eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روغنی و سیگارش رحیم قمیشی روغنی هر دو دستش را در جنگ از دست داده بود. با یک انفجار ناگهانی علاوه بر دست‌ها، هر دو چشمش هم نابینا شده بودند! ولی همان خودش بود. بی‌خیال و شاد. یکی از دست‌هایش را که از مچ قطع بود دکترها استخوانش را به درازا و به طول ۱۰ - ۱۵ سانتی‌‌متر شکافته بودند، شده بود شکل هفت، شبیه یک گیره، شبیه دو انگشت استخوانی، که با همان می‌توانست چیزی را بگیرد. از جمله سیگار! دیده بودم گاهی می‌نشست و در تنهایی‌هایش سیگاری هم می‌کشید. با اینکه رفیق شده بودیم و من از دود سیگار خوشم‌ نمی‌آمد دلم نمی‌آمد چیزی به او بگویم. دانشکده حقوق دانشگاه تهران، هم کلاسی شده بودیم. دکتر ستوده‌کار، تازه از آمریکا آمده بود دانشکده ما، کلاس زبان تخصصی و روش تحقیق با او داشتیم. خیلی دانشمند بود و خوش اخلاق و مهربان. بخصوص با جانبازها، که سه چهار نفری در کلاس‌مان می‌شدند. آن وقت‌ها هنوز چند سالی بیشتر از جنگ‌ نگذشته، و جانبازها همه پایگاه‌شان شده بود دانشگاه، و البته دلخوشی‌شان. از حق نگذریم در درس با همه دردهایشان کم مایه نمی‌گذاشتند. بعد از جنگ و تحمل صدماتش همه امیدشان به موفقیت‌شان در دانشگاه بود. فکر می‌کردند بعد از دانشگاه می‌توانند بیشتر به کشور خدمت کنند. آن روز اول صبحی سر کلاس، دکتر ستوده بر خلاف همه‌ی روزها سگرمه‌هایش رفته بودند در هم. احساس می‌کرد یکی در کلاس سیگار کشیده. نمی‌دانستیم آنقدر به بوی سیگار حساس است! پرسید؛ کسی اینجا سیگار کشیده؟! همه به هم نگاه کردیم... - نه استاد واقعا کسی سیگار نکشیده بود. دکتر با اطمینان گفت؛ "چرا یکی سیگار کشیده!" می گفت من بوی سیگار را از صد متری حس می‌کنم و شک ندارم کسی اینجا سیگار کشیده! حالا از ما قسم خوردن و انکار، از او اصرار. چیزی نگذشته بود، روغنی معما را حل کرد و کلاس را از التهاب درآورد. دستِ قطع شده و دوشاخه‌اش را آورد بالا. کلاس ساکت شد. چشم هایش که نمی‌دید استاد کجای کلاس ایستاده است. رو به تخته سیاه با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: - استاد من نیم ساعت پیش سیگار کشیدم. بیرون ها! شاید بوی دهانِ من باشد. دکتر ستوده که با رُک‌گویی و شوخ‌طبعی روغنی همیشه عشق می کرد، اصلا لبخند نزد. با دلسوزی و عصبانیت، و آه و خشم، و مهربانی و تاسف، ایستاده و فقط نگاه روغنی جانباز می کرد. صدای نفس کشیدن هر دو، توی کلاس ساکت می‌پیچید. نفس‌های تند استاد و نفس‌های آرام روغنی. جلسه قبل روغنی برای استاد توضیح داده بود که چطور انفجار یک مین، نیمه شب و موقع باز کردن معبر برای رزمنده‌ها وسط میدان مین، آنطور جانبازش کرده، و استاد دل‌نازک که نمی‌توانست بشنود و گریه نکند! البته روغنی حتی بعد از مجروحیت یک ذره روحیه‌اش را نباخته بود! توی دانشکده همیشه گروهی دور و برش بودند و صدای خنده و جوک‌گفتن‌شان هوا، بس که روحیه داشت و خوش‌ صحبت بود. خیلی لاغر و خوش‌تیپ هم بود. یعنی بدون چشم و دست، باید برایش اسپند دود می‌کردیم تا چشم نخورد. دکتر ستوده دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. مستقیم نگاهش کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: - روغنی تو همه چیزت خوب است، خیلی دوستت دارم، من اصلا به خاطر شما وقتی آمدم ایران برنگشتم آمریکا. می‌دانی آنجا همه چیز برایم فراهم بود. ولی قول بده دیگر سیگار نکشی. روغنی با خجالت جواب داد: - نمیشه استاد!! بیشتر هم با حرکت سرش جواب داد. - ببین! من قول میدم 2 نمره روی نمره پایان ترمت بگذارم، فقط مطمئن بشم دیگه سیگار نمی‌کشی! - شرمنده استاد، 20 هم بهم بدی من سیگارم رو نمی‌گذارم کنار! و ادامه داد: - استاد، اجازه هست جلسه بعد یه عکس از قبل از مجروحیتم براتون بیارم؟ استاد به فکر رفت، نمی‌دانست چه بگوید. فکر می کرد روغنی می‌خواهد به او بگوید قبل از جنگ چقدر خوش تیپ بوده و الان چه شده، و از غصه دارد سیگار می‌کشد. پرسید: - چه عکسی؟ - آقا تو جبهه من و دوستای سیگاریم، یه تابلو گذاشتیم پشت سرمون که نوشته؛ "هر کس سیگار بکشد خر است!" ما هم سیگارهامون رو گرفتیم و باهاش عکس یادگاری گرفتیم... آقا نمی‌خواد کسی بگه، خودم می‌دونم خرم که سیگار می‌کشم. استاد خوش تیپ، دکتر ستوده، بغضش را به زور نگه داشته بود. توی کلاس فقط صدای کفش‌های استاد در فضا پیچید که به بیرون رفت. روغنی آرام ازم پرسید یعنی ناراحت شد؟! من که کنارش نشسته بودم و دیدم استاد بغض کرده رفته بیرون، به شوخی گفتم "نه روغنی جان! فکر کنم رفت خط‌کش بیاره کف دستای نداشتت بزنه تا آدم بشی..." راستش خودم هم بغض کرده بودم. استاد که برگشت صورتش را آب زده بود. - روغنی برای تو استثنائا اشکالی نداره! فقط یه قول بده، فقط کمتر بکشی... روغنی با همان قیافه و لحن مظلومش، شاید هم برای احترام به استاد جواب داد: - باشه استاد، چَشم، حتما... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻نامه معروف محسن رضایی ....برای چندمین بار جداً تأکید می کنم، که آن نامه را من برای آقای هاشمی نوشتم و آقای هاشمی گفته اند که نامه به حضرت امام است در حالی که عنوان آن نامه برای امام نیست و من در هیچ نامه ای از امام تقاضای امکانات نکرده ام. نامه ای که از من خدمت امام بردند با عنوان آقای هاشمی می باشد. سپاه از سال 1362 به بعد، مسئله امکانات را مطرح می کرد، اما دوستان سیاسی به ما یک پاتک زدند که مسایل تصمیم گیری را پیچیده کرد. پاتک آنها این بود که می گفتند سپاه می تواند بجنگد اما به دنبال گرفتن امکانات از کشور است. لذا وقتی ما صحبت از امکانات می کردیم، می گفتند شما می خواهید سپاه را گسترش بدهید و یک چنین فضایی ایجاد کرده بودند. پس از انتشار کتاب کربلای 5 در بخش بازگو کردن مذاکرات پشت صحنه جنگ، خواهید دید که ما آقای هاشمی  را برای اولین بار با فرماندهان رودر رو کرده ایم و تصمیم گیری را به ایشان سپرده ایم تا ایشان کاملاً متوجه شوند که بحث کمبود امکانات و نیرو یک واقعیت است. این که فرماندهان مرتب مسئله کمبود امکانات را مطرح می کنند، معلوم می شود که ما برای جنگیدن امکانات می خواستیم اما آقایان می گفتند روز اول که شما خرمشهر را گرفتید این مقدار امکانات نداشتید، اما اکنون می گویید برای گرفتن بصره امکانات چند برابر آزادی خرمشهر را می خواهید. گفتگو