eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از حسینیه آمدم بیرون. با خودم تکرار می کردم بول .... هی عجب عجب می گفتم که یکی زد به شانه ام و گفت، مگه خُل شدی که راه می ری و می گی عجب ، عجب. برگشتم ببینم کیه که یه دفعه یکی دیگه یه سیخونک زد به پهلویم . من هم که قلقلکی! دلم غش رفت. با خنده گفتم تو را به خدا من رو قلقلک نده. تو دیگه کی هستی؟ سید جواد بود. سید گفت بهزادخان این چه وضعیه . اگه یه روزی اسیر بشی تا عراقی ها دست به پهلوی تو بزنند ، همه چی رو لو می دی . گفتم زبونت رو گاز بگیر ! به جای اینکه بگی دمار دشمن رو در میاری ، می گی اسیر بشی! این هم رفیق.... سید گفت نهار خوردی؟ گفتم خودت دیدی دیگه! کجا نهار خوردم؟ آقا رو باش . فکر کرده همه مثل خودشن که سخنرانی و احکام رو ول کنند بروند خندق بلا رو پر کنند. نه عمو . نهار نخوردم . سید گفت ، خان عمو چی چی میگی! من هم نهار نخوردم . بیا بریم یه لقمه غذا بخوریم . نهار خوری تقریبا خلوت بود . رفتیم غذا گرفتیم . جاتون خالی یه لوبیا پلویی دادند که نگو . برنج زرد ، با لوبیاهای دراز و کَت و گنده . با یه ملاقه ماست . خوردیم و به یاد دسپخت مادر هر دوتایی حسرت خوردیم . بعد از نهار به سمت آسایشگاه روانه شدیم که دیدیم نجار ننه مرده یه عالمه اورکت رو روی دوشش گرفته و هِن هِن کنان داره میره سمت آسایشگاه . دو تایی رفتیم کمکش . نجار تا صدای سید جواد رو شنید، از زیر اورکت ها با ناله و معترض به سید ، گفت ، آفرین . باریکلا . کجا در رفتی سید ! مگه قرار نبود با هم بریم برای تحویل اورکت ها ؟ من گفتم ای بابا ، این سید رو ولش کن . چند تا اورکت رو بده به من . نجار با عصبانیت گفت ، من چه جوری اورکت بدم به تو ؟ خودت بردار دیگه ! کمرم نصف شد . پنج شیش تایی برداشتم . سید هم ده دوازده تایی برداشت . سید گفت نجار جان دیدم تو رفتی داری چوب اره می کنی ، من هم نجاری بلد نیستم ، رفتم نماز خواندم . راستی نهار خوردی؟ نجار گفت ، سید بالاخره من از زیر این اورکت ها بیرون میام . اونوقت ، من میدونم و تو . کجا نهار خوردم ! تا این رو شنیدم اورکت ها رو انداختم روی کول سید و گفتم ای به قربانت برم نجار . الان می رم نهار برایت می گیرم . تا سید به خودش بجنبه ، اورکت ها ریخته شد روی سر و کله اش . به سرعت رفتم و برای نجار غذا گرفتم . ته دیگ هم گرفتم تا حالش جا بیاد . نه‌که من خودم عاشق ته دیگ بوده و هستم ، کلی ته دیگ روغنی و خشک گرفتم گذاشتم روی برنج ها یه تیکه نان هم روی سینی گذاشتم . یه لیوان هم ماست گرفتم . وقتی رسیدم توی آسایشگاه ، دیدم آقای جواد گرامی ایستاده کنار اورکت ها . نجار هم کنارش . سید جواد هم سر به پایین و مظلوم ایستاده و داره به زمین نگاه می کنه . بچه ها هم داشتند با نگاه سید جواد رو می خوردند . رسیدم به آقا جواد گرامی و گفتم برای نجار غذا آوردم . آقا جواد رو کرد به سید و گفت ، از تو توقع نداشتم ! نجار جان بیا غذا تو بخور . آقا سید برای اینکه تنبیه بشی ، تمام اور کت ها رو باید بین بچه ها پخش کنی ، اگه کوچک و برزگ بود خودت باید ببری تعویض کنی . یا الله . اول آمار بگیر . به هر کی تحویل دادی امضا می گیری و کم و زیادش رو هم با تدارکات حل و فصل می کنی . نجار تا ته دیگ ها رو دید گفت من ته دیگ دوست ندارم ، تا گفت ته دیگ دوست ندارم ، من پریدم و یه ماچ آبدار از صورتش بردم و گفتم مگه من مُردم ! خودم جورتو می کشم . نان روی سینی را برداشتم و با دست ته دیگ رو گذاشتم روی نان و با ولع خاصی نان را لوله کردم چپاندم به دهان مبارک . