eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکت لوله سازی اهواز. سازنده لوله های پل بعثت.
مرحله‌ درپوش گذاری و ایجاد خلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من و آزادی و محمود با هفت نفر از لرها با تویوتای دوم راه افتادیم به سمت خط . خطی که توی روز اصلا برانداز نکرده بودیم . نمی دونستیم خط کجاست. منطقه ساکت بود. گاهی یه رگباری زده می شد. هنوز با صدای خمپاره آشنا نشده بودیم. برای تازه کاری چون من همه چیز مبهم بود. تا اون وقت فقط تعریف شنیده بودم. اما اون شب تعریف ها به واقعیت تبدیل شده. چراغ خاموش با سرعت پایین حرکت می‌کردیم . شاید یه ربع طول کشید تا به اول خط رسیدیم . دستور دادند به سرعت پایین بیاییم. ماه توی آسمان خودنمایی می کرد . همه چیز رویایی بود . من و سه نفر دیگه به سنگر سوم هدایت شدیم. فاصله سنگر ها شاید صد متر بود. از سنگر سوم چهار نفر بیرون آمدند. یکی از قدیمی ها توضیح مختصری به ما داد و نصفه نیمه توجیهمان کرد. هنوز توی سنگر به طور کامل نرفته بودم که صدای شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها همه رو به هول و ولا انداخت. شاید این جابجایی عراقی ها رو حساس کرده بود. گوشم زنگ خورد . بعد از لحظه ای دوباره موشکی شلیک شد . خمپاره ای هم روانه کردند. اوضاع خط به هم ریخت و جابجایی متوقف شد . قلبم به شدت توی سینه ام نا آرامی می کرد . عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود که با وزیدن باد بدنم شروع کرد به لرزیدن . هم هیجان داشتم هم ترس .در سنگر را با پتوی سیاهی پوشانده بودند . داخل سنگر یه فانوس با شیشه ی دود گرفته سو سو می زد . چشمم به داخل سنگر عادت کرد . زمین سنگر با پتو پوشانده شده بود . چهار تا کلاش . چند تا نارنجک و ده دوازده تا خشاب . یه کلمن آب و سفره ای مچاله شده . خوب نگاه کردم ببینم همسنگرهایم چه کسانی هستند . خوشبختانه محمود با من بود ولی دو نفر دیگه رو نشناختم. شاید همان لر ها بودند . عجب ترکیبی .... تهرانی ، شادگانی و لرستانی .... صدای تیر اندازی کم شده بود. از بیرون یکی صدا کرد بهزادپور سریع بیا بیرون. تا آمدم بلند بشم سرم خورد به سقف سنگر . هنوز به کوتاهی ارتفاع سنگر آشنا نبودم . با آخ گفتن من هر سه نفر خندیدند . خودم هم خنده ام گرفته بود . هنوز نرسیده سنگر به من خوشامد گفت . بیرون آمدم و دیدم آقا جواد کنار یه نفر ایستاده . سلام دادم جواب گرفتم . آقا جواد گفت ایشون برادر شاویسی مسئول شما هاست. شاویسی نگاهی به هیکل جیقیلِ من کرد و گفت به به رزمنده دلاور خوش آمدی به سنگر . بعد هم سه تایی رفتیم سمت خاکریز . شاویسی گفت تا لوح نگهبانی نوشته بشه پست اول تقدیم به شما . گفتم من تنها؟ گفت ، نه دوتایی . فعلا من پیشت هستم. حالا برگرد توی سنگر یه اسلحه با دو تا خشاب بیار ببینم پهلوان .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان ساعت نزدیک ده صبح بود که دیدیم سرگرد محمودی بیچاره، مرخصی نرفته مجبور شده برگردد. او با سگ تازی بزرگش و پنجه بوکسی که به دستانش کرده بود، وارد محوطه شد. می دانستیم کشتن اسرا چقدر برایش آسان است. با کوچکترین بهانه، بچه ها را تا سر حد مرگ کتک می زد و معلول می کرد. وقتی در اثر کتک هایش کسی فوت می کرد، دو سه سرباز می آمدند، اسم فرد و اسم پدر متوفی را با ماژیک روی سینه اش مینوشتند. بعد چند عکس می انداختند و از دو اسیر می‌خواستند که سر پتو را بگیرند. جنازه را می بردند پشت سیم خاردارها یک چاله می‌کندند و با همان پتو درون چاله خاکش می کردند. روی قبر یک تابلو نصب می کردند که روی تابلو نام، نام خانوادگی و شماره ای را که صلیب سرخ جهانی برای او تعیین کرده بود می نوشتند. دوباره عکس می گرفتند و صلیب که می آمد عکس ها را نشانش می دادند و می گفتند: «این اسیر ایرانی در اثر بیماری مرد!» به همین دلیل ما تا می توانستیم سعی می کردیم سر مسائل معمولی بهانه دست عراقی ها ندهیم که بی جهت ناقصمان کنند. آن روز سربازان مثل مور و ملخ سونده به دست در محوطه صف کشیده بودند. محمودی و دار و دسته اش وارد اولین آسایشگاه شدند. بعد از چند دقیقه دیدیم آنها بچه ها را می دوانند به طرف حمام و دستشویی ها. ماجرای حمام این بود که عراقی ها می آمدند دریچه های فاضلاب را می بستند و آب می انداختند کف حمام ها و دستشویی ها. دوش ها را هم باز می گذاشتند. آب که حسابی جمع می شد، بچه ها را می انداختند داخل آب و فاضلاب جمع شده کف حمام و یا زیردوش های آب سرد قرار می دادند و با سونده ها می زدند. خود عراقی ها هر وقت که ما را با این سونده ها می زدند، دست هایشان تاول می زد و خون می افتاد. آن روز هم دیدم سربازها، دستهایشان را بانداژ کرده بودند تا کمتر آسیب ببینند. وقتی این کابل ها به بدن خیس می خورد، چون توخالی بود، سوزش عجیبی ایجاد می کرد. احساس می کردی یک تکه گوشتت را از بدنت می کنند و رویش نمک می پاشند. تا این حد غیر قابل تحمل بود. 👇👇👇
