eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقا جواد بعد از دوستان اهوازیش تعریف می کرد که در عملیات فتح المبین با آنها آشنا شده و ادامه داد، تو فکر می کنی الکی آمدید شادگان و بدون مشکل رفتید آموزش تو آبادان؟ اگه این بچه ها که اتفاقا فرمانده هم هستند نبودند، من می تونستم شماها رو بیارم اینجا؟! حالا هم زیادی از من حرف نکش، برو ببینم با سعید چی کار می کنی. مواظب باش نفهمه ها . حساسش نکن. گفتم ای به چشم . آقا جواد گفت برو بگذار به کارم برسم . برو .... بلند شدم و آمدم نهار خوری. هنوز یه تعدادی داشتند غذا می خوردند. نهار خورده نخورده برگشتم آسایشگاه . یه عده دراز کشیده ، داشتند با هم گپ می زدند . طبق معمول، آزادی یه عده رو دور خودش جمع کرده بود و داشت از خاطرات دبستانش تعریف می کرد . نگاه کردم دیدم سعید نیست ! بدون این‌که به کسی حرفی بزنم آمدم بیرون . رفتم دور حیاط گشت زدم. دیدم یکی ته حیاط روی زمین نشسته و اورکتش رو انداخته روی دوشش کِز کرده . رفتم جلو و گفتم سعی خان کجایی! رفتی روی کشتی ها و داری دریا رو سیر می کنی؟ نگاهم کرد و بی مقدمه زد زیر گریه. گفتم بابا مگه کشتی هات غرق شده؟ ای بابا! من رو بگو آمده بودم با تو یه خورده درد و دل کنم ! تو که بدتر از من هستی ! چته بابا جان؟ با صدای لرزان و چشم اشکبار گفت هیچی نیست. گفتم یعنی چی ، هیچی نیست؟ آقا داره گریه می کنه ، اونوقت می گه چیزی نیست. سعید گفت ولم کن بابا. گفتم تازه گرفتمت. ول کن هم نیستم مشتی. چند وقتیه که مثل ننه مرده ها همش یه گوشه می‌شینی و می ری تو فکر. خب معلومه قاطی کردی دیگه. گفت وقتی از تهران می آمدم ، مادرم مریض بود . آقام گفته بود پسر فعلا بمون پیش مادرت ، خوب که شد برو . ولی من پامو کردم توی یه کفش . خودت می دونی اگه نمی آمدم، تو تهران دق می کردم . اون وقت نه مدرسه می‌تونستم بمونم نه خونه . اخلاقم می شد گندِ گند. چند وقت پیش خواب ننه ام رو دیدم. دلم گرفته . دلواپسم. جرات ندارم برم به خونه تلفن بزنم. نمی دونم چی کار کنم! گفتم ، پس من چی کارم؟ رفیق برای همینه دیگه. تو چی می خوایی برای تو انجام بدم؟ ببین می خواهی با آقا جواد حرف بزنم ؟ بالاخره هم مدیرمونه هم خرش پیش اینها می ره. خودتم می دونی دلسوزِ بچه هاست. گفت والله دیگه فکرم به جایی قد نمی ده . گفتم لازم نیست تو فکر کنی . اگه راضی باشی من با آقا جواد حرف بزنم . یا اصلا خودتم بیا مشکلت رو بگو . گفت تو اول برو یه ندا بده ببین آقا جواد چی می گه . گفتم ای به چَشم . پاشو بیا بریم تو آسایشگاه . دوباره آزادی معرکه گرفته . بیا بریم حالت عوض می شه . دو تایی پا شدیم به سمت آسایشگاه رفتیم . به سعید گفتم ، سعید جان می دونی ! اصلا خودِ آقا جواد گفته بود بیام سراغت. خدایی خیلی با حاله. حواسش به همه هست . نگران نباش . خدا خودش کمک می کنه. