eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی گره های بزرگ به کارتان افتاد؛ از خانم فاطمهٔ زهرا(س)کمک بخواهید گره های کوچک را هم از شهدا بخواهید برایتان باز کنند...! 🌷 سردارشهیدحسین همدانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز بچه ها داشتند گل کوچیک بازی می کردند . خیلی دلم می خواست می رفتم بیرون و به یاد اون روزهایی که با بچه های کادر تیپ حضرت رسول توی چلو کبابی ها و آب هویج بستنی خوری ها چرخ می خوردیم و دلی از عزا در می آوردم. اما فعلا بیرون رفتن ممنوع بود . در ثانی ، کسی نبود که به اتفاق بریم بیرون . از آقا جواد هم خبری نبود . کجا رفته ، خدا میدانه . تو حال و هوای عملیات رمضان سیر می کردم که یک هو صدای آژیر قرمز بلند شد . به ثانیه نرسید که ضد هوایی ها شلیک کردند . بچه ها به آسمان آبی نگاه می کردند تا شاید هواپیمای عراقی ها رو ببینند . اصلا کسی به آژیر توجه نمی کرد . تا چه برسه به اینکه بروند پناه بگیرند. غرش هواپیما ها و صدای ضد هوایی و انفجار ، و از همه خنده دار تر بی خیالی بچه ها . بعد از چند دقیقه آژیر قرمز تبدیل به سفید شد و باز توپ بود و شلوغ کاری بچه بسیجی ها . نزدیک ظهر شد و عرق از سر و کله فوتبالست ها سرازیر بود . با نوای قرأن بازی تمام شد . من زودتر رفتم برای دست نماز . نماز جماعت برقرار نبود چون نماز جمعه اقامه می شد . نماز را فرادا خواندم . نشسته بودم که آقا جواد آمد داخل حسینیه و نماز خواند . نمازش که تمام شد رفتم کنارش نشستم . گفتم قبول باشه . نگاهم نکرد . تعجب کردم . چه اتفاقی افتاده !..... از بی اعتنایی آقا جواد تعجب کردم . سابقه نداشت ! چند دقیقه صبر کردم ، اصلا توجهی به من نداشت . یه بار دیگه گفتم آقا جواد ، برادر گرامی ، آقا مدیر ، فرمانده سلام . من رو میشناسی ! اخم کرده بود . با ناراحتی نگاهم کرد و گفت ، یادته روز های اول به تو و سید گفته بودم حواستون به بچه ها باشه ؟ این طوری می خواستید کمکم کنید ؟ گفتم اتفاقی افتاده ؟ من که تو رفتار بچه ها چیز بدی ندیدم . شوخی می کنند ، اما خارج از محدوده ندیدم کسی کاری بکنه .با غضب نگاهم کرد و گفت هیچ حواستون به سعید بوده تا الان ؟ اگه من دقت نکرده بودم ، چی می شد ؟ رفتم تو فکر . سعید .... آقا جواد راست می گفت . چند وقتی بود که سعید از بچه ها کناره گیری می کرد . گاهی هم غیبش می زد . ای داد و بی داد . به خودم لعنت فرستادم . گفتم گوشه گیر شده . گاهی هم غیبش می زنه . آقا جواد گفت خوب . دیگه چی ؟ گفتم تو نهارخوری تنها میشینه . گفت ، آفرین . پس چرا تا حالا من رو در جریان نگذاشتید ؟ گفتم خوب نبودی پیش پا . از اول أموزش برگشتی تهران . الان که آمدی درست و درمون پیش ما نیستی ! کی باید می گفتم ؟ دیشب بعد از نماز دیدم رفتی بیرون . آقا جواد دید دارم حق می گم . یه کم کوتاه آمد و گفت الان که هستم ! ببین آقا جان ، برو تو نخش ببین دردش چیه ؟ مشکلش کجاست ؟ کسی حرفی زده ؟ حواست باشه که فکر نکنه داریم سین جینش می کنیم . گفتم ، چشم . مواظب هستم . حالا شما بگو دیشب کجا رفتی حاجی آقا ! لبخندی زد و گفت وقتی با داداشت برای عملیات فتح مبین آمده بودیم اهواز ، با چند تا از بچه های اهوازی رفیق شدم . با اون ها رفته بودیم زیارت قبر علی ابن مهزیار . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان سرگرد طبق معمول که خودش را به نادانی می زد، در حالی که همه چیز را می دانست و میدید، گفت: «ا مهدی تو اینجایی... ها چطوری؟ حالت خوبه؟» به روی خودش نمی آورد که می داند چه کار کرده ام تا مبادا غرورش خدشه دار شود. حرفی نزدم، دوباره تکرار کرد: «پس چرا حرف نمی زنی؟ خوبی؟ وقتی گفتم: «آره خوبم.» گفت: «خوب حالا درست شد!» از جایش حرکت کرد و گفت: «مهدی دنبال من بیا.» به طرف حانوت (فروشگاه) اردوگاه راه افتاد. هر ماه یک دینار و نیم حقوق می گرفتیم. کاغذهایی چاپ کرده به جای پول به ما می دادند که می توانستیم با آنها از فروشگاه که همان حانوت عراقی ها بود خرید کنیم. مبلغ ناچیزی بود و جنس زیادی نمی‌شد با آن خرید. معادل ۴۵ تومان ایران بود. من و سرگرد وارد حانوت شدیم. سربازها هم دنبالمان آمدند. شنیده بودم حانوت چی می فروشد. اما تا آن موقع واردش نشده بودم، چون هنوز پولی برای خرید کردن به اسرای تازه وارد نداده بودند. سرگرد رفت نشست پشت میز و من جلویش ایستادم. گفت: «ها... پس چرا ایستادی؟... بیا جلو.... برو هر چی دوست داری برای خودت بردار. همین طور که سر جایم ایستاده بودم گفتم: نه من چیزی نمی خواهم. بی توجه به جوابم ادامه داد: «تو را مثل پسرم میدانم، توی سن و سال تو بچه ها دوست دارند خوراکی بخورند. برو جلوی قفسه ها و هر چی لازم داری بردار.» سکوت کردم و حرفی نزدم، فقط به زمین نگاه می کردم. 👇👇👇
🍂 سرگرد گفت: «مهدی برو خوشحال می‌شم برای خودت هر چی خوراکی میخوای جمع کنی و ببری. در شرایط بدی قرار گرفته بودم. نمی توانستم ساکت بایستم و کاری نکنم. به صورت سرگرد نگاه کردم، معلوم بود از اینکه به حرفش گوش نمی دهم راضی نیست. سربازها از دور و نزدیک شاهد این صحنه بودند. سرگرد عادت نداشت از کسی نه بشنود. رفتارم باعث می‌شد شخصیتش جلوی سربازها خدشه دار شود. او واقعا زرنگ بود. رفتار مرا که دید، معطل نشد زود از پشت میز بلند شد یک کیسه پلاستیکی برداشت و رفت به طرف قفسه ها و گفت: «خوب حالا که تو این قدر خجالتی هستی مجبورم خودم برایت خوراکی بردارم.» هر چی دم دستش می آمد، بر می داشت و می ریخت داخل کیسه. وقتی کیسه پر شد، در آن را بست و گفت: «بگیر مهدی ببر توی آسایشگاه و استفاده کن!» به کیسه نگاه کردم تا جا داشت پر شده بود. سرگرد کیسه را تکان داد و گفت: «بگیرش دیگر» ولی حرکتی نکردم. منتظر بودم عصبانی شود و سرم فریاد بکشد، اما او مکار بود، امکان نداشت حرکتی انجام بدهد که نشان بدهد کم آورده است. چند دقیقه همین طور گذشت. سرگرد دوباره کیسه را تکان داد. دست راستم را گرفت و انداخت زیر دسته های کیسه و گفت: «بالا بگیرش تو چقدر تعارف می‌کنی!» احساس کردم اگر کیسه را زمین بگذارم، حتما شری به پا خواهد شد و دودش به چشم همه خواهد رفت. او احساس می کرد این کارها را بزرگترها یادم می دهند. با ناراحتی کیسه را گرفتم و به طرف آسایشگاه راه افتادم. توی آسایشگاه بچه ها دویدند طرفم و پلاستیک را از دستم گرفتند. از کله شقی ام در رفتار با عراقی ها خبر داشتند. دلداری ام دادند: «مهدی ناراحت نباش بابا.... یک مو از خرس بکنی غنیمته.) . بچه ها کیسه را خالی کردند وسط آسایشگاه و می گفتند: «ای بابا اینها که به درد تو نمی خورد مهدی، این سرگرد دیوانه است، چرا این ها را برای تو گذاشته. همه چیز داخل پلاستیک بود؛ خمیر ریش، تیغ، سیگار.... هر کس چیزی برداشت و برای خودش برد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔸گفتگوی چهار فرمانده ارشد جنگ ۱۹ ( تاریخ شفاهی ) لزوم الگوبرداری صحیح برای امور دفاعی آینده! محسن رضایی: بسیار خُب. به‌هرحال ما الآن وارد بحث عملیات‌های محدود می‌خواهیم بشویم. ما می‌خواهیم بگوییم'' آن