1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر
در سال 96توفیق زیارت حضرت عشق در سالگرد هفته دفاع مقدس دست داد. این کلیپ در حسینه و در محضر رهبر انقلاب پخش گردید و همین رزمنده از لابلای جمعیت برخاست و باز شعرش را با همین شور خواند در حالیکه دست خود را در راه معشوق داده بود و جوانیش را.
🍂
💢 پل بعثت ۵
شاهکار مهندسی جنگ
مشخصات رودخانه
🔅 پاسخی برای این سوال در هیچکدام از کتب معتبر پیدا نشد .در اشل های آزمایشگاهی هم ، این کار بسیار پر هزینه و مشکل و شاید غیر ممکن می نمود .لذا لازم دیده شد تا در اشل های واقعی انجام داده شود. و پاسخش را بدست آورند.
موضوع دیگر این بود که این کار از لحاظ سیستم ایستایی و پایداری به صورتی باشد که بتواند در مقابل جزر و مد و سرعت های زیاد جریان رودخانه مقاومت کند و در رابطه با بستر مطمئن رودخانه، تعادل خودش را از دست ندهد و در مقابل لرزش ها، مقاومت های لازم را داشته باشد، روی این سیستم با مشخصات و مزیت های طرح شده باید جواب های دقیق و محاسباتی پیدا می کردیم و یا با آزمایش به یقین برسیم.
ما به هر نحو که شده بایستی این کار را انجام می دادیم زیرا رزمندگان ما در جزیره فاو حضور گسترده ای داشتند و از این طرف رودخانه تدارک لازم در اختیارشان قرار می گرفت.
امکانات شناوری محدودیت های زیادی داشت که نهایتا این موضوع برایمان روشن بود و مطلب دیگری که برایمان وجود داشت حمایت بی دریغ مسئولان امر بود که قوت قلبی برای ما بود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود!
با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم .
سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن .
اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود.
امان از انتظار . خیلی سخت بود...
ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟
پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم .
الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار .
اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با وجود آن همه اسیر جدید از عملیات رمضان در اردوگاه، آسایشگاه ها شلوغ شده بود و ظرفیت همه اسیران را نداشت. دوستانی در عنبر داشتم که در آن یک سال چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته بودم و با هم انس داشتیم. اما ظاهرا باید برای جدا شدن از هم آماده می شدیم. عراقی ها مجبور بودند اسرا را منتقل کنند. هنوز مدت زیادی از آوردن آن همه اسیر به اردوگاه عنبر نمی گذشت که یک روز دیدیم چهار دختر جوان را به اردوگاه آوردند. از نوع پوشش آنها، متانت و محکمی رفتارشان با سربازان عراقی فهمیدیم ایرانی هستند. (از این چهار نفر که الان اسم سه نفرشان را به یاد دارم - فاطمه ناهیدی و معصومه آباد و شمسی بهرامی - برای امدادرسانی به رزمندگان آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند. از آنها مدتی در زندان بغداد، مدتی در اردوگاه موصل، و بعدها در عنبر نگهداری می کردند.)
از اینکه خواهران هموطن خودمان را اسیر عراقی ها میدیدیم ناراحت شدیم. برایمان آزاردهنده بود و غصه میخوردیم. طبقه دوم قاطعی که در آن بودیم دو اتاق کوچک داشت. یکی خیاط خانه بود و دیگری خالی بود. وقتی عراقی ها می خواستند بچه ها را زندانی کنند می انداختند داخل این اتاق خالی. اتاق، روبه روی آسایشگاه مجروحان و پیرمردها بود. آن چهار خواهر را بردند داخل همان اتاق.
ساعت هایی که آزاد بودیم، آنها حق بیرون آمدن نداشتند و ساعت هایی که داخل باش بودیم، خواهرها اجازه داشتند بیرون بیایند و در محوطه قدم بزنند.
