🍂 یک روز جملهای از حضرت امام را روی یک کاغذ نوشتم و وقتی داشتند از کنار پنجره می گذشتند و حواس سرباز عراقی نبود کاغذ را به اندازه یک پشت ناخن تا کردم و روی لبه بیرون پنجره گذاشتم و با اشاره، آنها را متوجه کاغذ کردم. آنها هم سریع برداشتند. این اولین ارتباط ما با خواهرها بود. از آن به بعد سعی می کردند آهسته از جلو پنجره بروند تا فرصت داشته باشم اگر خبری هست بهشان برسانم. به خاطر سن و سالم، بچه های اردوگاه خواستند رابط آنها با خواهرها باشم.
میله خودکاری که داشتم یک سانت بیشتر جوهر نداشت اما همان هم غنیمت بود. (داشتن خودکار برای هر اسیر در حکم داشتن اسلحه بود. اگر خودکار از کسی می گرفتند او را تا سر حد مرگ کتک می زدند و حتی گاهی مواقع به استخبارات در بغداد می فرستادند. بنابراین، داشتن خودکار، حکم بازی کردن با جان را داشت.) این خودکار را اتفاقی پیدایش کرده بودم. جایی آن را مخفی کرده بودم که محال بود عراقی ها به عقلشان برسد. یک روز که روی پنجره نشسته بودم، دیدم بتونه دور شیشه نرم است. تازه شیشه انداخته بودند. به فکرم رسید آنجا برای قایم کردن مغزی خودکار مناسب است. لوله خودکار را دور انداختم تا راحت تر بتوانم قایمش کنم. سریع بتونه ها را برداشتم و مقداری بتونه به ضخامت میله خودکار درست کردم و گذاشتم زیر بتونه اصلی. بعدا که بتونه خشک شد، راحت خودکار را در می آورم.
آن اوایل حانوت سیگار نمی فروخت. بچه ها از حانوت تنباکو و کاغذ می خریدند و سیگار می پیچیدند. ما از کاغذهای کوچک سیگار برای نوشتن استفاده می کردیم.
هر آسایشگاه یک جلد قرآن داشت که یک لحظه هم زمین نمی ماند. کسانی که مسئول این کار بودند به بچه ها نوبت میدادند تا قرآن بخوانند. حتی شبها موقع خواب هم یک عده نوبت می گرفتند. عراقی ها متوجه انس بچه ها با قرآن شدند و قرآن قدغن شد! به مرور هر کس هر چقدر از قرآن حفظ بود روی کاغذهای کوچک سیگار مینوشت و آنها را به شکل جزء جزء در اختیار افراد می گذاشت. اما قرآن ما کامل نبود. تا اینکه با آمدن خواهرها فهمیدیم آنها قرآن و مفاتیح دارند. این برای ما مهم بود. دعاهای ما کامل نبود.
مسیری که برای گرفتن غذا از آشپزخانه طی می کردیم، مسیر قدم زدن خواهرها بود. آنها فهمیده بودند رابط بین آنها و بچه های آسایشگاه هستم و اگر خبری شنیدنی باشد باید از من بگیرند، خودشان زرنگ و باهوش بودند. در فاصله یک متر، دو متریام که می رسیدند آهسته قدم می زدند و سریع حرفهایمان را به یکدیگر می گفتیم. قرار شد از آنها مفاتیح بگیریم ودعاها را کامل رونویسی کنیم و بعد برگردانیم. در حال طراحی یک نقشه بودیم چطور این کار را انجام بدهیم که برای هیچ طرفی مشکل پیش نیاید. تا اینکه دهه اول محرم رسید.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شناسایی در هور (۱۳۶۲)
از فیلم های نایاب شناسایی در هورالعظیم
توسط رزمندگان قرارگاه سری نصرت
@defae_moghadas
🍂
💢 پل بعثت ۶
شاهکار مهندسی جنگ
مشخصات رودخانه
🔅 مساله دیگر این که نظر رزمندگان و جهادگران ما نسبت به حمایت خداوند بود که پشتیبان ماست و ایمان و فداکاری نیروهای ما عامل دیگر بود که جمعا باعث شد تصمیمات قطعی درباره طرح شناوری گرفته شود. البته تا به این طرح شناوری رسیدیم مدتی طول کشید تا پاسخ این کار را به دست آوریم .
پل از لوله هایی به طول 12 متر و دارای قطر 142/56 سانتی متر و ضخامت 16 میلی متر از نوع فولاد (st60) تشکیل شده بود .