تجربه‌ای که ما در جنگ داریم آن دستاوردی که در جنگ داریم اگر به غلط تعریف بشود، اگر آیندگان فکر بکنند که شیوه‌های ارتش، ما را پیروز کرده و همان شیوه‌ها را در جنگ‌های آینده به کار بگیرند یک خسارت خیلی عظیمی به آینده دفاعی کشور وارد می‌شود و کشور ایران بارها شکست خواهد خورد و نتیجه شکست‌های آینده مربوط به کسانی است که جنگ را براساس و قوائدی تعریف می‌کنند که هیچ خاصیتی در جنگ نداشتند. اگر دوستان و برادران ما تأکید می‌کنند که در جنگ چه واقعیت‌هایی گذشت، آینده دفاعی کشور در سازماندهی عملیات و استراتژی براساس تجاربی شکل بگیرد که اینها بتوانند آینده دفاعی‌ ایران را تضمین کنند نه اینکه خدای‌نکرده براساس روش‌ها و قواعدی شکل بگیرد که عموماً در جنگ شکست خوردند غلامعلی رشید: درطول 8 سال جنگ، چه سال اول که فرماندهی و کنترل و مدیریت دست ارتش بود و کلّ سیستم جنگ به‌عهده آنها بود، و یا تا سال 1363 که با ما بودند [و عملیات‌ها مشترک انجام می‌شد] و از آغاز سال ۶۴ که از ما جدا شدند، در سال‌های ۶۴، ‌۶۵، ۶۶، ۶۷ ارتش عملیات مستقل موفق که به‌طور مستقل با نیروهای خودشان فرماندهی، طرح‌ریزی و اجرا کرده باشند، نداشتند. علی شمخانی: اول، اینکه نشان بدهند در طول چهار سال و در طول جنگ یک تپه را گرفتند. ☑️ دوم، اینکه عراق به خطوط پدافندی ارتش آفند کرده باشد و موفق نشده باشند. ☑️ سوم، منافقین آفند کرده باشند و موفق نشده باشند. ☑️ چهارم، یک خط را در خطوط پدافندی مخصوصاً اواخر جنگ نام ببرید که عراق درمقابل ارتش غیر از دژ شهری، نیرو و یگان مانوری گذاشته باشد. عراق اطمینان داشت هرجا که ارتش هست آفند نیست، لذا مقابل آن دژ شهری می‌گذاشت. محسن رضایی: البته این یکی، در اواخر جنگ [اتفاق افتاده] است. احمد غلامپور مسئول عملیات سپاه سوسنگرد: من تیتروار حوادث و اتّفاقاتی که بعد از شکست حصر سوسنگرد اتّفاق افتاده را در حد فاصل آذرماه ۵۹ تا شهریور سال ۶۰ قبل از عملیات ثامن‌الائمه(ع) بیان می‌کنم. من به‌طورمرتب در جلسات [گلف] مربوط به محور سوسنگرد و سایر محورها می‌رفتم، ولی سیزدهم چهاردهم آذرماه من با اصرار، آقای شمخانی را مجاب کردم ‌که اجازه بدهد من بروم در محور سوسنگرد. ایشان هم به‌عنوان مسئول عملیات به من حکم داد و من فکر می‌کنم از چهاردهم، پانزدهم آذر ۵۹، به‌عنوان مسئول عملیات [سپاه سوسنگرد] آمدم سوسنگرد. درواقع، حدود یک ماه قبل از عملیات ارتش در هویزه، آمدم سوسنگرد مستقر شدم. من معمولاً اهل نوشتن نیستم، امّا یک کاغذی پیدا کردم گزارش روز اوّلی را که وارد سوسنگرد شدم، نوشتم تاریخ ۱۵ آذر ۵۹ است. حدود یک صفحه و خورده‌ای راجع‌به وضعیت شهر و اینها نوشتم. 🔺اوّلین اتّفاقی که در محدوده فعالیت ما اتّفاق افتاد، عملیات هویزه بود. 🔺عملیات هویزه سومین عملیات از سلسله عملیات‌هایی بود که ارتش می‌خواست انجام بدهد. 🔺 بعد از عملیات اوّل که در محور دزفول در غرب کرخه ناموفق شد و عملیات دوم که انجام دادند، برای اوّلین‌بار ارتش پذیرفت که از سپاه هم نیروهایی در کنارش قرار بگیرند. 🔺طرح ارتش هم این بود که با لشکرهای ۹۲ و ۱۶ زرهی، از محور اهواز بیاید به‌سمت [پادگان] حمید. پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم . بچه‌ ها توسط بی‌ سیم شهادت‌ نامه خود را می‌گفتند و یک نفر پیش بی‌سیم یادداشت می‌کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانک‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آر پی ‌جی داشتیم. 🔅 قسمتی از خاطرات شهید جهان آرا 🍂