🍂 بعد از کتک، وقتی پشت همدیگر را نگاه می کردیم، به اندازه بلندی همان کابل تاول زده بود. زیر تاولها آب و خون جمع می‌شد و بعد به مرور سیاه می شد. زخمهای بد و ناجوری بود. کسانی که لباس تنشان بود، وقتی زیر پوششان را در می آوردند، لایه نازکی از پوست بدن در نقطه هایی که سونده خورده بود با زیرپوش از بدنشان جدا می شد. آن روز نوبت آسایشگاه ما که رسید، سرگرد محمودی وارد شد. کمی قدم زد و گفت: «می دانم این قضیه از کجا آب می خورد و از کجا شروع شده. این را هم می دانم شماها بچه های خوبی بودید و سروصدا نکردید.» گفتیم: «خدایا این چی میگه؟ همه چیز که از آسایشگاه ما شروع شد!» خصوصیات او را شناخته بودیم. کسی نبود به این راحتی ها خودش را در موضع ضعف قرار دهد یا با عصبانیت طوری برخورد کند که حریف بداند جرمش برای او ثابت شده و قوانین را اطاعت نکرده، به همین دلیل برای تحقیر حریف، خودش را به نادانی می زد تا از غرور و ابهتش کاسته نشود. او ادامه داد: «اما چاره ای ندارم که شماها را هم تنبیه کنم. چون این قانون ارتش عراق است که اگر یک نفر خطا کند همه تنبیه می شوند.» سرگرد با همین ترفندها و ژست های مخصوصش از آسایشگاه بیرون رفت. سربازها ما را به طرف تونل مرگ منتهی به حمام و دستشویی ها دواندند. آنها پاهایشان را می گذاشتند جلوی پای بچه ها که در حال دویدن بودند و یک دفعه چند نفر با هم می خوردند زمین و راه بقیه بسته می شد. آن وقت در طول مسیر پنجاه متری سربازان ایستاده بودند و با سونده می زدند توی سر و صورت و بدنمان. شیون و ناله بچه ها در اردوگاه پیچیده بود. عربده های سربازان موقع زدن بچه ها و صداهای عجیب و غریبی که سرگرد محمودی از خودش در می آورد تا بچه ها را بترساند، فضای سخت و سنگینی به وجود آورده بود. سرگرد داخل حمام نمی شد، مگر در مواقع ضروری. چون کثیف بود و سرگرد ظاهر تمیز و مرتبی داشت. لباس ها و پوتین های مخصوصی می‌پوشید. اولین نفر که می خواست وارد تونل سربازان بشود من بودم. بدنم را گلوله کرده بودم تا سونده به سر و صورتم نخورد. به هر بدبختی بود، به رغم اینکه آنها سعی می کردند زمینم بزنند، سونده های بسیاری خوردم اما از تونل مرگ بیرون آمدم. سرگرد تا مرا دید چوب دستی اش را برد بالای سرش چرخاند و فریاد زد: «هان مهدی! آمدی...» و چوب دستی اش را پرت کرد طرف من. جا خالی دادم و خدا رحم کرد از آن فاصله و با شدتی که او پرت کرد، چوب به من نخورد وگرنه در جا ناکارم می کرد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۹ شاهکار مهندسی جنگ شکل انتقال لدله ها در آب مطرح شده بود که از جراثقال دستی استفاده شود یا جراثقال های دیگر که نهایتا بهترین راه هل دادن و لغزاندن را انتخاب نمودیم و چون این اولین آزمایش در این مرحله بود لذا گفته که عکس و فیلم نیز تهیه شود تا اشکالات را بتدان مرور کرد. در زمان مد لوله های شناور را در نهر قرار دادیم و قرار شد از آنجا لوله ها را به طرف رودخانه بکشیم. موقع انجام این کار برزنت و پلاستیک لوله ای سُر خورد و لغزید و در فاصله 50متری اسکله درون آب غرق گردید . همه را یاس و ناامیدی فرا گرفت و سوال هایی مطرح می گردید. ما در این زمان برادرانی را که سوال و یا حرفی داشتند فرا می خواندیم و از گفت و گو ها و بحث ها اشکالات کار را جستجو می کردیم و مساله بدین صورت حل می‌شد و هیچ گاه از ایراد گرفتن از کارمان گریزان نبودیم . برای ما اصول کار روشن بود و در جزییات نیاز به تجربه و آزمایش داشت . ما نظام و سازماندهی برادران را انجام دادیم که گروه هایی از قبیل حمل و نصب و آب اندازی تشکیل شد و به آن ها آموزش های لازم ، حتی شنا، داده شده بود و از نظر ایمنی و حفاظتی توجیه شدند و بعد به آن ها گفتیم که همه ما در یک شرایط کاری قرار داریم که به مقاومت و پایداری و فداکاری نیاز دارد و ممکن است در مراحلی از کار با شکست مواجه شویم و این شکست ها باید برایمان درس باشد و اگر عدم موفقیتی در کار بوجود آمد ، نباید به تداوم کار لطمه وارد شود ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