لوله ها در هر ردیف توسط اتصالات گوشواره ای به یک دیگر زنجیر و متصل می شدند. هر ردیف طوری روی ردیف قبلی قرار می گیرد که شکل شبکه لانه زنبوری را به وجود می آورد . لوله ها در چند ردیف فوقانی به یکدیگر متصل نیستند ،از جایی که لوله ها را نمی توان از طریق شناوری روی هم قرار داد پس از تراز نمودن سطح فوقانی با قرار دادن لوله ها با قطرهای متفاوت به ضخامت لازم روی آخرین ردیف آسفالت ریخته می شود.
در طرح اولیه برای سیستم شناوری قطعات پنج تایی به یکدیگر متصل می شدند که برای آب اندازی آن نیاز به اسکله داشتیم که ساخته شد و حتی اینکه به طرح قطعات پنج تایی هم رسیدیم هم مطلبی است ؛ یعنی ابتدا مطالعاتی روی آن صورت گرفت و ما محل نهر و نوع اسکله و کارگاه را انتخاب کردیم که خود این ها هر کدام مراحلی داشت که شاید از حوصله این مقوله خارج باشد.
@defae_moghadas2
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
من با محمود، خیلی رفیق شده بودم . انگاری سالهاست با هم زندگی کردیم . من از دواران انقلاب که سوم راهنمایی بودم می گفتم و محمود از زمانی که گروهک خلق عرب توی خوزستان خراب کاری می کردند تعریف می کرد. گرمِ حرف زدن بودیم که آقا جواد و برادر بحرالعلوم آمدند توی آسایشگاه و گفتند باید به چند نکته مهم توجه کنیم . این دفعه بحرالعلوم حرف زد . گفت قراره با بچه های لرستان ادغام بشیم و بریم جای نیروهای قدیمی برای پدافند. بعد هم تاکید کرد به هیچ وجه حق نداریم در مورد ماموریتمون با غریبه ها حرفی بزنیم . یه خورده از شرایط خط مقدم گفت و اینکه اصلا بدون خبر یا هماهنگی با مسئولین از محوطه و مقری که توی خرمشهر هست نباید بیرون برویم . کنجکاوی ممنوع . سَرک کشیدن به خانه های ویران شده ممنوع .... بعد هم دستور دادند با نظم بیاییم بیرون و سوار ماشین ها بشیم .
با شوق و ذوق بیرون آمدیم . هوای ابر بود و سوز سردی می آمد . اورکت ها را پوشیدیم .سه تا ایفا در انتظارمون بود . تعجب کردیم . همه مان تعجب کردیم که چرا ما را با اتوبوس نمی برند! چاره نبود . یکی یکی سوار شدیم و کیپ هم نشستیم. بعد هم روی ایفا رو چادر کشیدند . بیرون هوا ابری بود و تقریبا تاریک. وقتی چادر را روی سرمان کشیدند ، تاریکی کامل شد . سوز و سرما و هیجان ، کلیه ها را فعال کرد . به زور خودم رو رسوندم دم در باربند و با التماس اجازه گرفتم برم دستشویی . زود برگشتم و با سلام و صلوات سوار شدم . صدای نوحه آهنگران از بلندگو پخش می شد . حالم خوب بود. بهتر از این نمی شد . اون همه درد سر کشیدن، صبوری کردن، گریه کردن ها.... جواب داد . خدا را هزار با شکر کردم. ایفا ها راه افتادند. صدای موتور ایفا اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باد هم می آمد نیم ساعتی راه رفتیم که باران هم شروع شد . چادری که روی باربند کشیده بودند از چند جا پاره بود . باران و سرما و صدای باد و تاریکی ..... سر و کله بعضی ها خیس شد ... نمی دانستیم کجا داریم می رویم . زمان از دستمان در رفته بود . با کم شد سرعت حس کردم به مقصد رسیدیم . ماشین ایستاد و چادر را کنار زدند . پریدیم پایین . آقا جواد همه را جمع کرد و گفت نماز و شام را می خوریم بعد هم حرکت. بچه ها گفتند کی می رسیم. اصلا مقرمان کجاست. آق جواد گفت سوال ممنوع بعدا می فهمید .
به سرعت رفتیم توی یه سوله ای که نشانمان دادند . بعد از نماز ، کنسرو لوبیا دادند و نان . خیلی چسبید . باز حرکت و صدای موتور و باد و باران و چادرهای سوراخ .... موش آبکشیده شده بودیم . بالاخره ماشین ها ایستادند. چادر برداشته شد . پیاده شدیم و چشممان به ساختمان بزرگی افتاد . آقا جواد بچه ها را توی سه ستون قرار داد و دستور حرکت داد . با احتیاط قدم بر می داشتیم ... درب ساختمان را باز کردند . رفتم تو ....
آقا جواد گفت کنار هم بنشینیم . سالنی بزرگ که سِن بزرگی هم داشت ...
آقا جواد گفت اینجا تا مقصد نهایی مان یعنی خرمشهر فاصله ای نداره . اسم اینجا هتل پرشینه ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