eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
این شور که در سر است مارا وقتی برود که سر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به در نباشد...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی تاریکی رفتیم داخل هتل. چه هتلی! به همه چیز می خورد الا هتل. بچه ها رو هدایت کردند توی یه سالنی که ظاهرا مال تئاتر بود. یه سِن داشت بیضوی شکل . لامپ ها کمی روشن بود. اینقدر که بتونی ببینی و نخوری زمین . ما را در همان سالن مستقر کردند . بحرالعلوم آمد و گفت امشب رو هر جوری هست سَر کنید تا فردا . چند تا از بچه ها رو صدا کردند تا برای گرفتن پتو بروند انبار . من و محمود و آزادی با هم رفتیم برای بچه ها پتو گرفتیم . آوردیم کُپه کردیم روی سِن. پتو ها بو می داد . معلوم بود چند وقته که شسته نشده . چاره نداشتیم. خسته و بی حال دراز شدیم و خیلی زود هفت پادشاه رو خواب دیدیم . نصفه شبی از فشار دستشویی بیدار شدم ... حالا دستشویی ها کجاست؟ همه خواب بودند. با بدبختی رفتم سمت دم در ورودی . از نگهبان دم در سراغ دستشویی رو گرفتم . نشان داد و .... برگشتم و خوابیدم . با اذان صبح بیدار شدم . نماز جماعت روی سِن برگزار شد . هتل خیلی در هم و برهم بود . کاری که نداشتیم ... یکی دو ساعتی بیدار و خواب بودم که آقا جواد آمد . همه را صدا کرد و چند نفر را فرستاد برای گرفتن سهمیه صبحانه. گرفتیم و بدون بهانه گیری خوردیم. حق بیرون رفتن نداشتیم . توی روز هم باید چراغ روشن می کردند . تمام پنجره ها رو با گونی های پر شده از خاک پوشانده بودند . هنوز آثار طاغوت توی هتل خودنمایی می کرد . توی یه اتاق کلی وسایل جاز و ویلون و گیتار و دمبک بود. واقعا اگه انقلاب نشده بود، سرِ ما چی می آمد؟ تو دلم گفتم دو سه سال پیش توی این هتل چه خبر بوده! پول دارها می آمدند اینجا و عیاشی می کردند . حالا همون مکان شده مقر رزمنده هایی که عاشق خدا پیغمبرند . خدایا شُکر . هزار بار شُکر .... دل ما در تب و تاب رفتن به خط مقدم آرام و قرار نداشت . اما چاره فقط صبر بود و تحمل و اطاعت از فرماندهان . دو روز بود که آمده بودیم برای رفتن به خط . اما خبری نبود . روز سوم دو نفر آمدند توی هتل. از سر و وضعشون معلوم بود که مسئول و فرمانده هستند . به آقا جواد گفتند ما آمده ایم با بچه های شما صحبت کنیم . آقا جواد هم همه را صدا کرد . نشستیم و گوش دادیم به صحبت یکی از آنها . معلوم شد از بچه های تخریب هستند که آمده اند برای گرفتن نیرو . گفتند هر کی داوطلبه اسمش رو بگه تا برای آموزش تکمیلی منتقلش کنیم جای دیگه . من و سید جواد داوطلب شدیم . اما آقا جواد مانع شد . نمی دونم چرا . اون روز هم گذشت . روز چهارم شد وهمه ناراحت بودند . کی این انتظار تمام می شه ؟ بعد از نماز و نهار ، بحرالعلوم با خبر خوش انتقال ما به خط مقدم آمد . ساعت سه بعد از ظهر با تویوتا های سپاه ده تا ده تا به مقری توی خرمشهر رفتیم . از دیدن خانه های خراب و ویران شده دیوانه شده بودیم. به سرعت از تویوتا ها پیاده شدیم و یه راست رفتیم توی یه ساختمان نیمه خراب . ساختمان بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. یه سالن سی چهل متری هم داشت که محل تجمع بود . نماز جماعت و غدا خوردن توی همون سالن انجام می شد . بحرالعلوم بچه ها رو جمع کرد و گفت امشب اولین گروه از شماها رو می بریم توی خط . توی سنگر ها اسلحه و مهمات هست . برای در امان ماندن از دید عراقی ها تردد و جابجایی ها فقط توی شب انجام می شه . شماها با بچه های لرستان که مثل شما تازه از آموزش آمدند با هم خط رو نگه می دارید . البته چند تا از با تجربه ها هستند کنارتان . تا یه ساعت دیگه هم بچه های لرستان می رسند . بعد هم با صلاحدید برادر عزیزم جناب گرامی لوح نگهبانی و ترتیب پست ها معلوم می شه . بعد هم ما را به آقا جواد سپرد و رفت . هیجانی به من دست داده بود که نگو .... هر چی به غروب نزدیک تر می شدیم اشتیاق همراه با اضطراب رهایمان نمی کرد ..... اولین شب زندگی واقعی من توی خط مقدم ، داشت رقم می خورد .... این غروب با دیگر غروب ها خیلی تفاوت داشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان در عرض چند دقیقه صدای «یا حسین (ع)» گفتن اسرا که همه با هم یکپارچه تکرار می کردند، در فضای اردوگاه پیچید. از پنجره ها، محوطه را کاملا زیر نظر داشتیم. یکدفعه دیدیم عراقی ها مثل مور و ملخ ریختند وسط اردوگاه. عراقی ها همیشه نیروهایشان برای زدن بچه ها، بسیج بود، جز آن شب که قضیه را زیاد جدی نگرفته بودند، اما با شنیدن صدای «یا حسین (ع)»، سیل نیروهای عراقی بود که وارد اردوگاه شد. آنها باتوم برای زدن نداشتند. بنابراین، هر کس هر چه دم دستش بود برمی‌داشت؛ نبشی، چوب، شاخه های درختان اطراف مقرشان، حتی عده ای شان رفتند توی دستشویی ها و لوله های آب را شکستند. وقتی بسیج شدند که بیایند به سمت آسایشگاه ها، فکر کردیم درخت ها پا در آورده اند و به سمت ما می آیند؟ خوب که نگاه کردیم دیدیم هر کدام یک شاخه بزرگ درخت با شاخ و برگ را بالای سر گرفته اند و می آیند جلو. سرگرد محمودی نبود و فرمانده اردوگاه، که فارسی بلد نبود، مدام توی بلندگو به عربی ما را تهدید می کرد که: «اگر ساکت نشوید دستور تیراندازی می دهم!» این اولین باری بود که می‌دیدیم عراقی ها با اسلحه وارد اردوگاه شده اند. همه کلاشینکف دستشان بود و روبه روی پنجره ها گارد شلیک گرفته بودند... بچه های عزادار بی توجه به تهدیدها یک صدا فریاد می کشیدند: یا حسین (ع)» و محکم سینه می زدند و نوحه می خواندند. آنجا بود که فرمانده خبیث دست به ابتکار عمل زد و به سربازانش دستور داد که بروند به آسایشگاه مجروحین و پیرمردها را بیاورند وسط اردوگاه. همه را آوردند داخل محوطه. بیشتر، اسرای مجروحی بودند که تعدادی از آنها حداقل بالای شصت سال داشتند و از آنها بدتر، مجروحانی که دو دست یا دو پایشان قطع بود، فلج بودند و زخم های عمیق، عفونی و مداوا نشده داشتند و هر روز پانسمان عوض می کردند. همه شان مجروحان عملیات محرم بودند. سربازان عراقی بعضی مجروحها را که نمی توانستند راه بروند، روی کولشان گرفته بودند و آوردند وسط محوطه. 👇👇👇
