودند بریده و زده بود روی در کمدش. زیر عکس هم جمله ای از امام نوشته بود به این مضمون که بزرگی سربازهای اسلام به سن و سال و قد و جثه شان نیست به اراده های آهنین و اعتقادات بالایشان است.
خلبان دستهای مرا گرفت و گفت: «تو باعث سربلندی رهبر و کشورت هستی مهدی!»
حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی در مرحله اول عملیات بیت المقدس را برایش تعریف کردم.
°°°°
دو روز از استقرار ما در این محور می گذشت و چون منطقه زیر آتش بود در این مدت غذا نخورده بودیم. یک جیپ ارتش از دور پیدا شد. جیپ جلو سنگر ایستاد و به تعداد نفرات یک کیسه مشمایی پرت کرد. تا چشمش به من افتاد، یک مشما با یک کمپوت پرت کرد به طرفم. کیسه را باز کردم سبزی پلو با یک تکه گوشت بود. غذا را خوردم و کمپوت را گذاشتم توی جیبم. این تنها غذایی بود که در کل عملیات به دستم رسید.
بعد از ناهار به دیواره خاکریز تکیه دادم و نشستم. هوا گرم بود و آفتاب بی امان می تابید.
خورشید آمده بود وسط آسمان، نزدیک ظهر بود. عراقی ها باورشان شده بود جاده اهواز - خرمشهر را از دست داده اند. توپخانه شان دائم کار می کرد و هواپیماها بی وقفه روی سر ما پرواز می کردند و بمب می ریختند. از خاکریز بالا رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. دشت باز جلوی ما پر از نیروی عراقی شده بود. صدها تانک در سرتاسر دشت پراکنده بودند و به سمت جاده حرکت می کردند. تیرهایشان کار می کرد و گلوله ها را مستقیم به سمت خاکریز می زدند.
بیسیمچی با بی سیم اطلاع می داد: «تانک های عراقی به ما نزدیک شدند مهمات نداریم. اگر جلوتر بیایند همه قتل عام می شویم و جاده به دستشان می افتد.»
واقعا ناامید شده بودیم. هر کسی گوشه ای دعای توسل می خواند. در همین حین که تانکها پیشروی می کردند خمپاره های زمانی شان هم به کار افتاد و ما را گلوله باران کردند. عراقی ها می خواستند به هر قیمتی شده جاده را پس بگیرند. با پاتک هایی که عراقی ها به ما زدند، بارها جهنم را به چشم دیدم. حجم گلوله ها و ترکش ها که از آسمان می بارید فقط جهنم را برایم تداعی می کرد.
👇👇👇
🍂 عراقی ها از لحاظ مهمات مجهز بودند. ما در مقابل آنها چیزی نداشتیم. این را فهمیده بودم که کار ما با عنایات خدا و دعا و توسل پیش می رود. به محض اینکه یک خاکریز عراقی را فتح می کردیم یک نفس راحت می کشیدیم و خدا را شکر می کردیم که مهمات جور شد. سنگرها و خاکریزهای آنها مملو از مهمات بود. صدها تانک عراقی به طرف جاده حرکت می کردند. امیدمان از همه جا قطع شده بود. داشتیم غزل خداحافظی می خواندیم. نمیدانم چقدر به این حال گذشت. در اوج ناامیدی احساس کردیم صداهایی از پشت سرمان می آید. آن قدر صداهای تانک ها گوش خراش بود که دیر متوجه آن سروصداها شدیم.
باورتان نمی شود تعداد زیادی هلی کوپتر با هم داشتند به طرف جاده می آمدند. دعاهای ما مستجاب شده بود، واقعا خدا از آسمان برایمان کمک فرستاده بود. نصف هلی کوپترها در ارتفاع پایین پرواز می کردند و نصف دیگرشان در ارتفاع بالا. عراقی ها متوجه هلی کوپترها شده بودند و بی وقفه موشک می زدند. حجم انفجار خمپاره های زمانی هم چند برابر شده بود. در دلم خداخدا می کردم هلی کوپترها از گزند این همه خمپاره زمانی که منفجر میشوند آسیب نبینند. شاید در فاصله صد متر از خاکریز نصف هلی کوپترها بالا آمدند. تانک های عراقی به خاکریز نزدیک شده بودند. هیچ کاری نمی کردم، فقط خیره شده بودم به مسیر شلیک راکت ها و دعا می کردم این راکت ها به تانک ها بخورند.
راکت ها به زمین می خورد. با اصابت هر راکت به زمین، انگار یک کیلومتر زمین با آتش شخم می خورد و تانک ها میترکید. آن قدر تانک زیاد بود که خیلی احتیاج به نشانه گیری دقیق نبود. راکت ها که بین تانک ها منفجر میشد یک دفعه چندین تانک با هم منفجر می شد و دود و آتش به آسمان بر میخاست. تانک ها از کار افتاده بود و فقط دود و آتش از دشت روبه رو به چشم می خورد. تانک ها میان انفجارهای ناشی از راکت ها در آتش و دود غرق شده بودند، با اینکه روز بود اطراف ما در اثر دود سیاهی که به آسمان برمی خاست تاریک شده بود.