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان تانک های بی شماری در حال سوختن و انفجار بود. بعد از اتمام کارشان یکی از هلی کوپترها آمد بالای سر ما، درست در همان محوری که مستقر بودیم و خیلی هم ارتفاعش را کم کرد. خلبانش را به خوبی می دیدم. او دستش را بالا آورد و به حالت خداحافظی به ما علامت داد، ما همه برایش دست تکان دادیم و داد کشیدیم. اما عجیب بود این خلبان که داشت از ما خداحافظی می کرد برنگشت عقب و رفت به سمت عراقی ها، از روی تانک های سوخته گذشت و همین طور جلو رفت. تعجب کردم، به شدت نگران بودم. موشک ها به سمتش شلیک می‌شد دیگر دل توی دلم نمانده بود. بچه ها می گفتند حتما خبر دارد عقبه دشمن خیلی قوی و غنی از مهمات است و می خواهد برود انبار مهمات عراقی ها را منفجر کند. خیلی از رفتن هلی کوپتر نگذشته بود که شروع به شلیک کرد. لحظه ای بعد یک دفعه انگار یک کوه آتشفشان با صدایی مهیب شروع به فوران کرد و دود و آتش آسمان را پوشاند. مات و مبهوت به آسمان نگاه می کردم و نگران آن خلبان و هلی کوپترش بودم که یک دفعه صحیح و سالم در آسمان ظاهر شد. داشت برمی گشت. از ته دل ذوق کردم و تکبیر گفتم. در مدت عمليات آنقدر تکبیر گفته بودیم که دیگر صدایمان گرفته بود. مدت کوتاهی از این خوشحالی نگذشت که جلوی چشم‌مان هلی کوپتر بر اثر اصابت موشک هایی که هدف قرارش داده بودند، در هوا منفجر شد. دلمان شکست! این پیروزی و عقب نشینی عراقی ها خیلی همه را خوشحال کرد اما شهادت خلبان شجاع، که ما نمی شناختیمش، برایمان واقعا دردناک بود. گرچه او خود این مرگ باشرف را برگزیده بود. °°°° بین سربازان عراقی سرباز مرموز و بدطینتی بود به نام «خميس». آن روز وقتی از خلبان با اعتقاد و شجاع خداحافظی کردم و آمدم بیمارستان، دکتر مجید داشت زخم بازوی یک جوان هجده، نوزده ساله را شست وشو می‌داد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. یکدفعه دیدم خمیس آمد کنار ما ایستاد. یکی از بچه ها را به نام محمود، که اسیر ایرانی عرب زبان بود، صدا زد. محمود گفت: «مهدی! خمیس می گوید حرف هایش را برای تو ترجمه کنم.» گفتم: «خوب چه می گوید؟» خمیس با پوزخند شروع کرد حرف زدن. میان حرفهایش گاهی قهقهه می زد. ساکت که شد، محمود گفت: «حرف زیاد زد مهدی، خلاصه کنم، می گوید به مهدی بگو تو الان باید پستانک دست بگیری و توی بغل مادرت شیر بخوری. چطوری بلند شدی آمدی جبهه جنگ!» 👇👇👇
🍂 اولین بار نبود از این حرف ها می شنیدم. آنها وقتی مرا با هیکل گنده خودشان مقایسه می کردند تحملش برایشان سخت بود که به جنگ آنها آمده ام. مرا اسباب حقارت خودشان می دیدند. گاه می خواستند با این حرف ها عقده و کینه هایشان را تسکین دهند. یک لحظه هم مردد نماندم چه جوابی بدهم. گفتم: «خوب براش ترجمه کن، بگو، مهدی می گوید به جای اینکه پستانک بخورم و توی بغل مادرم بنشینم، توی جبهه این جوری - دستم را مشت کردم آوردم نزدیک دهانم - ضامن نارنجک می گذارم توی دهانم و می کشم می اندازم وسط شماها تا یکدفعه ده نفرتان را با هم بکشم. بچه ایرانی این طوری پستانک می خورد.» وقتی محمود حرفم را ترجمه کرد، خمیس که