🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
تانک های بی شماری در حال سوختن و انفجار بود. بعد از اتمام کارشان یکی از هلی کوپترها آمد بالای سر ما، درست در همان محوری که مستقر بودیم و خیلی هم ارتفاعش را کم کرد. خلبانش را به خوبی می دیدم. او دستش را بالا آورد و به حالت خداحافظی به ما علامت داد، ما همه برایش دست تکان دادیم و داد کشیدیم. اما عجیب بود این خلبان که داشت از ما خداحافظی می کرد برنگشت عقب و رفت به سمت عراقی ها، از روی تانک های سوخته گذشت و همین طور جلو رفت.
تعجب کردم، به شدت نگران بودم. موشک ها به سمتش شلیک میشد دیگر دل توی دلم نمانده بود. بچه ها می گفتند حتما خبر دارد عقبه دشمن خیلی قوی و غنی از مهمات است و می خواهد برود انبار مهمات عراقی ها را منفجر کند. خیلی از رفتن هلی کوپتر نگذشته بود که شروع به شلیک کرد. لحظه ای بعد یک دفعه انگار یک کوه آتشفشان با صدایی مهیب شروع به فوران کرد و دود و آتش آسمان را پوشاند. مات و مبهوت به آسمان نگاه می کردم و نگران آن خلبان و هلی کوپترش بودم که یک دفعه صحیح و سالم در آسمان ظاهر شد. داشت برمی گشت. از ته دل ذوق کردم و تکبیر گفتم. در مدت عمليات آنقدر تکبیر گفته بودیم که دیگر صدایمان گرفته بود.
مدت کوتاهی از این خوشحالی نگذشت که جلوی چشممان هلی کوپتر بر اثر اصابت موشک هایی که هدف قرارش داده بودند، در هوا منفجر شد. دلمان شکست! این پیروزی و عقب نشینی عراقی ها خیلی همه را خوشحال کرد اما شهادت خلبان شجاع، که ما نمی شناختیمش، برایمان واقعا دردناک بود. گرچه او خود این مرگ باشرف را برگزیده بود.
°°°°
بین سربازان عراقی سرباز مرموز و بدطینتی بود به نام «خميس». آن روز وقتی از خلبان با اعتقاد و شجاع خداحافظی کردم و آمدم بیمارستان، دکتر مجید داشت زخم بازوی یک جوان هجده، نوزده ساله را شست وشو میداد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. یکدفعه دیدم خمیس آمد کنار ما ایستاد. یکی از بچه ها را به نام محمود، که اسیر ایرانی عرب زبان بود، صدا زد. محمود گفت: «مهدی! خمیس می گوید حرف هایش را برای تو ترجمه کنم.» گفتم: «خوب چه می گوید؟»
خمیس با پوزخند شروع کرد حرف زدن. میان حرفهایش گاهی قهقهه می زد. ساکت که شد، محمود گفت: «حرف زیاد زد مهدی، خلاصه کنم، می گوید به مهدی بگو تو الان باید پستانک دست بگیری و توی بغل مادرت شیر بخوری. چطوری بلند شدی آمدی جبهه جنگ!»
👇👇👇
🍂 اولین بار نبود از این حرف ها می شنیدم. آنها وقتی مرا با هیکل گنده خودشان مقایسه می کردند تحملش برایشان سخت بود که به جنگ آنها آمده ام. مرا اسباب حقارت خودشان می دیدند. گاه می خواستند با این حرف ها عقده و کینه هایشان را تسکین دهند.
یک لحظه هم مردد نماندم چه جوابی بدهم. گفتم: «خوب براش ترجمه کن، بگو، مهدی می گوید به جای اینکه پستانک بخورم و توی بغل مادرم بنشینم، توی جبهه این جوری - دستم را مشت کردم آوردم نزدیک دهانم - ضامن نارنجک می گذارم توی دهانم و می کشم می اندازم وسط شماها تا یکدفعه ده نفرتان را با هم بکشم. بچه ایرانی این طوری پستانک می خورد.»
وقتی محمود حرفم را ترجمه کرد، خمیس که سونده ای توی دستش بود، آن را بلند کرد مرا بزند که معطل نکردم و از جلو دستش فرار کردم. از شدت عصبانیت میلرزید. او دور محوطه به دنبالم میدوید و به عربی فحش میداد. رفتم گوشه آسایشگاه، پشت پتوها و وسایلی که روی هم انباشته شده بود، قایم شدم. بچه ها سعی کردند حواسش را پرت کنند تا دست از سرم بردارد. نیم ساعتی آنجا ماندم. وقتی دیدم خمیس دوروبر نیست برگشتم بیمارستان.
