🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود!
با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم .
سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن .
اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود.
امان از انتظار . خیلی سخت بود...
ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟
پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم .
الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار .
اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با وجود آن همه اسیر جدید از عملیات رمضان در اردوگاه، آسایشگاه ها شلوغ شده بود و ظرفیت همه اسیران را نداشت. دوستانی در عنبر داشتم که در آن یک سال چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته بودم و با هم انس داشتیم. اما ظاهرا باید برای جدا شدن از هم آماده می شدیم. عراقی ها مجبور بودند اسرا را منتقل کنند. هنوز مدت زیادی از آوردن آن همه اسیر به اردوگاه عنبر نمی گذشت که یک روز دیدیم چهار دختر جوان را به اردوگاه آوردند. از نوع پوشش آنها، متانت و محکمی رفتارشان با سربازان عراقی فهمیدیم ایرانی هستند. (از این چهار نفر که الان اسم سه نفرشان را به یاد دارم - فاطمه ناهیدی و معصومه آباد و شمسی بهرامی - برای امدادرسانی به رزمندگان آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند. از آنها مدتی در زندان بغداد، مدتی در اردوگاه موصل، و بعدها در عنبر نگهداری می کردند.)
از اینکه خواهران هموطن خودمان را اسیر عراقی ها میدیدیم ناراحت شدیم. برایمان آزاردهنده بود و غصه میخوردیم. طبقه دوم قاطعی که در آن بودیم دو اتاق کوچک داشت. یکی خیاط خانه بود و دیگری خالی بود. وقتی عراقی ها می خواستند بچه ها را زندانی کنند می انداختند داخل این اتاق خالی. اتاق، روبه روی آسایشگاه مجروحان و پیرمردها بود. آن چهار خواهر را بردند داخل همان اتاق.
ساعت هایی که آزاد بودیم، آنها حق بیرون آمدن نداشتند و ساعت هایی که داخل باش بودیم، خواهرها اجازه داشتند بیرون بیایند و در محوطه قدم بزنند.
به خاطر وقار و سنگینی که در رفتار آن چهار دختر میدیدم و صلابتی که در رفتار با عراقی ها داشتند، دلم می خواست با آنها ارتباط برقرار کنم. قبلا هم گفتم چون جثه کوچکی داشتم، راحت روی رف پنجره می نشستم و حتی می خوابیدم. همان اوایل خواهرها موقع بالارفتن از راه پله طبقه دوم قاطع، متوجه من شدند. احساس کردم آنها هم می خواهند با ما ارتباط برقرار کنند.
👇👇👇
🍂 یک روز جملهای از حضرت امام را روی یک کاغذ نوشتم و وقتی داشتند از کنار پنجره می گذشتند و حواس سرباز عراقی نبود کاغذ را به اندازه یک پشت ناخن تا کردم و روی لبه بیرون پنجره گذاشتم و با اشاره، آنها را متوجه کاغذ کردم. آنها هم سریع برداشتند. این اولین ارتباط ما با خواهرها بود. از آن به بعد سعی می کردند آهسته از جلو پنجره بروند تا فرصت داشته باشم اگر خبری هست بهشان برسانم. به خاطر سن و سالم، بچه های اردوگاه خواستند رابط آنها با خواهرها باشم.
میله خودکاری که داشتم یک سانت بیشتر جوهر نداشت اما همان هم غنیمت بود. (داشتن خودکار برای هر اسیر در حکم داشتن اسلحه بود. اگر خودکار از کسی می گرفتند او را تا سر حد مرگ کتک می زدند و حتی گاهی مواقع به استخبارات در بغداد می فرستادند. بنابراین، داشتن خودکار، حکم بازی کردن با جان را داشت.) این خودکار را اتفاقی پیدایش کرده بودم. جایی آن را مخفی کرده بودم که محال بود عراقی ها به عقلشان برسد. یک روز که روی پنجره نشسته بودم، دیدم بتونه دور شیشه نرم است. تازه شیشه انداخته بودند. به فکرم رسید آنجا برای قایم کردن مغزی خودکار مناسب است. لوله خودکار را دور انداختم تا راحت تر بتوانم قایمش کنم. سریع بتونه ها را برداشتم و مقداری بتونه به ضخامت میله خودکار درست کردم و گذاشتم زیر بتونه اصلی. بعدا که بتونه خشک شد، راحت خودکار را در می آورم.