سونده ای توی دستش بود، آن را بلند کرد مرا بزند که معطل نکردم و از جلو دستش فرار کردم. از شدت عصبانیت می‌لرزید. او دور محوطه به دنبالم می‌دوید و به عربی فحش می‌داد. رفتم گوشه آسایشگاه، پشت پتوها و وسایلی که روی هم انباشته شده بود، قایم شدم. بچه ها سعی کردند حواسش را پرت کنند تا دست از سرم بردارد. نیم ساعتی آنجا ماندم. وقتی دیدم خمیس دوروبر نیست برگشتم بیمارستان. دکتر مجید هنوز سرگرم پانسمان زخم بازوی آن جوان بود و متوجه حرفهای ما شده بود. وقتی رفتم کنار دستش ایستادم، يواش زد پس سرم و گفت: «چی گفتی جونور که این طوری عصبانی شد. مگر سرت به تنت زیادی کرده!» . ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۶ ( تاریخ شفاهی) 🔅 تحویل‌نگرفتن فرماندهان سپاه احمد غلامپور: جلسه یادت هست؟ قبل از عملیات من به‌اتّفاق شما [رشید] و حسن باقری و آقا رحیم رفتیم مهمانسرای ژاندامری. در جلسه‌ای که بنی‌صدر گذاشت، یک اتاق این‌جوری بود. چهارتا صندلی گذاشت. آقا محسن ما را کنار دیوار نشاندند. یک میزی وسط بود مال فرماندهان ارتش. ظهیرنژاد و همه آمدند نشستند، گفتند. ما همین‌جور نشستیم کنار دیوار درحالی‌که طرح عملیات مال ما بود. غلامعلی رشید: بله، هیچ تحویل نمی‌گرفتند. ایشان[محسن رضایی] نمی‌دانم یادش است یا نه؟ من و شهید باقری و ایشان [غلامپور یا شمخانی] رفتیم پشت در اتاق [سرهنگ] سیروس لطفی با بیژامه هم ما را پذیرفت. یک ساعت ما را پشت در اتاق نگه داشت تا ما برویم یک دو دقیقه باهاش صحبت کنیم و آتش توپخانه به ما بدهد. داستان این‌جوری بود و عملیات‌های محدود، در جبهه دزفول یکی انجام شد، در جبهه شوش یکی انجام شد، بعد همین‌طوری ادامه یافت و شاید پانزده عملیات انجام شد. در جبهه غرب هم شروع کردند به عملیات. دوتا از عملیات‌های جنوب همین بود که آقای شمخانی گفت؛ عملیات شهیدان رجایی و باهنر و عملیات شهید مدنی. عملیات شهید چمران اینها را هم ما انجام دادیم و این عملیات‌ها آرام‌آرام تبدیل شد به یک دستگاه فکری و متولد شد و هی سؤال، سؤال و عملیات‌های قبلی را که آدم ارزیابی می‌کرد، دید زمین را درست شناسایی نکردند، دشمن را شناسایی نکردند، روش حمله‌شان غلط است، تاکتیک حمله‌شان غلط است [و... و یک فکر و روش جدید پدید آمد] و فرماندهان ارتش می‌گویند ما این [نحوه عملیات] را از آمریکایی‌ها یاد گرفته بودیم که بیاییم با یک آتش حجم متوسط توپخانه، هواپیما و فلان، بعد زرهی به حرکت دربیاید، فکر می‌کردند در این تهاجم‌های اولیه، عراقی‌ها تمام می‌شوند. این کار را در عملیات ۲۳ مهر [در غرب دزفول] که انجام دادند دیدیم عراقی‌ها هیچی، سرجایشان پشت خاکریز شروع کردند با [موشک] مالیوتکا دانه‌دانه تانک‌های ارتش را زدند و آتش‌تهیه اصلاً روی دشمن اثر نکرده بود. تصوراتی هم که اینها داشتند تصورات غلطی بود و این دستگاه فکری برای همیشه تا پایان جنگ کنار رفت و دستگاه فکری ما [سپاه] حاکم شد تا پایان جنگ و ما روش حمله‌مان را تغییری ندادیم و این روش را من معتقدم به‌سختی می‌شود به جایی منتقل کرد. یعنی شما بروید پدر خودت را دربیاوری نمی‌توانی به ارتش پاکستان یا به ارتش مصر منتقل کنی. کسی نمی‌تواند فرماندهی بکند... علی شمخانی: البته ارتشی‌ها آخر جنگ برگشتند به همان دستگاه [فکری] قبلی‌شان. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