eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من با محمود، خیلی رفیق شده بودم . انگاری سال‌هاست با هم زندگی کردیم . من از دواران انقلاب که سوم راهنمایی بودم می گفتم و محمود از زمانی که گروهک خلق عرب توی خوزستان خراب کاری می کردند تعریف می کرد. گرمِ حرف زدن بودیم که آقا جواد و برادر بحرالعلوم آمدند توی آسایشگاه و گفتند باید به چند نکته مهم توجه کنیم . این دفعه بحرالعلوم حرف زد . گفت قراره با بچه های لرستان ادغام بشیم و بریم جای نیروهای قدیمی برای پدافند. بعد هم تاکید کرد به هیچ وجه حق نداریم در مورد ماموریتمون با غریبه ها حرفی بزنیم . یه خورده از شرایط خط مقدم گفت و اینکه اصلا بدون خبر یا هماهنگی با مسئولین از محوطه و مقری که توی خرمشهر هست نباید بیرون برویم . کنجکاوی ممنوع . سَرک کشیدن به خانه های ویران شده ممنوع .... بعد هم دستور دادند با نظم بیاییم بیرون و سوار ماشین ها بشیم . با شوق و ذوق بیرون آمدیم . هوای ابر بود و سوز سردی می آمد . اورکت ها را پوشیدیم .سه تا ایفا در انتظارمون بود . تعجب کردیم . همه مان تعجب کردیم که چرا ما را با اتوبوس نمی برند! چاره نبود . یکی یکی سوار شدیم و کیپ هم نشستیم. بعد هم روی ایفا رو چادر کشیدند . بیرون هوا ابری بود و تقریبا تاریک. وقتی چادر را روی سرمان کشیدند ، تاریکی کامل شد . سوز و سرما و هیجان ، کلیه ها را فعال کرد . به زور خودم رو رسوندم دم در باربند و با التماس اجازه گرفتم برم دستشویی . زود برگشتم و با سلام و صلوات سوار شدم . صدای نوحه آهنگران از بلندگو پخش می شد . حالم خوب بود. بهتر از این نمی شد . اون همه درد سر کشیدن، صبوری کردن، گریه کردن ها.... جواب داد . خدا را هزار با شکر کردم. ایفا ها راه افتادند. صدای موتور ایفا اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باد هم می آمد نیم ساعتی راه رفتیم که باران هم شروع شد . چادری که روی باربند کشیده بودند از چند جا پاره بود . باران و سرما و صدای باد و تاریکی ..... سر و کله بعضی ها خیس شد ... نمی دانستیم کجا داریم می رویم . زمان از دستمان در رفته بود . با کم شد سرعت حس کردم به مقصد رسیدیم . ماشین ایستاد و چادر را کنار زدند . پریدیم پایین . آقا جواد همه را جمع کرد و گفت نماز و شام را می خوریم بعد هم حرکت. بچه ها گفتند کی می رسیم. اصلا مقرمان کجاست. آق جواد گفت سوال ممنوع بعدا می فهمید . به سرعت رفتیم توی یه سوله ای که نشانمان دادند . بعد از نماز ، کنسرو لوبیا دادند و نان . خیلی چسبید . باز حرکت و صدای موتور و باد و باران و چادرهای سوراخ .... موش آبکشیده شده بودیم . بالاخره ماشین ها ایستادند. چادر برداشته شد . پیاده شدیم و چشممان به ساختمان بزرگی افتاد . آقا جواد بچه ها را توی سه ستون قرار داد و دستور حرکت داد . با احتیاط قدم بر می داشتیم ... درب ساختمان را باز کردند . رفتم تو .... آقا جواد گفت کنار هم بنشینیم . سالنی بزرگ که سِن بزرگی هم داشت ... آقا جواد گفت اینجا تا مقصد نهایی مان یعنی خرمشهر فاصله ای نداره . اسم اینجا هتل پرشینه .