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان وسایلمان را معمولا داخل کوله پشتی هایمان نگهداری می کردیم. اما عراقی ها یک دفعه می ریختند توی آسایشگاه و موقع تفتیش همه وسایل را روی هم خالی می کردند. دیدن این صحنه برای ما شکنجه آور بود. به همین دلیل مجبور شده بودیم اسم هایمان را روی کیسه و همه وسایلمان گلدوزی کنیم. عراقی ها تنها ماده خوراکی ما را، که شکر و مقداری شیر خشک بود، با تاید قاطی می کردند که دیگر قابل استفاده نباشد. آنچه سرگرد به من داده بود، یک جور غنیمت گرفتن از عراقی هایی بود که چشم نداشتند یک چوب کبریت بیشتر از چیزی که خودشان می دادند، توی کوله ما ببینند. در اردوگاه همه بچه ها مرا می شناختند. هر کاری می کردم سر زبان ها می افتاد و خبرش می پیچید. بیشتر بچه ها مرا در این مبارزه تشویق می کردند، اما عده ای بی اعتنا بودند و برایشان فرقی نمی کرد دوروبرشان چه می گذرد. به نظرم اینها خطرناک تر از کسانی بودند که مرا دعوا می کردند و می گفتند: «مگر دنبال دردسر می گردی؛ چرا با عراقی ها این قدر کله شقی می‌کنی.» آدم های بی اعتنا به همه چیز، زود تسلیم عراقی ها می شدند و رفتارشان مرموز بود. هر روز یک شکل و رفتار از آنها می دیدی اوایل اسارت درباره آدمها شناخت کافی نداشتم و همه را دوست و ایرانی می‌دیدم، اما کم کم فهمیدم این نگاه درست نیست. در آن فضای ناشناخته، ممکن بود کسانی خودفروخته باشند و برای عراقی ها جاسوسی کنند. همیشه توجهم به آدم های خاص جلب می‌شد و دنبال دوستی با آنها می رفتم. وقتی کسی را می دیدم در کتک زدن عراقی ها همیشه جلو است تا دیگران کمتر کتک بخورند، یا کسی که آنقدر ایده و نظر دارد که اداره کننده آسایشگاه است و تقریبا همه از او حرف شنوی دارند، با چنین افرادی دوست می شدم. نصیحت کسی را که از خودم بزرگتر و باتجربه تر بود گوش میدادم. مدتی که گذشت فهمیدم به هر کسی نمی توانم اعتماد کنم. 👇👇👇
🍂 در محیطی که تخم مرغ قحط بود و به اسرا تخم مرغ نمی دادند، سرباز عراقی همه آسایشگاه را جمع می کرد و در حالی که یک تخم مرغ در دست می گرفت، می گفت: «شماها اصلا می‌دانید این چیه؟ این اسمش تخم مرغ است. باید پوستش را بکنی و این طوری بخوری. در ایران از این چیزها نخورده اید. در عراق العظيم است که تخم مرغ می بینید.» بعدها به هر پنج نفر یک تخم مرغ می دادند. حالا در چنین فضایی یک ایرانی که با عراقی ها هم سر و سری داشت می آمد و یواشکی سعی می کرد به من تخم مرغ بدهد. اصرار داشت آن را تنها بخورم چون می گفت برای رشدم مفید است. به این محبت‌ها شک می کردم. به همین دلیل به راحتی زیر بار نمی رفتم. شاید بعضی اوقات از نظر خود ایرانی ها هم بچه سرسخت و کله شقی بودم. دنبال آدم هایی می گشتم که از نظر شخصیتی قوی و بزرگ باشند. مثل دوست صمیمی ام میرسید که بیشتر ساعات بیرون باش را با او می گذراندم. او بیست و شش سال داشت، متولد دامغان بود و در حوزه علمیه قم درس طلبگی خوانده بود. عراقی ها نمی‌دانستند طلبه است. میرسید مثل برادر بزرگتر کنارم بود و از من مراقبت می کرد. از او حرف شنوی داشتم. از همان روزهای اول ورودم به عنبر، با دیدن شوق و اشتیاقم برای یادگیری قرآن، برایم کلاس قرآن و نهج البلاغه گذاشت. او کلمات قصار نهج البلاغه، حدیث و سوره های قرآن را برایم مشخص می کرد و من حفظ می کردم. وقتی زنگ بیرون باش می خورد، می‌دویدم به سمت حیاط و می رفتم کنارش و چیزهایی را که حفظ کرده بودم برایش می خواندم. هنوز هم آنچه آن سال ها از ایشان آموختم در خاطرم مانده است. می گفت: «مهدی در بهترین سالهای یادگیری عمرت هستی، نباید این سالها را راحت از دست بدهی. یادگیری و یاد دادن در محیطی که اگر عراقی ها یک مداد یا یک خودکار از ما می گرفتند انگار اسلحه کلاشینکف گرفته اند سخت بود. تنبیه می‌شدیم. در مدتی که میرسید با من زبان عربی کار می کرد، خاک جلوی پایش را صاف می کرد، بعد با یک چوب کبریت روی خاک با هر کاری که بوی رشد و تعالی می‌داد و ما را از رخوت و بیهودگی در می آورد، برخورد می کردند. عجیب بود که من در چنین فضایی قرار گرفته بودم، کنار این آدم ها که در مسیر تعالی قدم بر می داشتند. °°°° یادم هست..... