eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم شبانه حرکت کردیم برای جابجایی . مسافتی حدود یک کیلومتر به عقب آمدیم . بعد هم سوار وانت ها شدیم. برگشتیم همون مقر قبلی . اولین کاری که باید می کردیم شستن سر و صورت و عوض کردن لباس هایمان بود . حمام کردن رو به فردا موکول کردیم . اولین تجربه جنگی برای همه ما پر از خاطره شد . پیدا کردن یه رفیق با حالِ دیگه غیر از محمود . حالا با چراغعلی هم رفیق شده بودم . چراغعلی اینقدر توی اون چهار روز بچه های سنگرمون رو می خندوند که گاهی دل درد می گرفتیم . هم خوش لهجه بود و هم با فلوتش که یه لوله کوتاه فلزی بود انواع و اقسام آهنگ ها رو می زد . بچه روستا بود .خودش می گفت گاهی که با گله می ره صحرا ، برای گوسفند ها فلوت می زنه و گوسفند ها کیف می کنند . افسوس که فامیلی چراغعلی یادم نمونده . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه کنجکاوی من و آزادی گل کرد. هر چند گفته بودند گشت و گذار توی شهر ویران خرمشهر ممنوعه، اما خوب نمی شد که فقط توی مقر بمانیم ...ِ دو تایی جیم زدیم بیرون و رفتیم سمت یه کوچه ای که از دو طرف باز بود. همینطوری داشتیم راه می رفتیم بدون اینکه مسیر رو بشناسیم یا علامتی برای خودمون مشخص کنیم .... یکی دوساعتی به خانه های خراب شده سرک کشیدیم . توی هر خانه ای که می رفتیم ، فقط ویرانی و خرابی دیده می شد . آزادی یه کارد سنگری کلاش پیدا کرد. گذاشت پَر شالش و خوشحال از پیدا کردن غنیمت جنگی. چند بار به آزادی گفتم بیا برگردیم ، اما فضولی نمی گذاشت از گشت و گذار دل بکنیم . یه دفعه به ساعتم نگاه کردم ، ای داد و بی داد . نزدیک دوازده ظهر بود . گفتم بیا برگردیم خیلی دیر شده . گفت باشه. بیا این خونه رو ببینیم ، بعد زودی بر می گردیم . وارد خانه که شدیم در جا خشکمون زد . یه پای قطع شده با پوتین گوشه حیاط افتاده بود . یعنی استخوان پا از پوتین بیرون بود . خون خشک شده که دَم به سیاهی می زد ، حالمون رو بد کرد . داشتم بالا می آوردم . داد زدم بابا بیا برگردیم دیره. از سرو و کله دوتایی ما عرق می چکید. دلم ضعف می رفت. از خانه زدیم بیرون . یه خورده راه آمدیم اما مسیر رو پیدا نمی کردیم . این هم شد قوزِ بالا قوز .بدبختی این بود که هول هم کرده بودیم و نمی تونستیم درست فکر کنیم .... با عصبانیت یه پَس گردنی زدم به آزادی و گفتم چلغوزخان آخه این چه بلایی بود که سرمان آوردی! خندید و گفت کیشمیش جان مگه زورت کرده بودم؟ می خواستی نیایی. همنطور که داشتیم راه می رفتیم، صدای هواپیما شنیده شد. نگاه کردیم به آسمان بلکه هواپیمای دشمن رو ببینیم که ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی کردند . با صدای ضد هوایی تونستیم تقریبا مقرمون رو پیدا کنیم . خدا رو شکر کردم که گم نشدیم . با ترس و لرز خودمان را کشاندیم سمت در ورودی مقر . خوشبختانه نگهبان هم چیزی از ما نپرسید. خیلی عادی رفتیم تو اصلا به روی خودمان نیاوردیم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 اسفند سال ٦٠ ، عمليات فتح المبين اولين اعزام بسيجيان فيلمبردار گروه چهل شاهد، برگزاري نماز جماعت و توجيه گروه در محل باغ معين روبروي بسيج اهواز @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان آن شب اسهال ما تبدیل به اسهال خونی شد، آن هم از نوع همه