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان عراقی ها به ماه محرم حساس بودند. حتی قبل از شروع دهه اول سرگرد محمودی ارشدهای آسایشگاه ها را جمع می کرد و حرف می زد " که: «اینجا عراق است. شما توی پادگان نظامی هستید، جزو ارتش عراقید و در ارتش عراق عزاداری به هر شکلی ممنوع است. حتی در عراق عزاداری محرم برای مردم عادی ممنوع است چه برسد به شما که اسیر هستید. اگر کاری انجام بدهید که بوی عزاداری بدهد وای به حال شما! هر بلایی سرتان بیاید مقصر خودتان هستید.» . محمودی بارها وقتی همه توی محوطه جمع بودند می گفت: «اصلا امام حسین عرب بود خود ما عرب ها کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری می کنیم. به شما مجوس ها چه ربطی دارد که بیایید و برای امام حسین عزاداری کنید.) ارشدهای آسایشگاه که خودمان انتخاب می کردیم از بین مقاوم ترین و معتقدترین بچه ها انتخاب می شدند. اما به علت تهدیدهای پی در پی سرگرد، ارشدها گفتند: «صلاح نیست . بلند عزاداری کنیم، اینها از همین الان گارد ضد شورششان را آماده کرده اند، می زنند همه را لت و پار می کنند. امام حسین (ع) هم راضی نیست ما که اینجا اسیر هستیم و جانمان در خطر است برایش عزاداری کنیم.» تهدیدهای هر روز عراقی ها و صحبت های ارشدها، بچه ها را متقاعد کرد از خیر عزاداری علنی در روز تاسوعا و عاشورا بگذرند. سرگرد محمودی آنقدر تهدید کرده و رجز خوانده بود که مطمئن بود هیچ حرکتی نمی کنیم. 👇👇👇
🍂 روز تاسوعا به عزاداری خاموش گذشت. شب عاشورا هم قرار شد یک نفر روضه خوانی کند و هر کس سر جایش بنشیند و روضه گوش کند. بچه ها داغان بودند، کسی حرف نمی زد، مطمئنم هیچ کس توی عمرش روز عاشورا تا این حد دست روی دست نگذاشته بود. این سکوت و روضه خوانی آهسته حس و حال غریبی در همه به وجود آورده بود. بعد از نماز مغرب و ابتدای شب همان جای همیشگی ام، پشت پنجره، نشسته بودم و داشتم خودخوری می کردم. حسی عین خوره افتاده بود به جانم که چرا و چطور با این همه شوری که از اماممان در دل داریم، شب عاشورا بدون انجام مراسم درست و حسابی این گوشه افتاده ایم.! خیلی از بچه ها دنبال بهانه می گشتند تا این سکوت را بشکنند. یک دفعه همین طور که سرم را گذاشته بودم روی نرده ها، احساس کردم صدای نوحه می‌شنوم. اول به خودم گفتم توهم است. اما خوب که گوش تیز کردم، دیدم نه خیر آقا، از اتاق کوچک انتهای قاطع، صدای گنگ و مبهم خواهرها می آید که چهار نفری می خواندند و سینه می زدند: مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را . . دشمن قرآن با ما در جنگ است . . دل ما بهر کرب و بلا تنگ است» یک دفعه مثل برق از جا پریدم و داد کشیدم: «بچه ها بیایید گوش کنید خواهرها دارند عزاداری می کنند!» . همه ریختند جلوی پنجره و گوش‌هایشان را چسباندند به میله ها. اول باورشان نمی شد، اما خوب که گوش کردند متوجه شدند سر وصداهایی از طرف اتاق خواهرها می آید. ارشدها سعی می کردند بچه ها را آرام کنند. بچه ها به رگ غیرتشان برخورده بود که چرا خواهرها عزاداری کنند اما ما ساکت و آرام باشیم. ارشدها گفتند: «آقا! اینها خانم هستند، عراقی ها جرئت ندارند کاری به کارشان داشته باشند. نمی توانند اذیتشان کنند. اما پدر ما را در می آورند. قدری فکر کنید. بیایید همین طور مثل شب های قبل آرام عزاداری کنید.» و صدای حزن انگیز و نوحه سرایی خواهرها، خون حسینی را در رگهایمان به جوش آورده بود. یکدفعه مثل بمبی که منتظر جرقهای باشد، همه شروع کردیم به سینه زنی و نوحه خوانی با صدای بلند. چند دقیقه که گذشت آسایشگاه های دیگر و حتی قاطع کنار ما هم شروع به عزاداری و سینه زنی کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🌺❄ اللهم بك أصبحنا ❄🌺 اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنَا إِجَابَةً الدُعَاءَ. وَصَلَاحُ الأَبْنَاءِ وَحَسَنٌ الآداء وَبَرَكَةُ العَطَاءِ، اَللَّهُمَّ اُكْتُبْ لَنَا مَحْوَ الذُنُوبِ وَسَتِّرْ العُيُوبَ وَلِينَ القُلُوبِ وتفريج الهُمُومُ وَتَيْسِيرُ الأُمُورِ اَللَّهُمَّ اِشْفِي مَرْضَانَا وَأَهْدِي ضالنا وَفُرِجَ هَمِّنَا وَلَبِّي حَوَائِجِنَا. وَأَغْفِرُ لَنَا ذنوبنا يَارَبِّ العَالَمِينَ. أَسْعَدُ اللهُ صَبَاحُكُمْ بِالخَيْرِ وَالبَرَكَةِ. 🌹 ❄ صّبًأّحً أّلَخِِّير ❄🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۷ شاهکار مهندسی جنگ برای ساخت اسکله ، قسمتی از کارهای جوشکاری در اهواز و مقداری هم در کارگاه منطقه صورت گرفت و موقع شناور بودن لوله نیز مراحلی داشت که چگونه ما توانستیم پاسخش را پیدا کنیم ویک چنین لوله ای در حالت را با آن ابعاد در حالت شناوری نگه داشت و در آنها را به چه وسیله ای ببندیم و چگونه بازش کنیم درحالی که پاسخ آن ها را نمی توانستیم در کتاب ها پیدا کنیم . البته اصول علمی را در اختیار داشتیم . مانند قانون ارشمیدس که" اگر جسمی وارد مایعی شود به اندازه وزن مایع هم حجمش از وزن آن کاسته می شود." و این برای ما روشن بود با توجه به 19 متر مکعب و یا به عبارتی 19000 لیتر یعنی 19 تن آب را قدرت شناوری داشته باشد و یا به این عبارت که اگر ما درب این لوله را ببندیم شناوری بدست می آید که قادر است وزن 19 تن بار را بر روی خودش تحمل کند و در مورد این که وزن خودش 7 تن است و این درب باید این فشار را هم تحمل نماید . و حال آیا این دریچه باید چه نوع باشد که مقاومت و توان تحمل این فشار را داشته باشد و بتواند زود باز شود . ابتدا برادران پارچه برزنت را پیشنهاد کردند که ما نمی دانستیم تارهای این پارچه چقدر مقاوم است ؟و دوم اینکه چگونه ما این را ببندیم ... ودیگر سوالات سوالات متعددی که وجود داشت وبه ناچار باید این آزمایش را در اشل های واقعی انجام می دادیم و برای این کار ابتدا اسکله را ساختیم و لوله ها را در تعداد پنج تایی روی آن قرار دادیم . سپس درب لوله ها را با برزنت و پلاستیک بستیم که مهار آن ها توسط تسمه های پلاستیکی که خاص کارتن بندی است انجام شد که بعد از طناب به جای تسمه استفاده کردیم البته طناب همان استقامت را دارا بود ، به علاوه به سرعت باز می شد و همین امر باعث شد که طناب انتخاب شود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