با ویژه نامه سیاسی روزنامه ایران، خرداد 1389، صفحه 169 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم دست سعید رو گرفتم و با هم آمدیم توی آسایشگاه . بچه ها دور هم جمع شده بودند و از خاطرات دبستان و آتیش سوزاندشون می گفتند . گاهی هم اینقد چاخان می کردند که همه می فهمیدند . حال سعید خیلی بهتر شده بود . من هم قاطی بچه ها شدم و از زمانی که توی دهاتمون رفته بودم تعریف کردم . گفتم بچه ها یه خاطره دارم بیستِ بیست . واقعی و راست. می دونید من اهل چاخان کردن نیستم . تابستان سال پنجاه و چهار ، بابام خونه مون رو شروع کرد برای ساختن . برای همین من و خواهرم رو با مادرم فرستاده ده . من هم از کله سحر تا ظهر یا خر سواری می کردم یا می رفتم توی خانه فامیل ها و مرغ و خروس هاشون رو می گرفتم . یکی داد زد لابد می خواهی بگی مرغ ها رو درسته می خوردی .... گفتم زهر مار . نخود هر آش.... این طوری نمی شه اگه می خواهید تعریف کنم ، بلند صلوات بفرستید. وقتی صلوات فرستاده شد ، گفتم شُل بود . معلومه نمی خواهید تعریف کنم . اگه مایل هستید ، حتما خمیده هم هستید . حالا بلند بگو یا علی . داداش گفت دیوانه شدیم یالا چاخانت رو بگو ببینیم عیار چاخان تو بیشتره یا من . داد زدم من اصلا تعریف نمی کنم . بچه ها این کچل نمی خواد من تعریف کنم . غرغر همه بلند شد . بعد گفتم برای ادب کردن این خیانتکار بریزم سرش و تا می خوره بزنمیمش . هنوز حرفم تمام نشده بود که دَر رفت. گفتم ، حالا می خواهید بگم یا نه ..... گفتند ، کُشتی بابا . بگو دیگه ... گفتم من یه روز با چوپان و گله گوسفند ها رفتم صحرا . سگ گله و صدای بع بع گوسفندا حال آدم رو جا می آورد . تا غروب همراه گله بودم . وقتی که گوسفند ها برگشتند ، هر گوسفند که خانه خودش رو می‌شناخت می رفت همان جا. گوسفند های مختار که فامیل ما بود همگی آمدند توی حیاط خانه . بره ها هم از فرصت استفاده کردند و رفتند برای شیر خوردن . بچه ها به خدا من هم قاطی بره ها شدم و رفتم مستقیم از پستان یه گوسفند شیر خوردم . جایتان خالی ..... آزادی که از بچه ها فاصله گرفته بود با صدای بلند گفت ، پس تو بَ بَعی هستی . بعَبعی .... بچه ها از خنده دل درد گرفته بودند . من کفرم در آمد . بلند شدم دنبال داداش کردم . از در پرید بیرون . تا آمدم برم دنبالش درست وسط در با آقا جواد برخورد کردم . صورتم سرخ و سفید شد . گند زده بودم . آقا جواد نگاه غضب آلودی کرد و گفت ببین از کی کمک خواسته بودم ! با خجالت گفتم داشتم بچه ها رو سرگرم می کردم . با سعید هم حرف زدم . هر وقت سر تون خلوت شد می‌گم جریانش چی بوده . گفت خیلی خوب بچه ها دارند نگاه می کنند. یه تَشری به تو می زنم ..به دل نگیر . بعد با داد و فریاد گوشم را گرفت و گفت آفرین به تو . باریکلا به شما. خوب آبرو داری کردید . می خواستم یه خبری بدم خوشحال بشید ولی چون زیادی شلوغ کردید فعلا چیزی نمی گم . بهزاد برو بیرون ببینم . باید با تو اتمام حجت کنم . بعد هم دو تایی بیرون آمدیم . آزادی از فرصت استفاده کرد و از کنار مون جیم زد . وقتی از آسایشگاه فاصله گرفتیم ، ماجرای سعید رو برای آقا جواد توضیح دادم . آقا جواد گفت ای دل غافل . روزی که اعزام می شدیم دیدم این بچه خودشو لای بچه های دیگه قایم می کنه .... پس این طوره . خوب کاری کردی . یه فکری برای سعید می کنم . من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم حالا به من می گید خبر خوش چیه؟ گفت فردا با بچه ها می ریم یه گشتی توی اهواز می زنیم . تا دو سه روز دیگه تکلیفتون هم معلوم می شه . پلاک بگیرید ... شاید هم فردا ببرمتون سَر مزار شهدا . فعلا چیزی نگو تا خودم بچه ها رو توجیه کنم . گفتم ای به چَشم . از دیوار حرف در بیاد از من نه . لبخندی زد و گفت حالا بریم پیش بچه ها . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان بیشتر اوقات روی تاقچه پنجره می‌نشستم و حتی همان جا روی تاقچه می خوابیدم. هوا به شدت گرم شده بود. اردوگاه ما هم در منطقه کویری قرار داشت. روی تاقچه کمی خنک تر بود و از بیرون باد می آمد، ضمنا می توانستم ببینم در محوطه چه خبر است. بعضی ساعت های طولانی که روی تاقچه نشسته بودم گرمی و شرجی بودن هوا باعث می شد به یاد زمانی بیفتم که هنوز مرحله اول عملیات بیت المقدس آغاز نشده بود. °°°° ما را آوردند و در حاشیه کارون در منطقه دارخوین مستقر شدیم. اولین گروهی که در حاشیه کارون ساکن شدند همه بسیجی بودند. روز بعد ارتشی‌ها هم آمدند. یک گروه از بچه های مهندسی رزمی هم با تجهیزات کامل آمدند و شروع کردند روی رودخانه قطعات فلزی غول پیکر را سر هم کردن معلوم بود می خواهند پلی شناور روی کارون نصب کنند. من روزها به تماشای کار آنها می نشستم و از تلاش بی وقفه شان لذت می بردم. با انفجار گلوله های توپ داخل رودخانه، آب به اطراف می‌پاشید و ماهی های رودخانه هم بیرون می افتادند. می‌دویدم و تندتند آنها را در حالی که زنده بودند و بال بال می زدند، جمع می کردم و می ریختم توی آب. زیاد بودند، خیلی کاری از دست من برنمی آمد. در حاشیه رودخانه رطوبت هوا بالا و شرجی بود. روزها که خورشید می تابید، از شدت گرما و تعرق لباس هایمان به بدنمان می چسبید. در انتهای خاکریز، جایی که نخلستان به رودخانه وصل می‌شد، یک اسکله کوچک بود. بیشتر روزها هوس شنا به سرم می زد. دوست داشتم بروم توی کارون و شنا کنم، می رفتم کنار این اسکله و گاهی یکی دو ساعت می نشستم تا اوضاع آرام شود و صدای توپخانه عراق قطع شود. بعد لباس هایم را می‌کندم و می گذاشتم پای یکی از نخل ها و می‌دویدم روی اسکله و سریع شیرجه می‌زدم وسط أب. به خاطر انفجار مداوم گلوله در آب، آب رودخانه همیشه گل آلود بود اما شنا کردن برایم لذت داشت و حسابی خنک می‌شدم. بچه ها از اینکه توی رودخانه شنا می کردم شاکی می شدند. می گفتند: «توی این آبها کوسه هست و بارها به بچه ها آسیب زده، نباید این قدر بی احتیاط باشی اگر یک گلوله توپ نزدیکت منفجر شود، معلوم نیست چه اتفاقی برایت بیفتد.» آنها درست می گفتند اما هوای شرجی و زندگی ما که تمامش توی خاک و ځل بود، باعث می شد برای خلاصی از این وضع و لذت آب تنی، همه چیز را فراموش کنم. °°°° حالا در این هوای شرجی چهل درجه بالای صفر در عراق، نه خبری از آب تنی بود نه حتی حمامی که راحت بتوانی خودت را بشویی! 👇👇👇