ناگهان هلیکوپترها تغییر آرایش دادند و آنها که راکتهایشان را شلیک کرده بودند جایشان را به بقیه دادند و باز همان صحنه ها تکرار شد. صحنه های عجیبی بود که دیگر نظیر آن را ندیدم. در این گیرودار شنیدم بیسیمچی می گفت: «هلیکوپترها از پایگاه شکاری اصفهان آمده اند.»
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثنوی خوانی
🔅 حاج صادق آهنگران
در محضر امام دلها
و پاسداران انقلاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۵
(تاریخ شفاهی )
🔅 عملیات ۲۵ فروردین ۶۰ - غرب شوش
غلامعلی رشید: همین مرتضی قربانی و... گفتند آقا ما یک عملیاتی داریم به نام تپههای مدن. من خودم شب عملیات رفتم پیش آنها بالای سر خاکریز مرتضی [قربانی] و شهید مؤذنیپور. البته، با ارتش ادغامی عمل کردیم. حالا بگذریم تا صبح چه مزخرفاتی همین فرمانده به نام مستوفی گفت. این فرد قبل از انقلاب فرمانده گروهان من هنگام سربازی در ارتش بود. همهاش چیزهای مبتذل میگفتند. یک بساطی بود. گردان مخابراتیشان بود. داشت بهطرف میگفت که چه بکن.
عملیات که صورت گرفت، مرتضی صفار و شهید بقایی در غرب شوش جایی را برای عملیات آماده کردند و ۲۵ فروردین گفتند ما میتوانیم عملیات محدود انجام دهیم. شهید علی هاشمی یک تانکزن معروفی داشت به نام فروزان، فرستاد کمک آنها و ۱۵ تانک را زد، یک هلیکوپتر هم زد.
گفتند تاوها را آورد و تانکها را زد و ما روی چندتا تپه که گرفته بودیم، ماندیم. با این دو سه عملیات ما، ارتش باور کرد که میشود [عملیات کرد]. یک عملیات بزرگتر را در ارتفاعات اللهاکبر در سوسنگرد تعریف کردیم، همینکه آقای شمخانی گفت. در این عملیات ارتش [لشکر92 زرهی اهواز] گفت: من هم هستم. شهید چمران گفت: من هم دو گردان میآورم. ما هم سه گردان گذاشتیم. تیپ ۳ لشکر۹۲ هم گفت: خُب اینجا منطقه یگان ما است و ما هم در عملیات مشارکت میکنیم.
من و شهید باقری و آقا رحیم صفوی تقسیم شدیم و شما در محور سوسنگرد هم همراه [عملیات اللهاکبر] یک تک محدود داشت؛ یعنی با همدیگر [انجام شدند]. عملیات امام علی هم در غرب سوسنگرد بود و هم روی ارتفاعات اللهاکبر. مرحوم [سرهنگ] قاسمی که چند روز پیش فوت کرد، در جلسهای من دیدم خطاب به بنیصدر گفت: آقای رئیسجمهور، آقای دکتر، حمله به ارتفاعات اللهاکبر نیاز به سلاح هستهای تاکتیکی دارد. گفتیم چرا؟ میگفت: از بس عراقیها استحکامات در آن درست کردهاند.
هیچی [هنگام عملیات] من رفتم کنار یک برادری، خدا شاهد است، آقا محسن این برادر مشهدی بود، دستهایش پینهبسته بود، گردان داشت. من رفتم کنار این. از محور شمالی اللهاکبر میخواست حمله کند. فرمانده گردان ارتش که همراه این بود دائم میخواست این را تحقیر کند. بهش میگفت: بیا توی نفربر ۱۱۳ من، روی کالک بگو چهجوری میخواهی حمله بکنی. [به من] گفت آقای رشید، من بلد نیستم با نقشه و کالک کار کنم، اما فردا بچهها را میبرم روی ارتفاعات اللهاکبر. نمیدانم این اسمش چی بود...
محسن رضایی: برونسی.
غلامعلی رشید: در فیلم لیلی با من است، اون برادر آذری که پرستویی [هنرپیشه] میرود پیش آن، شبیه این است مثلاً.
محسن رضایی: برونسی را میگویی؟
غلامعلی رشید: نه برونسی نیست، یک برادر دیگه است که در عملیات چزابه هم شهید میشود. من تعبیرم این است این آدم را گویا خداوند از صدر اسلام پرتاب کرده به زمان ما. اصلاً یک موجود عجیب و غریب بود. روستایی بود، کشاورز بود.
علی شمخانی: از بچههای شهید رستمی بودند.
