eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 وارد اردوگاه که می شد، بلا استثنا به سربازها می گفت: «برید مهدی را پیدا کنید بیارید پیش من. مدام همین را از من می پرسید: «ها مهدی اوضاع خوبه؟ چیزی کم و کسر نداری؟ من هم با سردی جواب می‌دادم: «نه چیزی لازم ندارم. خوبم........ از برخورد با محمودی متنفر بودم. تا می توانستم از او دوری می کردم. از اینکه چنین فرد سفاکی بخواهد برای من دلسوزی کند و مهربان باشد بدم می آمد. از طرفی هم نمی‌خواستم نسبت به من و رفتارهایم حساس بشود. یک روز ساعت آزاد باش توی قاطعی بودم که روبه رویش مقر عراقی ها بود. یک دفعه سوت مخصوص ورود سرگرد محمودی به اردوگاه به صدا در آمد. یعنی هر کس هر جا بود باید به همان حالت بی حرکت می ماند و از جایش تکان نمی خورد. سوت که به صدا درآمد سرگرد را از لای سیم خاردارها دیدم. سگش زودتر از خودش آمد توی محوطه. سرگرد یک سگ تازی بزرگ داشت. لاغر و کشیده بود و روی بدنش خالهای سفید و سیاه داشت. لباس های عجیب و غریبی تن این سگ می کرد. وقتی سگ را با لباس می دیدم خنده ام می گرفت. توی عمرم ندیده بودم تن سگ به این بزرگی لباس بکنند. تا فهمیدم سرگرد می خواهد وارد محوطه شود به خاطر روبه رو نشدن با او سریع به سمت آسایشگاه خودم دویدم. سعی می کردم دیده نشوم. حالا همه سر جاهایشان بی حرکت ایستاده بودند و من بین‌شان می دویدم. معلوم بود عراقی ها متوجه ام شده اند. تا رسیدم توی آسایشگاه چند سرباز عراقی مثل اجل معلق خودشان را به من رساندند و با سونده هایشان افتادند به جانم و کتکم زدند. گفتند چرا فرار کردم، چرا از جایم حرکت کردم. بعد گفتند: «باید برویم پیش سرگرد.» آمدیم، جلوی سرگرد با احترام با من رفتار کردند. لباسم را مرتب کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۸ (تاریخ شفاهی) تحلیل کارشناسان از پیروزی‌ها و شکست‌های جنگ حسین علایی: یک بحثی می‌کنند. در سالگرد فتح خرمشهر مقالاتی که از ارتش در روزنامه‌ها منتشر شد من خواندم. جمع‌بندی آنها این است که ما تا عملیات بیت‌المقدس موفق شدیم، چون طبق اصول جنگ می‌جنگیدیم و براساس روش کلاسیک و براساس تفکر نظامی. از عملیات بیت‌المقدس تا انتهای جنگ موفق نشدیم، چون میدان‌دار جبهه‌ها سپاه شد و با تفکر غیرمتکی بر اصول جنگ می‌جنگیدیم؛ بنابراین، تمام عملیات‌ها تقریباً شکست خوردند. امیر معین وزیری هم کتاب‌هایی در نقد عملیات‌ها نوشته که شما آن کتاب‌ها را مطالعه کرده‌اید. حالا من خواندم ایشان هم همه صحبتش همین است. غلامعلی رشید: رعایت اصول جنگ. حسین علایی: می‌گوید هرکجا ما با اصول جنگ عملیات انجام دادیم موفق بودیم و هر کجا عملیات ناموفق بوده دلیل اصلی‌اش این است [که براساس اصول جنگ نبوده است]. تمام عملیات‌های مهم مثل عملیات خیبر و عملیات‌های دیگر را از این زاویه تجزیه‌وتحلیل کرده‌اند و می‌گویند ما شکست خوردیم. محسن رضایی: ما هم اصول جنگ داشتیم، منتها با آنها تفاوت داشت. در بعضی