دکتر مجید هنوز سرگرم پانسمان زخم بازوی آن جوان بود و متوجه حرفهای ما شده بود. وقتی رفتم کنار دستش ایستادم، يواش زد پس سرم و گفت: «چی گفتی جونور که این طوری عصبانی شد. مگر سرت به تنت زیادی کرده!» .
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
1.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روح الله صلی علی
@defae_moghadas
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۶
( تاریخ شفاهی)
🔅 تحویلنگرفتن فرماندهان سپاه
احمد غلامپور: جلسه یادت هست؟ قبل از عملیات من بهاتّفاق شما [رشید] و حسن باقری و آقا رحیم رفتیم مهمانسرای ژاندامری. در جلسهای که بنیصدر گذاشت، یک اتاق اینجوری بود. چهارتا صندلی گذاشت. آقا محسن ما را کنار دیوار نشاندند. یک میزی وسط بود مال فرماندهان ارتش. ظهیرنژاد و همه آمدند نشستند، گفتند. ما همینجور نشستیم کنار دیوار درحالیکه طرح عملیات مال ما بود.
غلامعلی رشید: بله، هیچ تحویل نمیگرفتند. ایشان[محسن رضایی] نمیدانم یادش است یا نه؟ من و شهید باقری و ایشان [غلامپور یا شمخانی] رفتیم پشت در اتاق [سرهنگ] سیروس لطفی با بیژامه هم ما را پذیرفت. یک ساعت ما را پشت در اتاق نگه داشت تا ما برویم یک دو دقیقه باهاش صحبت کنیم و آتش توپخانه به ما بدهد.
داستان اینجوری بود و عملیاتهای محدود، در جبهه دزفول یکی انجام شد، در جبهه شوش یکی انجام شد، بعد همینطوری ادامه یافت و شاید پانزده عملیات انجام شد. در جبهه غرب هم شروع کردند به عملیات. دوتا از عملیاتهای جنوب همین بود که آقای شمخانی گفت؛ عملیات شهیدان رجایی و باهنر و عملیات شهید مدنی. عملیات شهید چمران اینها را هم ما انجام دادیم و این عملیاتها آرامآرام تبدیل شد به یک دستگاه فکری و متولد شد و هی سؤال، سؤال و عملیاتهای قبلی را که آدم ارزیابی میکرد، دید زمین را درست شناسایی نکردند، دشمن را شناسایی نکردند، روش حملهشان غلط است، تاکتیک حملهشان غلط است [و... و یک فکر و روش جدید پدید آمد] و فرماندهان ارتش میگویند ما این [نحوه عملیات] را از آمریکاییها یاد گرفته بودیم که بیاییم با یک آتش حجم متوسط توپخانه، هواپیما و فلان، بعد زرهی به حرکت دربیاید، فکر میکردند در این تهاجمهای اولیه، عراقیها تمام میشوند. این کار را در عملیات ۲۳ مهر [در غرب دزفول] که انجام دادند دیدیم عراقیها هیچی، سرجایشان پشت خاکریز شروع کردند با [موشک] مالیوتکا دانهدانه تانکهای ارتش را زدند و آتشتهیه اصلاً روی دشمن اثر نکرده بود. تصوراتی هم که اینها داشتند تصورات غلطی بود و این دستگاه فکری برای همیشه تا پایان جنگ کنار رفت و دستگاه فکری ما [سپاه] حاکم شد تا پایان جنگ و ما روش حملهمان را تغییری ندادیم و این روش را من معتقدم بهسختی میشود به جایی منتقل کرد. یعنی شما بروید پدر خودت را دربیاوری نمیتوانی به ارتش پاکستان یا به ارتش مصر منتقل کنی. کسی نمیتواند فرماندهی بکند...
علی شمخانی: البته ارتشیها آخر جنگ برگشتند به همان دستگاه [فکری] قبلیشان.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سید جواد اور کت ها را دانه دانه تحویل بچه ها داد و امضا گرفت . هر چند بزرگ تر از هیکل ما بود اما توی سوز سرمای شب یا وقتی باران می آمد ، تنِ نحیف ما را گرم می کرد . چیزی به ساعت دو نمانده بود .
بچه هایی که نوبت حمامشون دو به بعد بود یواش یواش بقچه حمامشون رو داشتند می بستد . خنده دار بود . شده بود عین قدیم ندیما . بقچه به بغل رو به سوی حمام. من هم راهی شدم .
اگر مردم می تونستند ما را ببیند که با بقچه به بغل داریم می ریم حمام ، فکر می کردند ما از دلِ تاریخ گذشته بیرون آمدیم . حمام های خزینه دار و تاریک ....