آن اوایل حانوت سیگار نمی فروخت. بچه ها از حانوت تنباکو و کاغذ می خریدند و سیگار می پیچیدند. ما از کاغذهای کوچک سیگار برای نوشتن استفاده می کردیم.
هر آسایشگاه یک جلد قرآن داشت که یک لحظه هم زمین نمی ماند. کسانی که مسئول این کار بودند به بچه ها نوبت میدادند تا قرآن بخوانند. حتی شبها موقع خواب هم یک عده نوبت می گرفتند. عراقی ها متوجه انس بچه ها با قرآن شدند و قرآن قدغن شد! به مرور هر کس هر چقدر از قرآن حفظ بود روی کاغذهای کوچک سیگار مینوشت و آنها را به شکل جزء جزء در اختیار افراد می گذاشت. اما قرآن ما کامل نبود. تا اینکه با آمدن خواهرها فهمیدیم آنها قرآن و مفاتیح دارند. این برای ما مهم بود. دعاهای ما کامل نبود.
مسیری که برای گرفتن غذا از آشپزخانه طی می کردیم، مسیر قدم زدن خواهرها بود. آنها فهمیده بودند رابط بین آنها و بچه های آسایشگاه هستم و اگر خبری شنیدنی باشد باید از من بگیرند، خودشان زرنگ و باهوش بودند. در فاصله یک متر، دو متریام که می رسیدند آهسته قدم می زدند و سریع حرفهایمان را به یکدیگر می گفتیم. قرار شد از آنها مفاتیح بگیریم ودعاها را کامل رونویسی کنیم و بعد برگردانیم. در حال طراحی یک نقشه بودیم چطور این کار را انجام بدهیم که برای هیچ طرفی مشکل پیش نیاید. تا اینکه دهه اول محرم رسید.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شناسایی در هور (۱۳۶۲)
از فیلم های نایاب شناسایی در هورالعظیم
توسط رزمندگان قرارگاه سری نصرت
@defae_moghadas
🍂
💢 پل بعثت ۶
شاهکار مهندسی جنگ
مشخصات رودخانه
🔅 مساله دیگر این که نظر رزمندگان و جهادگران ما نسبت به حمایت خداوند بود که پشتیبان ماست و ایمان و فداکاری نیروهای ما عامل دیگر بود که جمعا باعث شد تصمیمات قطعی درباره طرح شناوری گرفته شود. البته تا به این طرح شناوری رسیدیم مدتی طول کشید تا پاسخ این کار را به دست آوریم .
پل از لوله هایی به طول 12 متر و دارای قطر 142/56 سانتی متر و ضخامت 16 میلی متر از نوع فولاد (st60) تشکیل شده بود .
لوله ها در هر ردیف توسط اتصالات گوشواره ای به یک دیگر زنجیر و متصل می شدند. هر ردیف طوری روی ردیف قبلی قرار می گیرد که شکل شبکه لانه زنبوری را به وجود می آورد . لوله ها در چند ردیف فوقانی به یکدیگر متصل نیستند ،از جایی که لوله ها را نمی توان از طریق شناوری روی هم قرار داد پس از تراز نمودن سطح فوقانی با قرار دادن لوله ها با قطرهای متفاوت به ضخامت لازم روی آخرین ردیف آسفالت ریخته می شود.
در طرح اولیه برای سیستم شناوری قطعات پنج تایی به یکدیگر متصل می شدند که برای آب اندازی آن نیاز به اسکله داشتیم که ساخته شد و حتی اینکه به طرح قطعات پنج تایی هم رسیدیم هم مطلبی است ؛ یعنی ابتدا مطالعاتی روی آن صورت گرفت و ما محل نهر و نوع اسکله و کارگاه را انتخاب کردیم که خود این ها هر کدام مراحلی داشت که شاید از حوصله این مقوله خارج باشد.
@defae_moghadas2
🍂