از شاخص‌ها با آنها تفاوت داشت. غلامعلی رشید: درطول ۸ سال جنگ، چه سال اول که فرماندهی و کنترل و مدیریت دست ارتش بود و کلّ سیستم جنگ به‌عهده آنها بود، و یا تا سال ۱۳۶۳ که با ما بودند [و عملیات‌ها مشترک انجام می‌شد] و از آغاز سال ۶۴ که از ما جدا شدند، در سال‌های ۶۴، ‌۶۵، ۶۶، ۶۷ ارتش عملیات مستقل موفق که به‌طور مستقل با نیروهای خودشان فرماندهی، طرح‌ریزی و اجرا کرده باشند، نداشتند. علی شمخانی: اول، اینکه نشان بدهند در طول چهار سال و در طول جنگ یک تپه را گرفتند. دوم، اینکه عراق به خطوط پدافندی ارتش آفند کرده باشد و موفق نشده باشند. سوم، منافقین آفند کرده باشند و موفق نشده باشند. چهارم، یک خط را در خطوط پدافندی مخصوصاً اواخر جنگ نام ببرید که عراق درمقابل ارتش غیر از دژ شهری، نیرو و یگان مانوری گذاشته باشد. عراق اطمینان داشت هرجا که ارتش هست آفند نیست، لذا مقابل آن دژ شهری می‌گذاشت. محسن رضایی: البته این یکی، در اواخر جنگ [اتفاق افتاده] است. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🌺 یادواره جذاب و شنیدنی ✨سردار خرمشهر شهید محمد جهان آرا بمناسبت آزادی خرمشهر در عملیات بیت المقدس در کانال دوم حماسه جنوب (شهدا)👇 @defae_moghadas2 🍂
وقتی گره های بزرگ به کارتان افتاد؛ از خانم فاطمهٔ زهرا(س)کمک بخواهید گره های کوچک را هم از شهدا بخواهید برایتان باز کنند...! 🌷 سردارشهیدحسین همدانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز بچه ها داشتند گل کوچیک بازی می کردند . خیلی دلم می خواست می رفتم بیرون و به یاد اون روزهایی که با بچه های کادر تیپ حضرت رسول توی چلو کبابی ها و آب هویج بستنی خوری ها چرخ می خوردیم و دلی از عزا در می آوردم. اما فعلا بیرون رفتن ممنوع بود . در ثانی ، کسی نبود که به اتفاق بریم بیرون . از آقا جواد هم خبری نبود . کجا رفته ، خدا میدانه . تو حال و هوای عملیات رمضان سیر می کردم که یک هو صدای آژیر قرمز بلند شد . به ثانیه نرسید که ضد هوایی ها شلیک کردند . بچه ها به آسمان آبی نگاه می کردند تا شاید هواپیمای عراقی ها رو ببینند . اصلا کسی به آژیر توجه نمی کرد . تا چه برسه به اینکه بروند پناه بگیرند. غرش هواپیما ها و صدای ضد هوایی و انفجار ، و از همه خنده دار تر بی خیالی بچه ها . بعد از چند دقیقه آژیر قرمز تبدیل به سفید شد و باز توپ بود و شلوغ کاری بچه بسیجی ها . نزدیک ظهر شد و عرق از سر و کله فوتبالست ها سرازیر بود . با نوای قرأن بازی تمام شد . من زودتر رفتم برای دست نماز . نماز جماعت برقرار نبود چون نماز جمعه اقامه می شد . نماز را فرادا خواندم . نشسته بودم که آقا جواد آمد داخل حسینیه و نماز خواند . نمازش که تمام شد رفتم کنارش نشستم . گفتم قبول باشه . نگاهم نکرد . تعجب کردم . چه اتفاقی افتاده !..... از بی اعتنایی آقا جواد تعجب کردم . سابقه نداشت ! چند دقیقه صبر کردم ، اصلا توجهی به من نداشت . یه بار دیگه گفتم آقا جواد ، برادر گرامی ، آقا مدیر ، فرمانده سلام . من رو میشناسی ! اخم کرده بود . با ناراحتی نگاهم کرد و گفت ، یادته روز های اول به تو و سید گفته بودم حواستون به بچه ها باشه ؟ این طوری می خواستید کمکم کنید ؟ گفتم اتفاقی افتاده ؟ من که تو رفتار بچه ها چیز بدی ندیدم . شوخی می کنند ، اما خارج از محدوده ندیدم کسی کاری بکنه .با غضب نگاهم کرد و گفت هیچ حواستون به سعید بوده تا الان ؟ اگه من دقت نکرده بودم ، چی می شد ؟ رفتم تو فکر . سعید .... آقا جواد راست می گفت . چند وقتی بود که سعید از بچه ها کناره گیری می کرد . گاهی هم غیبش می زد . ای داد و بی داد . به خودم لعنت فرستادم . گفتم گوشه گیر شده . گاهی هم غیبش می زنه . آقا جواد گفت خوب . دیگه چی ؟ گفتم تو نهارخوری تنها میشینه . گفت ، آفرین . پس چرا تا حالا من رو در جریان نگذاشتید ؟ گفتم خوب نبودی پیش پا . از اول أموزش برگشتی تهران . الان که آمدی درست و درمون پیش ما نیستی ! کی باید می گفتم ؟ دیشب بعد از نماز دیدم رفتی بیرون . آقا جواد دید دارم حق می گم . یه کم کوتاه آمد و گفت الان که هستم ! ببین آقا جان ، برو تو نخش ببین دردش چیه ؟ مشکلش کجاست ؟ کسی حرفی زده ؟ حواست باشه که فکر نکنه داریم سین جینش می کنیم . گفتم ، چشم . مواظب هستم . حالا شما بگو دیشب کجا رفتی حاجی آقا ! لبخندی زد و گفت وقتی با داداشت برای عملیات فتح مبین آمده بودیم اهواز ، با چند تا از بچه های اهوازی رفیق شدم . با اون ها رفته بودیم زیارت قبر علی ابن مهزیار . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان سرگرد طبق معمول که خودش را به نادانی می زد، در حالی که همه چیز را می دانست و میدید، گفت: «ا مهدی تو اینجایی... ها چطوری؟ حالت خوبه؟» به روی خودش نمی آورد که می داند چه کار کرده ام تا مبادا غرورش خدشه دار شود. حرفی نزدم، دوباره تکرار کرد: «پس چرا حرف نمی زنی؟ خوبی؟ وقتی گفتم: «آره خوبم.» گفت: «خوب حالا درست شد!» از جایش حرکت کرد و گفت: «مهدی دنبال من بیا.» به طرف حانوت (فروشگاه) اردوگاه راه افتاد. هر ماه یک دینار و نیم حقوق می گرفتیم. کاغذهایی چاپ کرده به جای پول به ما می دادند که می توانستیم با آنها از فروشگاه که همان حانوت عراقی ها بود خرید کنیم. مبلغ ناچیزی بود و جنس زیادی نمی‌شد با آن خرید. معادل ۴۵ تومان ایران بود. من و سرگرد وارد حانوت شدیم. سربازها هم دنبالمان آمدند. شنیده بودم حانوت چی می فروشد. اما تا آن موقع واردش نشده بودم، چون هنوز پولی برای خرید کردن به اسرای تازه وارد نداده بودند. سرگرد رفت نشست پشت میز و من جلویش ایستادم. گفت: «ها... پس چرا ایستادی؟... بیا جلو.... برو هر چی دوست داری برای خودت بردار. همین طور که سر جایم ایستاده بودم گفتم: نه من چیزی نمی خواهم. بی توجه به جوابم ادامه داد: «تو را مثل پسرم میدانم، توی سن و سال تو بچه ها دوست دارند خوراکی بخورند. برو جلوی قفسه ها و هر چی لازم داری بردار.» سکوت کردم و حرفی نزدم، فقط به زمین نگاه می کردم. 👇👇👇