eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شدت باران طوری بود که انگار شلنگ آب را باز کرده باشند. یک ساعت که گذشت احساس کردم آب توی مشما نفوذ کرده و دارم خیس می‌شوم. بچه ها مدام می آمدند جلوی در سنگر و می گفتند: «مهدی! بیا نگهبانی بس است. بیا تا یک نفر دیگر برود، سرما می‌خوری.» اما تصمیم نداشتم برگردم داخل سنگر. شاید سه ساعت گذشت که دیدم از بچه ها خبری نیست. سروصدایشان کم شده بود. فهمیدم خوابیده اند. حالا واقعا احساس خطر می کردم، ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. فرماندهان مدام به ما یادآوری می کردند که عراقی ها گشت های شناسایی زیادی توی منطقه دارند که فارسی هم بلد هستند. دائم دوروبرم را نگاه می کردم. ولی بیشتر نگاهم به جلو بود. آخرهای شب بود که احساس کردم صداهای عجیب و غریبی به گوشم می رسد. انگار موتورهای یک کارخانه عظیم روشن شده و شروع به کار کرده باشد. صدا مشکوک بود. باد هم کمک می کرد تا صدا از دوردست بهتر به گوش برسد. شدت بارش باران روی مشمای محافظ سرم، صدای زیادی ایجاد می کرد که نمی گذاشت راحت بشنوم. اما احساس می کردم صدا هر لحظه دارد نزدیک تر می شود. گاهی نورهایی هم به چشمم می خورد. خطر را خیلی نزدیک حس می کردم. از همان بالای خاکریز داد کشیدم و بقیه را صدا زدم. چند نفر سریع آمدند بالای خاکریز. تعجب کردند و گفتند: «مهدی تو هنوز اینجایی؟ بابا می آمدی یکی از ما را صدا می‌زدی جابه جا می شدیم.» گفتم: «حالا اینها مهم نیست صداهای مشکوکی می‌شنوم.» گفتند: «خیلی خوب تو برو توی سنگر استراحت کن ما مراقب همه چیز هستیم. از خاکریز آمدم پایین. به سختی قدم بر می داشتم. کفش هایم در گل فرو می رفت و آب و گل توی کفشهایم نفوذ کرده بود. از وسط گل و آب، خودم را به سنگر رساندم، همین که در تاریکی وارد سنگر شدم، دیده سنگر پر از آب است. انگار وارد یک حوض شده باشم. بچه هایی که توی سنگر بودند گوشه و کنار به دیوار تکیه داده بودند و ایستاده خوابشان برده بود. لباس هایم خیس بود. پیراهنم را در آوردم، آویزان کردم به دیوار سنگر. فکر کردم این طوری زودتر خشک می شود. دوروبر سنگر را نگاه کردم. جایی پیدا کردم مثل بقیه بخوابم. کفش هایم را چپه گذاشتم تا قدری در هوای آزاد خشک شود. از شدت خستگی خوابم برد. خواب خواب هم نبودم، چون با سروصداهایی که از اطراف می‌شنیدم، هم از وخامت اوضاع خبر داشتم، هم خوابیدن به حالت ایستاده و تا زانو در آب را تجربه نکرده بودم! نمی دانم چقدر به این وضع گذشت که احساس کردم سروصداها زیادتر شده. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سینه زنی بوشهری رزمندگان با اشعار انقلاب و دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۷ (تاریخ شفاهی) الگوبرداری از اندیشه دفاعی جدید محسن رضایی: این یک نکتة ظریفی دارد. صیاد شیرازی که آمد [فرمانده نیروی زمینی ارتش شد] تلاش زیادی کرد آن دستگاه فکری را [در نیروی زمینی ارتش] احیا کند. برداشتش این بود علت اینکه بچه‌های سپاه خوب می‌جنگند این است که بسیجی‌ها را دارند. ایشان در ذهنش این آمد که اگر من هم بسیجی‌ها و سپاهی‌ها را داشته باشم ارتش می‌تواند بجنگد. مشکل ارتش این است که بسیج ندارد. بعد هم که ما این‌همه نیرو بهش دادیم و با نیروهای