🍂 وقتی سربازان شروع به زدن مجروحان کردند، ناله و ضجه آنها به آسمان بلند شد. صحنه عاشورا جلوی چشمانمان مجسم شد. خون کف حیاط اردوگاه دیده می شد. با اولین ضربه، پانسمان زخم مجروحان کنده می شد و روی زمین می افتاد. سربازان پوتین هایشان را روی زخم دست، پا، شکم و صورت بچه ها فشار می دادند. پاهای زخمی عده ای را به چوب بزرگی بستند تا شلاق بزنند؛ چوبی که همزمان می شد پای ده نفر را با آن به فلک بست. از میان آن بچه ها، کسانی بودند که دست نداشتند و عراقی ها دو پایشان را به فلک می‌بستند. کسانی که یک پایشان قطع بود، پای سالمشان را به فلک می بستند. به یکی از بچه ها که چشم هایش تخلیه شده بود، چنان سیلی زدند که باندهایش با اولین سیلی کنده شد و از چشمانش خون جاری شد. با دیدن آن صحنه ها فراموش کردیم اسیر هستیم. همه یک صدا فریاد «الله اکبر» سر دادیم و به سمت پنجره ها هجوم آوردیم. سعی کردیم با فشار دادن و ضربه زدن به میله ها، پنجره ها را بکنیم. در آن لحظه فقط به این فکر می کردیم برویم و با عراقی ها وارد جنگ تن به تن شویم. فرمانده عراقی که از خشم بچه ها ترسیده بود، مرتب دستور شلیک تیر هوایی می‌داد و هشدار می داد که اگر از پنجره ها فاصله نگیریم، دستور می دهد به طرفمان تیراندازی کنند. عراقی ها آن قدر شوکه شده بودند که مجروحان را وسط محوطه رها کردند و پا به فرار گذاشتند. طوری فرار می کردند که انگار با تانک تعقیبشان می کنیم. در عرض چند دقیقه عراقی ها از محوطه رفتند و مجروحان روی زمین افتاده بودند. اولین باری بود که می دیدم عراقی ها از ترسشان حتى جرئت نکردند بچه ها را به آسایشگاهشان منتقل کنند و آنها را تا شب در وسط اردوگاه رها کردند. کسانی که توانایی حرکت داشتند، به دیگران کمک کردند و آرام آرام محوطه خلوت شد و مجروحان به آسایشگاه هایشان برگشتند. عراقی ها قبل از آنکه مجروحان را از آسایشگاه خارج کنند آنها را لت و پار کرده بودند. یکی از بچه های آسایشگاه مجروحین چند روز بعد برایم تعریف کرد، دست سربازان لوله آهنی و نبشی بود و یک سرباز به محض ورود چنان با لوله آهنی به سر یکی از بچه ها کوبید که خون سرش به سقف پاشید. دیگر هوا تاریک شده بود. توی آسایشگاه ها نشسته بودیم و منتظر بودیم صبح بشود، ببینیم قرار است عراقی ها چه بلایی سر ما بیاورند. صبح روز بعد، یک اکیپ عراقی آمدند داخل اردوگاه و یک راست آمدند آسایشگاه ما و گفتند: «یالا ده نفر داوطلب بیایند بیرون!» زود بلند شدم. ما را بردند داخل محوطه و گفتند محوطه را تمیز کنید. کف زمین پر شده بود از چوب، نبشی، شاخه های درخت، میله های آهنی و خلاصه هر چه که فکرش را بکنید آنجا پیدا می شد. لابه لای آنها، روی زمین ناخن کنده شده، باندهای پر از خون، تکه هایی از پوست و گوشت جدا شده از بدن بچه ها و لکه های خون دیده می شد. سریع دست به کار شدیم و همه چیز را جمع کردیم و ریختیم درون سطل آشغال گوشه محوطه. آنقدر تنه و شاخه های درخت در محوطه ریخته بود که احساس می کردی آنجا یک باغ بوده و درختانش را بریده اند و ریخته اند زمین. برگشتیم به آسایشگاه... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🍂 خشن ترین خطی که بی پروا ترین جوانان عصر عاشقی؛ چلیپایش را با قلم قامت در دوات دل زدند! @defae_moghadas 🍂