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 با راهیان کربلا ..... سنگر به سنگر می رویم 🔻 حاج صادق آهنگران @defae_moghadas
🍂 🔻 رمضان جزیره مجنون جزیره مجنون شمالی ،،،پد 8،خط پدافند لشکر7،،،با گردان حضرت امیرع بودیم،تابستان گرمی بود فکر کنم اولین روز تیرماه بود جلوی ما آب و نیزار،پشت سر خشک و نیزار خشک که وقتی خمپاره ای میخورد نیزار پشت سر که خشک بود آتیش می گرفت و جهنم اندرجهنم میشد!!یکماهی از اومدن ما می گذشت ماه رمضان بود و بعضی بچه ها ، نیت کرده بودند و روزه میگرفتن ،،،باور کنیددوشکایی که تو سنگر نگهبانی بود بااینکه تو سایه بود اینقدر داغ بود که نمی شد بهش دست بزنیم،با چفیه هراز گاهی خنکش میکردن بچه ها،،،این سخت ترین رمضانی بود که دیده بودم،،،با این توصیف ،بعضی عزیزان ،نگهبانی بقیه را بعهده میگرفتن و علاوه بر پست خودشون،بجای دیگری هم پست میدادن،،،این روزهای اخری ،بلندگوی عراقیها هم فعال بود و یه منافق با زبون فارسی،مرتب تهدید میکرد که برید خونه هاتون ،،که ما چند روز دیگه ،جزیره رو تصرف میکنیم!! مدت زیادی از تصرف فاو ،توسط عراقیها نگذشته بود،،،نمی دونستیم چه خبر بود که یکدفعه عراقیها ،اینقدر تهاجم میکردن و ما مرتب مناطق رو پس میدادیم!!!شبها تا صبح خورشیدی و موانع می ریختیم جلومون،،،راستشو بخواهید ما دفاع بلد نبودیم گیج میزدیم تو دفاع کردن،،،القصه اینکه قرارشد گردان مالک شوشتر بیاد و خط رو بهشون تحویل بدهیم،،،راستشو بخواهید خیلی خوشحال بودیم چون ماه رمضان و گرمای جزیره مجنون شمالی وحشتناک رمق گیر بود،،،بچه های گردان مالک شوشتر رسیدن و قرار شد چند نفری از کادر گردان طبق معمول،یک شب پیش اونها برای توجیه بمونیم و بقیه گردان رفتن عقب،،، من هم برای نشان دادن کمین ها و جناح چپ خط ،با یکی از فرمانده گروهان های مالک موندم اسمش گودرز شاپوری بود و از قبل ،می شناختیم همدیگه رو ،،،از صبح تا عصر حسابی سرگرم رفت و آمد بودیم و روز روشن بردم کمین ها رو نشون دادم،،،دم غروب بود که ماشین لند کروز تسلیحات اومد تا ادوات رو ببره عقب،،،منم به گودرز گفتم که توجیه تموم ،اگه لازمه بمونم اگه نه بذار برم امشب زیر کولر تو خونه بخوابم!!(بنده خدا افتاد تو رو در واسی) و تو لحظه آخر بهش گفتم که اینهمه سوال کردی اما یه سوال کلیدی رو نپرسیدی؟؟! گفت چه سوالی؟ با خنده بهش گفتم ،نمی پرسی راه فرار خط کجاست!!و گودرز که که از لرهای غیرتمند شوشتر بود گفت ،ای کر ،ما نیومدیم که بگروسیم(فرار کنیم) راوی و تایپ نوشته از: شهید مدافع حرم زینبی مصطفی رشید پور @defae_moghadas 🍂
🍂 به تصویر خوب نگاه کنید اینجا است پیکر پاک یک ، رزمنده‌ای در حال ساختن، رزمنده‌ای روی درحال مسلح سلاح، رزمنده‌ای خمیده در حال راه رفتن... و جمع‌ش جهاد است و نماز است و شهادت و دفاع دی ماه ٦۵ @defae_moghadas2 🍂