🍂 هنوز این جمله از دهانم درنیامده بود که صدای اذان مغرب به گوش رسید و سرگرد هم محکم خواباند توی گوشم. از شدت درد و صدای زنگ که در سرم پیچیده بود، تا چند لحظه صدایش را نمی شنیدم. او یک بند فحش میداد و تهدید می کرد: «من پدر تو رو در میارم. هی خوبی کردم اما انگار تو آدم بشو نیستی... فکر کردی خبر کارهایی که می کنی، آتشی را که می سوزانی ندارم؟ قسم میخورم بعد از این به تو رحم نکنم، پدر تو رو در میارم، من تو رو فلج می کنم، از مردن بدتر، کاری می کنم هر روز صد بار آرزوی مرگ بکنی.
سرگرد یک بند داد می کشید و بالا و پایین می رفت. با کارهایی که کرده بودم می دانستم به زودی چهره واقعی اش را نشان میدهد و از نقش آدم دلسوز برای من در می آید. نگران خودم نبودم. حتی خوشحال بودم که بالاخره از دست رفتار ریاکارانه اش خلاص شدم. اما نگران بچه ها بودم، میدانستم او زورگو و بی رحم است. هر کار که می کردم می گفت: «بزرگترها به تو یاد می دهند، خودت عقلت به این چیزها نمی رسد.» همه افراد آسایشگاه را کتک می زد و شکنجه می کرد. همیشه می گفت: «مگر نگفتم ارتش چرا ندارد؟! اگر یکی رفتار بدی دارد باید همه تقاص آن را پس بدهند. پس سعی کنید کار بدی از کسی سر نزند تا به دردسر نیفتید!»
آن روز وقتی مرا به آسایشگاه برگرداندند،اذان گذشته بود. نشستم کنار بچه ها و افطار کردم. جای سیلی سرگرد تا چند روز روی صورتم ماند و زیر چشمم کبود شد. بچه ها هر وقت می دیدنم می گفتند: «بشکند دست این نامسلمان که وقت افطار و زبان روزه این طور صورت تو را کبود کرده.»
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه خوانی
حاج صادق آهنگران
در جمع رزمندگان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 پل بعثت
شاهکار مهندسی جنگ ۲
از نظر نظامی پشتیبانی از این حجم نیرو ی نظامی و گذر از اروند رود از نظر کارشناسان نظامی دنیا غیر ممکن بود ،اما به همت نبوغ و درایت رزمندگان ایرانی، این ناممکن ممکن شده بود حالا دنیا منتظر شکست ایران در فاو بود . از نظر نظامی پشتیبانی این حجم نیرو از طریق رودخانه ای که حدود یک کیلومتر عرض دارد و عمق آن 12 متر است و 3/5 متر اختلاف ساحل در جذر و مد دارد، کاری غیر ممکن است .
پس اردوگاه دشمنان ایران با این امید که توان ایران تحلیل می رود و شکست می خورد ، عقده تحقیر آمیز شکست را تحمل می کردند ، غافل از اینکه شگفتی دیگری در حال ظهور است .
همان اراده و تفکری که از اروند عبور کرد و دشمنان اسلام را وادار به تسلیم نمود .حالا پشتیبانی و لجستیک رزمندگان اسلام را مهیا می کرد.
@defae_moghadas
🍂
فرمان محسن رضایی به فرماندهان سپاه کشور. در این تلفنگرام که روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ ارسال شده، فرمانده کل سپاه به همه فرماندهان مناطق دهگانه سپاه در سراسر کشور دستور داده تا تمام توان خود را به جبهههای جنوب برای فتح خرمشهر گسیل کنند.
تصویر سند تلفنگرام فرمانده وقت سپاه برای عملیات «آزادسازی خرمشهر» برای اولین بار توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 8⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
صبح و سحری دیگر شد. صدای قرآن بود که از پشت بلندگو پخش می شد .
بلند شدم و رفتم و آماده شدم برای نماز . پس از باران دیشب هوای سحر سوزی داشت که نگو. دیدم بدون اورکت نمی شه تحمل کرد. پوستم دون دون شده بود. رفتم و اورکتم رو انداختم روی دوشم . عادت داشتم اینجوری راه برم . مثل داش ها ....
نماز جماعت و دعا و بعد هم رفتن به صبحگاه . یه عده از بچه های ما بی خیال صبحگاه بودند . آموزش که نبود . از آقا جواد هم خبری نبود . خب .... خواب بعد از نماز می چسبید دیگه . وسوسه شده بودم برم بخوابم . اما دیگه دیر شده بود . تو دلم گفتم ابرام خان ، خواب ماب دیگه تموم شد. خاک بر سرت کنن . اینجوری می خواهی برای امام زمانت بجنگی .... البته این صبحگاه کجا و اون صبحگاه های آموزشی کجا !