تعداد بچه ها بیشتر از حمام ها بود . به اجبار نوبت گرفتیم . من دیدم تا نوبتم برسه خیلی طول می کشه . شلوار و پیراهن خاکی رو در آوردم و انداختم توی تشت . تاید هم ریختم توی تشت و آب گرفتم روش .... یه وقت فکر بد نکنی ها . شلوار گرم کن داشتم . لختِ لخت که نشدم . چفیه ام را بستم به گردنم و زیر پیراهنی رو هم اندختم روی لباس ها . به یاد مادرم افتادم که رخت و لباس هشت نفر رو می انداخت توی تشت مسی و هی چنگ می زد به لباس ها . ای مادر .... کجایی که ببینی ته تغاری داره رخت می شوره . لباس ها رو شستم و آب کشی کردم . چلاندم و بردم روی بند آویزونش کردم . دقت کردم دیدم نفر جلویی هنوز بیرون نیومده . رفتم در زدم و گفتم ، عمو ، اینجا حمام خونه نیست ها . یه کم سریعتر .... صدای داداش از داخل حمام آمد .... ای بابا .... دو دقیقه است آمدم تو . چه خبره ! گفتم زود بیا بیرون وگرنه در رو می شکونم میام با همون سر و کله کف مال شده می اندازمت بیرون ها ... گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه . گفتم حالا من شدم شتر ! بعد با لگد به درب حمام کوبیدم ... داداش داد زد ، ای مردم به دادم برسید . با اره افتاده به جونم ..... از بیرون داد زدم ، نخودچی یه چیزی بگو که اینجا پیدا بشه . آخه اره ..... بچه های دیگه هم آمدند به کمک من . هی با دست پی زدند به درب حمام . یه دفعه دیدم درب باز شد و داداش یه نعره زد و دوباره درب حمام رو بست . از خنده دل درد گرفته بودیم . بالاخره با بیرون آمدن داداش نوبت من هم رسید . خوشبختانه بعد از من کسی نبود که هولم کنه . آب داغ و تنِ خسته ، عجب حال داره . سرِ صبر خودم رو شستم و بیرون آمدم . انگاری چند کیلویی سبک شده بودم . لباس های تمیزم رو پوشیدم و رفتم داخل آسایشگاه . از سید جواد اورکتم را گرفتم و امضا دادم . رفتم سر جایم نشستم . دلم یه چایی فرد اعلا می خواست اما چایی کجا بود ! غروب داشت می شد . رفتم لباس هایم را از سرِ بند برداشتم .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
دکتر نگرانم بود، می گفت: «تو کله شق هستی، به حرف کسی گوش نمی دهی اینها با کسی شوخی ندارند، باید به فکر جانت باشی. هر چی می گویند جواب نده اتفاقی نمی افتد.»
علاقه دکتر مجید به من و نگرانی مدام او مرا به یاد نگرانی بچه ها در آن شب بارانی بعد از حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی انداخت.
°°°°
بعد از حمله هلی کوپترها عراقی ها رفتند و دشت کمی آرام گرفت. فرار عراقی ها به این معنی نبود که خیالمان راحت شده بلکه آنها میرفتند تا بعد از یک تجدید قوا دوباره حمله گسترده تری انجام دهند. بنابراین، سعی کردیم آماده باشیم.
آن شب باد و باران عجیبی شروع شد. یک لحظه بیرون از سنگر می ماندی، خیس آب میشدی. همه خزیده بودند داخل سنگرها. هر چی می گفتند یک نفر برود و جلوی این محور نگهبانی بدهد، هیچ کس قبول نمی کرد. وضعیت غیر عادی بود. بیرون خبری غیر از راه رفتن در گل و باران نبود. تک تیراندازهای عراقی همه جا کمین داشتند و ناگهان یک تیر می خورد به یک نفر و در دم شهید می شد. وقتی دیدم شرایط این طوری است، رفتم در یکی از جعبه های آرپی جی را باز کردم. روی این جعبه ها نایلون های بزرگی کشیده شده بود. نایلون را برداشتم و کشیدم روی سرم. بچه ها فهمیدند می خواهم بروم نگهبانی بدهم، گفتند: «نه مهدی! تو نباید بروی، چرا تو؟ ما اجازه نمی دهیم!»
آنها به من علاقه داشتند و دلشان نمی خواست اتفاقی برایم بیفتد. اما کسی جلودارم نبود و زدم از سنگر بیرون. پلاستیک را مثل یک کیسه کشیدم روی سر و بدنم. همه جا تاریک بود. جلوی چشم هایم را دو تا دایره بریدم که بتوانم بیرون را ببینم. سریع خودم را رساندم لب خاکریز.
👇👇👇