غلامعلی رشید: نه، اسمش هست. از اینها نیست و در مقاومتهای چزابه شهید شد و این کار را کرد. من همراهش بودم، بچهها را برد روی ارتفاعات اللهاکبر. ما از سه محور حمله کردیم؛ از شمالغرب و جنوب. در جنوب ارتفاعات اللهاکبر یک مقدار آبگرفتگی بود...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 0⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
از حسینیه آمدم بیرون. با خودم تکرار می کردم بول .... هی عجب عجب می گفتم که یکی زد به شانه ام و گفت، مگه خُل شدی که راه می ری و می گی عجب ، عجب. برگشتم ببینم کیه که یه دفعه یکی دیگه یه سیخونک زد به پهلویم . من هم که قلقلکی! دلم غش رفت. با خنده گفتم تو را به خدا من رو قلقلک نده. تو دیگه کی هستی؟ سید جواد بود. سید گفت بهزادخان این چه وضعیه . اگه یه روزی اسیر بشی تا عراقی ها دست به پهلوی تو بزنند ، همه چی رو لو می دی . گفتم زبونت رو گاز بگیر ! به جای اینکه بگی دمار دشمن رو در میاری ، می گی اسیر بشی! این هم رفیق.... سید گفت نهار خوردی؟ گفتم خودت دیدی دیگه! کجا نهار خوردم؟
آقا رو باش . فکر کرده همه مثل خودشن که سخنرانی و احکام رو ول کنند بروند خندق بلا رو پر کنند. نه عمو . نهار نخوردم . سید گفت ، خان عمو چی چی میگی! من هم نهار نخوردم . بیا بریم یه لقمه غذا بخوریم . نهار خوری تقریبا خلوت بود . رفتیم غذا گرفتیم . جاتون خالی یه لوبیا پلویی دادند که نگو . برنج زرد ، با لوبیاهای دراز و کَت و گنده . با یه ملاقه ماست . خوردیم و به یاد دسپخت مادر هر دوتایی حسرت خوردیم . بعد از نهار به سمت آسایشگاه روانه شدیم که دیدیم نجار ننه مرده یه عالمه اورکت رو روی دوشش گرفته و هِن هِن کنان داره میره سمت آسایشگاه . دو تایی رفتیم کمکش . نجار تا صدای سید جواد رو شنید، از زیر اورکت ها با ناله و معترض به سید ، گفت ، آفرین . باریکلا . کجا در رفتی سید ! مگه قرار نبود با هم بریم برای تحویل اورکت ها ؟ من گفتم ای بابا ، این سید رو ولش کن . چند تا اورکت رو بده به من . نجار با عصبانیت گفت ، من چه جوری اورکت بدم به تو ؟ خودت بردار دیگه ! کمرم نصف شد . پنج شیش تایی برداشتم . سید هم ده دوازده تایی برداشت . سید گفت نجار جان دیدم تو رفتی داری چوب اره می کنی ، من هم نجاری بلد نیستم ، رفتم نماز خواندم . راستی نهار خوردی؟ نجار گفت ، سید بالاخره من از زیر این اورکت ها بیرون میام . اونوقت ، من میدونم و تو . کجا نهار خوردم ! تا این رو شنیدم اورکت ها رو انداختم روی کول سید و گفتم ای به قربانت برم نجار . الان می رم نهار برایت می گیرم . تا سید به خودش بجنبه ، اورکت ها ریخته شد روی سر و کله اش . به سرعت رفتم و برای نجار غذا گرفتم . ته دیگ هم گرفتم تا حالش جا بیاد . نهکه من خودم عاشق ته دیگ بوده و هستم ، کلی ته دیگ روغنی و خشک گرفتم گذاشتم روی برنج ها یه تیکه نان هم روی سینی گذاشتم . یه لیوان هم ماست گرفتم . وقتی رسیدم توی آسایشگاه ، دیدم آقای جواد گرامی ایستاده کنار اورکت ها . نجار هم کنارش . سید جواد هم سر به پایین و مظلوم ایستاده و داره به زمین نگاه می کنه . بچه ها هم داشتند با نگاه سید جواد رو می خوردند . رسیدم به آقا جواد گرامی و گفتم برای نجار غذا آوردم . آقا جواد رو کرد به سید و گفت ، از تو توقع نداشتم ! نجار جان بیا غذا تو بخور . آقا سید برای اینکه تنبیه بشی ، تمام اور کت ها رو باید بین بچه ها پخش کنی ، اگه کوچک و برزگ بود خودت باید ببری تعویض کنی . یا الله . اول آمار بگیر . به هر کی تحویل دادی امضا
می گیری و کم و زیادش رو هم با تدارکات حل و فصل می کنی . نجار تا ته دیگ ها رو دید گفت من ته دیگ دوست ندارم ، تا گفت ته دیگ دوست ندارم ، من پریدم و یه ماچ آبدار از صورتش بردم و گفتم مگه من مُردم ! خودم جورتو
می کشم . نان روی سینی را برداشتم و با دست ته دیگ رو گذاشتم روی نان و با ولع خاصی نان را لوله کردم چپاندم به دهان مبارک .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