اینجا مختصر و مفید بود . قرآن و سرود جمهوری اسلامی و یک حدیث . والسلام . وقتی برگشتم توی آسایشگاه، صدای خُر خُر بعضی ها خیلی عجیب بود. تا وقتی که خودم می خوابیدم خبری از این صداهای خنده دار نداشتم اما این صبحیه که بیدار بودم ، تازه فهمیدم که چه خبره .... دیدم تا هفت صبح مونده . خواستم بخوابم . نشد . با این صداها خواب از چشمم فرار کرد و رفت. رفتم بیرون ....منتظر شدم آقا جواد بیاد . بعد از نیم ساعتی آقا جواد هم آمد . دید بیرون نشسته. سلام کردم و گفتم به سعید خبر دادم. خیلی ناراحته. هم دلواپس مادرشه، هم دل کندن از بچه ها و خط مقدم، پاک به همش ریخته. آقا جواد می شه برگرده تهران؟
گفت کارش رو راس و ریس کردم . امروز بعد از ظهر با قطار برمی گرده تهران . تا حالا دوتا از بچه ها از جمع کم شدند . اون از دست شکسته توی روز آخر آموزش . این هم از سعید . خدا سومیش رو به خیر کنه . برو بچه هایی که میخوان تلفن بزنند رو صدا کن . گفتم آقا جواد من نمی دونم کیا می خوان بیان . گفت ، خوب برو همه رو صدا بزن . چَشمی گفتم و رفتم تو و با صدای بلند به شکل فرمانده ها گفتم .... یالا پاشید چریک دوزاری ها. به شمار سه بیرون به خط شید ببینم. چلغوز ها ... بعد هم زدم بیرون و به آقا جواد گفتم صداشون کردم ولی هنوز خوابند . گفت عحب .... حالا حالیشون می کنم .... آقا جواد آمد تو یکی یکی پتو ها رو از روشون کشید .
بعضی ها همون اول با صدای من بیدار شده بودند ...... آقا جواد گفت تا یه ربع دیگه هر کی آمد ، آمد . معطل کسی
نمی شم . خلاصه آقا جان با اون سر و صدایی که شد همه بیرون آمدند . دو تا تویوتا آماده بود تا بچه ها رو ببره مخابرات.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
بعد از تکرار آمد و رفتهای مصاحبه گرها، دیگر از نظر بچه ها، آمدن آنها در اردوگاه یعنی دردسر. عراقی ها از ما انتظار داشتند جلوی خبرنگارها آن طوری باشیم که آنها می خواهند.
هنوز مدت زیادی از آمدن آن خبرنگار خانم از رادیو عراق و عکس العمل من نگذشته بود که یک روز حدود ساعت یازده داخل باش زدند. فهمیدیم خبری هست که این موقع صبح به ما دستور داخل باش میدهند. چند سرباز سراسیمه آمدند و محکم به در آهنی آسایشگاه کوبیدند و گفتند: «یالا تعال مهدی!»
وسط محوطه اردوگاه دیدم هفت هشت نفر با تمام تجهیزات خبرنگاری، آماده مصاحبه با من هستند. دیدن اینها برایم عجیب بود. تا آن موقع آدم هایی با چنین پوست سیاهی ندیده بودم. درشت هیکل و سیاه بودند و عینک های دودی به چشم داشتند. از کشور سودان آمده بودند. دیدن آدمهایی با این شکل و شمایل باعث شد جا بخورم. تا مرا دیدند دورم حلقه زدند. سرگرد محمودی آمد و نزدیکم ایستاد. مترجم سؤال کرد چند سال داری؟» قبل از اینکه خودم را معرفی کنم. سوره نصر را از حفظ خواندم. تلاوت سوره که تمام شد، همهمهای بین سودانیها افتاد و انگار جمعشان به هم ریخت. یکی شان پرسید: «مگر شما ایرانی ها قرآن هم می خوانید؟» جواب دادم: «بله ماهمه مسلمان هستیم.»
باور نمی کردند و هی با هم صحبت می کردند. در اردوگاه شنیده بودم که عراقی ها مدام تبلیغات می کنند با یک کشور نامسلمان آتش پرست (مجوس) جنگ می کنند و برای توجیه و جلب حمایت عربها، قضیه جنگ قادسیه و فتح ایران به دست مسلمانان را پیش می کشند.
سودانی ها خواستند دوباره قرآن بخوانم. چند سوره ای که حفظ بودم خواندم. در میان تلاوت آیات دیدم اشک از گونههایشان جاری شد. با اشتیاق و در سکوت گوش می دادند. قرآن خواندنم که تمام شد، به طرفم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. همین طور سر و شانه های مرا
می بوسیدند. سعی کردم به سرعت حرف هایم را بزنم. می دانستم سرگرد آدمی نیست این صحنه ها را تاب بیاورد. می خواستم تا خبرنگارها را بیرون نکرده است، منظور اصلی ام را به آنها برسانم، گفتم: «ما مسلمانیم. شیعه هستیم. ما با اسرائیل دشمن هستیم. ما حامی مسلمانان فلسطین هستیم.» چنان ذوق زده شده بودند که با شوق و حیرت فراوان می خواستند دوباره حرف هایم را برایشان تکرار کنم تا به اطمینان کامل برسند. ادامه دادم: «اگر همین الان یک اسلحه به دستم بدهند حاضرم بروم و با اسرائیل بجنگم.»
👇👇👇