به خاطر وقار و سنگینی که در رفتار آن چهار دختر میدیدم و صلابتی که در رفتار با عراقی ها داشتند، دلم می خواست با آنها ارتباط برقرار کنم. قبلا هم گفتم چون جثه کوچکی داشتم، راحت روی رف پنجره می نشستم و حتی می خوابیدم. همان اوایل خواهرها موقع بالارفتن از راه پله طبقه دوم قاطع، متوجه من شدند. احساس کردم آنها هم می خواهند با ما ارتباط برقرار کنند.
👇👇👇
🍂 یک روز جملهای از حضرت امام را روی یک کاغذ نوشتم و وقتی داشتند از کنار پنجره می گذشتند و حواس سرباز عراقی نبود کاغذ را به اندازه یک پشت ناخن تا کردم و روی لبه بیرون پنجره گذاشتم و با اشاره، آنها را متوجه کاغذ کردم. آنها هم سریع برداشتند. این اولین ارتباط ما با خواهرها بود. از آن به بعد سعی می کردند آهسته از جلو پنجره بروند تا فرصت داشته باشم اگر خبری هست بهشان برسانم. به خاطر سن و سالم، بچه های اردوگاه خواستند رابط آنها با خواهرها باشم.
میله خودکاری که داشتم یک سانت بیشتر جوهر نداشت اما همان هم غنیمت بود. (داشتن خودکار برای هر اسیر در حکم داشتن اسلحه بود. اگر خودکار از کسی می گرفتند او را تا سر حد مرگ کتک می زدند و حتی گاهی مواقع به استخبارات در بغداد می فرستادند. بنابراین، داشتن خودکار، حکم بازی کردن با جان را داشت.) این خودکار را اتفاقی پیدایش کرده بودم. جایی آن را مخفی کرده بودم که محال بود عراقی ها به عقلشان برسد. یک روز که روی پنجره نشسته بودم، دیدم بتونه دور شیشه نرم است. تازه شیشه انداخته بودند. به فکرم رسید آنجا برای قایم کردن مغزی خودکار مناسب است. لوله خودکار را دور انداختم تا راحت تر بتوانم قایمش کنم. سریع بتونه ها را برداشتم و مقداری بتونه به ضخامت میله خودکار درست کردم و گذاشتم زیر بتونه اصلی. بعدا که بتونه خشک شد، راحت خودکار را در می آورم.
آن اوایل حانوت سیگار نمی فروخت. بچه ها از حانوت تنباکو و کاغذ می خریدند و سیگار می پیچیدند. ما از کاغذهای کوچک سیگار برای نوشتن استفاده می کردیم.
هر آسایشگاه یک جلد قرآن داشت که یک لحظه هم زمین نمی ماند. کسانی که مسئول این کار بودند به بچه ها نوبت میدادند تا قرآن بخوانند. حتی شبها موقع خواب هم یک عده نوبت می گرفتند. عراقی ها متوجه انس بچه ها با قرآن شدند و قرآن قدغن شد! به مرور هر کس هر چقدر از قرآن حفظ بود روی کاغذهای کوچک سیگار مینوشت و آنها را به شکل جزء جزء در اختیار افراد می گذاشت. اما قرآن ما کامل نبود. تا اینکه با آمدن خواهرها فهمیدیم آنها قرآن و مفاتیح دارند. این برای ما مهم بود. دعاهای ما کامل نبود.
مسیری که برای گرفتن غذا از آشپزخانه طی می کردیم، مسیر قدم زدن خواهرها بود. آنها فهمیده بودند رابط بین آنها و بچه های آسایشگاه هستم و اگر خبری شنیدنی باشد باید از من بگیرند، خودشان زرنگ و باهوش بودند. در فاصله یک متر، دو متریام که می رسیدند آهسته قدم می زدند و سریع حرفهایمان را به یکدیگر می گفتیم. قرار شد از آنها مفاتیح بگیریم ودعاها را کامل رونویسی کنیم و بعد برگردانیم. در حال طراحی یک نقشه بودیم چطور این کار را انجام بدهیم که برای هیچ طرفی مشکل پیش نیاید. تا اینکه دهه اول محرم رسید.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