گیر. این مشکل در اسارت عادی بود و علت آن هم، ضعف سیستم گوارش ما بود به سبب نبود تغذیه مناسب و غذاهای آبکی که به سرعت قوای بدنی را تحلیل می برد و شرایط را برای بروز هر نوع بیماری مهیا می کرد. زخم دهان، ریزش مو، سست شدن و شکنندگی دندان ها و ناخن ها، يبوست شدید، دردهای استخوانی، تشنج و... این ها مریضی های متداول بود. رنگمان شده بود مثل گچ. با هر دل پیچه عرق سردی روی بدنمان می نشست و از شدت درد مثل مار به خودمان می پیچیدیم. درد کمرشکنی داشت. در دنیای آزاد دیده بودم، افرادی که اسهال خونی می گرفتند، از شدت تحلیل رفتن قوای بدنی و ضعف جسمانی می مردند. ولی در اسارت، معجزه بود که آن دردها را تاب می آوردیم! آن شب، از معدود شبهای اسارت بود که جزئیاتش را به طور کامل به خاطر دارم، چون هر ساعتش مثل یک سال گذشته بود. مجبور شدیم از سطل ادرار برای دفع هم استفاده کنیم. پتویی به عنوان پرده زدیم و کسانی که نیاز به دفع داشتند، می رفتند پشت آن، می شد که از شدت دل پیچه تا یک ساعت بیرون نمی آمدند و دیگران که به نوبت ایستاده بودند، عذاب می کشیدند.. 👇👇👇
🍂 آن شب کار به جایی رسید که بعضی تاب و توانشان را از دست دادند. دیدم چند نفر سر جای خودشان، پتو را می کشیدند سرشان و کارشان را می کردند. کم کم این حالت به همه سرایت کرد. همه دنبال مشما بودند که بتوانند یک جوری از آن فشار و درد خودشان را خلاص کنند. این در حالی بود که در شرایط دیگر همواره بین خودمان حریم را رعایت می کردیم و حتی با زیرپوش نمی گشتیم. بچه ها بیشترشان جوان بودند و مغرور و تحمل آن وضعیت برایشان واقعا سخت بود و همه داشتند از پا در می آمدند. در اسارت، به شکل تجربی به یک سری درمانهایی رسیده بودیم؛ مثلا اینکه خاکستر سیگار و یا جویدن تفاله چای خشک، که از آشپزخانه می گرفتیم، برای بند آمدن اسهال خوب است. چند نفر در آسایشگاه سیگاری بودند. بچه ها جلوی اینها صف می کشیدند تا خاکستر سیگارشان را بخورند. خاکستر سیگار مثل زهرمار بود. کسانی که می خوردند بعدش ناچار بودند سریع یکی دو لیوان آب بخورند. اما باز همچنان تلخی خاکستر در دهانشان می ماند. پیش از این اتفاق هم به اسهال خونی دچار شده بودیم، اما آن طور همه گیر نبود، چون به سرعت ظرف غذای افراد مریض را از بقیه جدا می کردیم. اما این دفعه همه مبتلا شده بودند. بعضی ها از شدت دل پیچه و ضعف و خون زیادی که از بدنشان رفته بود، مرگشان را از خدا می خواستند. آن شب با مشقت زیاد برای همه سپری شد. صبح روز بعد عراقیها وقتی آمدند در آسایشگاه را باز کنند، از شدت بوی تعفن چهره شان را در هم کشیدند و حاضر نبودند حتی برای گرفتن آمار وارد شوند. آنها فهمیدند چه شبی را گذرانده ایم و چه شرایطی داشته ایم. گرچه غذای صبح و شب که آبکی بود، حال ما را بدتر می کرد، با وجود این، مجبور بودیم همان غذا را بخوریم چون تنها منبعی بود که به بدنمان انرژی می رساند. بعدها کم کم از میان بچه های آشپزخانه این خبر به بیرون درز کرد که آن روز سرگرد محمودی داخل غذا پودر لباسشویی ریخته بوده است! آشپزها و کارکنان آشپزخانه می ترسیدند اخبار آشپزخانه را به بیرون منتقل کنند. چون تنبیه می شدند. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار دعای کمیل حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان اسلام @defae_moghadas 🍂