ارتش ادغام کرد، اما جواب نداد، بعد فکر کرد چندتا یگان از سپاه بگیرد. یگان هم بهش دادیم، باز نشد. درحقیقت آن دستگاه فکری حتی با گرفتن بسیج هم نتوانست سرپایش بلند شود. غلامعلی رشید: ۵ هزار نفر بسیجی بهش دادیم. محسن رضایی: نتوانست سرپایش بلند شود و احیا شود. آن دستگاه فکری نه با گرفتن بسیج حل شد نه با کمک‌گرفتن یگان‌هایی از سپاه. [دستگاه فکری سپاه] یک مجموعه بود. غلامعلی رشید: واقعاً. پانزده‌تا [فرماندهان عالی و یگان‌های سپاه] نقش معلم را داشتتند. در مقام مقایسه، در سال اوّل یا ده ماه اول جنگ، یک دستگاه فکری حاکم بود؛ یعنی زمانی‌که بنی‌صدر بالای سر ارتش بود تا پایان خرداد ۱۳۶۰، این دستگاه فکری به شکلی می‌جنگیده، هدف داشته، تاکتیک داشته، زمین را به‌گونه‌ای شناسایی می‌کرده، دشمن را به‌گونه‌ای، نوع طرح‌ریزی‌هایش به‌گونه‌ای بوده، یا غافلگیری را در ذهن خودش می‌خواسته با آتش‌تهیه، با امکانات، با ابزار حل ‌کند. اینها بوده توی ذهنش، اینها می‌رود کنار. محسن رضایی: سازمانش، فرهنگش. غلامعلی رشید: و دستگاه فکری سپاه از سال دوم می‌آید حاکم می‌شود تا پایان جنگ. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
سلام واقعیات دفاع مقدس چیزی نیست که با کتمانش بشود به تاریخ دفاع مقدس کمک کرد. ضمنا این تحلیل ها مربوط به ارتشی است که در اوایل جنگ رگه های دوران شاه رو هنوز یدک می کشید و با ارتش امروز که در عالی ترین سطح نیروهای نظامی جهان قرار دارد متفاوت است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم صدای قرآن حال و هوای دلم رو عوض کرد. وضو گرفتم و رفتم حسینیه. توی حسینه شلوغ بود. هر کسی رو که نگاه می کردی ، یا سرش توی قرآن بود یا نماز می خواند . دلم هوای نماز داشت . نماز شکر . برای اینکه خدا توفیق آمدن به جبهه را داده بود . نماز جماعت برپا شد و بعد از نماز دعای کمیل را شروع کردند ..... عجب ! حساب ایام هفته از دستم در رفته بود. امشب، شب جمعه است .... باز رفتم به اون موقع ها که با رفقا می رفتیم مهدیه تهران برای خواندن دعای کمیل . از دم مسجد اتوبوس می گذاشتند و مردم با اشتیاق می آمدند .... مداح ، اهوازی بود . از لهجه اش معلوم بود . چراغ ها را خاموش کرده بودند . مداح با چراغ قوه کوچکی روی صفحه کتاب دعا رو روشن کرده بود . رزمنده ها ، هر کدام توی حال و هوای خودشون بودند . صدای گریه بچه ها با دعا قاطی شده بود . ببار باران ، ببار .... که این باران عشق است . این جا بهشت است . این جا بهشت است .... ببار .... ببار . آدم که غریب باشد ، دلش می گیرد . دلش بهانه گیر می شود . چشمانش بارانی می شود . حالِ من در آن شب جمعه همینجور بود . مداح وقتی که بین دعای کمیل روضه شب عاشورا رو خواند ، حس کردم توی خیمه امام حسین هستم . واقعا هم یه عده از جمع فردا یا پس فردا راهی جبهه می شدند. کسی چه می‌دانست کی شهید می شه ! مداح از امام غریب گفت و از تنهایی امام . از اینکه اگه اون موقع ما نبودیم یاریتان کنیم ، الان اینجاییم و به ندای نایب امام زمان لبیک گفتیم . بعد هم این بیت را خواند . هر که دارد هوس کربلا بسم الله هر که دارد به سرش شور و نوا بسم ..... دست ها بود و سینه ای سوخته . عشق امام حسین بود و دلِ آتش گرفته .... اشک بود و ناله و نوحه ... دعا خواندیم و نوحه خواندیم و سینه زدیم . به روح و روان جلا دادیم . با روشن شدن چراغ چهره بچه ها دیدنی بود . چشمها قرمز و پُف کرده و هنوز اشک باران.... بعد از دعا با آرامش به سمت آسایشگاه روانه شدیم و به سرعت پتو ها را کشیدیم روی تن و چشم‌ها روی هم آمد. خیالمان راحت بود که فردا از صبحگاه خبری نیست . به قول معروف روز جمعه ، مرده ها هم آزاد بودند . خوب خوابیدم . با صدای قرآن از جا بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن. حسینیه شلوغ بود. یه عده هم نماز می خواندند. تو دلم گفتم اینها کی بیدار شدند که الان دارند نماز می خوانند. بعد از نماز دعای ندبه شروع شد اما من روانه آسایشگاه شدم . پتو ها به من چشمک می زد. رفتم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم که صبحانه تمام شده بود . ای داد و بی داد! حالا تا ظهر باید گشنگی بکشم . عجیب این بود که هیچ کس توی آسایشگاه نبود . یعنی چی!؟ پس این ها کجا رفتند؟ پا شدم و أمدم بیرون ..... بله آقایان داشتند گل کوچیک بازی می کردند . من هم آمدم به جمع تماشاگر ها اضافه شدم . نجار تا من رو دید داد زد کجا بودی تو؟ گفتم خوابیده بودم خب! نجار گفت صبحانه تمام شد . جات خالی نیمرو دادند. گفتم کارد به اون شکمت بخوره . این تعریف کردن داره؟ از شما رفیق ها چیزی گیرمان نیامد. برم ببینم چیزی پیدا می شه! گفت وایسا من هم بیام . اوهوی ، سفیداب .... من هم گفتم چی می گی سنگ پا .... خوب بیا دیگه. با هم رفتیم سمت نهار خوری . در بسته بود . نجار گفت بیا از درِ پشتی بریم تو آشپز خانه . رفتیم و از شانس من باز بود. آشپز ها داشتند سیب زمینی پوست می کندند. تا ما را دیدند، گفتند ها، چه کار دارید؟ نجار گفت حاجی من خیلی گشنمه. چیزی دارید من بخورم؟ تا آمدم حرف بزنم، یه سقلمه به من زد که یعنی هیچی نگو . زبان به دهن گرفتم ببینم نجار باشی چه نقشه ای داره. آشپز گفت ، چی می خوای؟ برو توی سالن . هم نان هست ، پنیر هست . چایی هم تمام شده. دو تایی رفتیم و نان و پنیر را خشک و خالی خوردیم. به نجار گفتم ، من خواب موندم ، تو چی؟ سیرمونی نداری؟ گفت نه ، ندارم . بی خیال داداش . چند لقمه ای خودیم و آمدیم بیرون . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 پاشنه بلند راوی: صاحب مرایی آبان 62 زمزمه و بوی عملیات به مشام مي رسيد و صفوف اعزام به جبهه در بسیج بهبهان شکل منظمي گرفته بود و هر کسی سعی میکرد از کاروان اعزام باز نماند ، با یک کفش پاشنه بلند آخرِ صف اعزام بودم، نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود ؛ نکند مسئول اعزام به خاطر قد کوتاهم مانع رفتنم به جبهه شود. لحظات به کندی می گذشت و ضربان قلب من به وضوح شنیده می شد ، حضور و غیاب نیروها صورت گرفت و تا موقعی که سوار مینی بوس شدم دل توی دلم نبود.کفش پاشنه بلند کار خودش را کرد و مسئول اعزام متوجه قد کوتاه من نشد ، به همراه بقیه به پادگان آموزشی رفته و بعد از دوره آموزشی به جبهه اعزام شدم . هنوز آن کفش پاشنه بلند را بعد از سال ها در زیر زمین خانه مان به يادگار از آن روزهای حماسه نگه داشته ام. (منبع : زراعت پیشه ، نجف ، تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی ، مشهد، شاملو، 1397) @defae_moghadas 🍂