eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آیا می توانستیم در طول دفاع مقدس، نظام حزب بعث را ساقط کنیم؟! سرلشکر علاالدین خَمَس جانشین سابق فرمانده سپاه سوم عراق : " هنگامی که الخزرجی در سال ۱۹۸۷ به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد، از صدام پرسید؛ قربان یادتان می آید در سال ۱۹۸۳ مقاله ای در مورد به دست گرفتن ابتکار عمل مجدد نوشته بودم؟ اکنون مجبوریم جنگ را تمام کنیم چون بر لبه ی پرتگاه هستیم ، همه ی منابع موجود را مصرف کرده ایم و توان افراد را تحلیل برده ایم تا آنجا که برخی از آنها ده سال در ارتش خدمت کرده اند. اکنون حتی یک سال دیگر هم نمی توانیم به این جنگ ادامه دهیم و باید با به دست گرفتن مجدد ابتکار عمل، جنگ را تمام کنیم." (کوئین وودز ، فرماندهان صدام ص ۲۵۰) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اذان ظهر را داده بودند . نماز را خواندیم و نهار خوردیم . فرق خط با مقر توی همین نهار و نمازش بود . نهار برنج و خورشت قورمه بود. اما تو خط فقط کنسرو با نان والسلام. خوردن چای و راحت خوابیدن ... این هم مزیت دیگه مقر . به سرعت چهار روز دیگه گذشت . زمان جابجایی رسید . دوباره سوار شدیم و در گرگ میش هوا حرکت کردیم سمت خط . اما این بار ما را بردند سمت گمرک. وقتی که روی اسکله حرکت می کردیم صدای برخود آب با اسکله به وضوح شنیده می شد . بوی آب و خزه و.... آن شب رفتیم توی یکی از ساختمان های اداری گمرک مستقر شدیم . پست ها مشخص و لوح نوشته شد. من پاسِ آخر افتادم . رفتم وضو گرفتم . نماز را اینجا به راحتی می شد به جماعت بخوانی . بعد از نماز کنسرو خاویار بادنجان با نانِ خشک ، به شکم گرسنه ما سلام کرد ... خوردیم و عیشمان را با یه چای داغ در لیوان قرمز پلاستیکی کامل کردیم .... فرق گمرک با جای قبلی ما این بود که خیلی راحت تر می تونستیم تردد کنیم . توی اتاق های اداری گمرک احساس امنیت بیشتری می کردیم . دیگه لازم نبود خودت رو مچاله کنی توی سنگر . چراغ هم می تونستی روشن کنی . اما نگهبانی توی گمرک یه کم سختر بود . معلوم نبود دقیقا باید حواست به کجاها باشه .باید یه مسافت زیادی رو گشت میزدیم . خواب از سرم پریده بود. با چراغعلی نشستم به حرف زدن . محمود نوبت گشت زدنش بود . من تنها افتاده بودم . بچه های مدرسه ما همگی پراکنده شده بودند بین خطوط . چراغعلی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود . گله دار بودند . اما نتونسته بود توی روستا آروم بمونه . دقیقا همون حال و هوای خودِ من رو داشت . می گفت پسر همسایه شون توی عملیات فتح خرمشهر شهید شده . وقتی جنازه شهید رو آورده بودند روستا ، همونجا کنار جنازه قسم خورده بوده برای آمدن به جبهه . پدر و مادرش هم اصلا مخالفت نکرده بودند . می گفت ما لرها وقتی سر جنازه اگه قسمی بخوریم، باید تا پای جون روی قسممون بمانیم. وقتی چراغعلی از شهید حرف می زد ، اشک هاش مثل مروارید سُر می خورد و پایین می آمد. یاد خودم افتادم ... وقتی که خبر شهادت اسدالله کیانی رو به من دادند از حال رفتم .... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان چند روز گذشت تا اینکه کم کم حال بچه ها خوب شد. سرگرد محمودی کینه ای را که از روز برگزاری مراسم عزاداری روز عاشورا از کل اردوگاه به دل گرفته بود، سر تک به تک ما خالی کرد. بعد از ماجرای عزاداری محرم، جای زندگی خواهرها را هم عوض کردند. آنها را بردند به اتاقی که نزدیک سرویس های بهداشتی و حمام بود، درست وسط اردوگاه! محوطۀ کوچکی هم برایشان درست کردند که حیاط بود و با تعدادی نی و چوب از محوطه اردوگاه جدا می شد. به این ترتیب ارتباط خواهرها با ما قطع شد و آنها دیگر برای قدم زدن هم نمی توانستند وارد محوطه اردوگاه بشوند و فقط باید از همان فضایی که برایشان درست کرده بودند، استفاده می کردند. روی سقف دستشویی ها و حمام با پلیت آهنی پوشیده شده بود. چند روزی بود فکر می کردم چطور می توانم به محوطه خواهرها وارد بشوم و مفاتیح را از شان بگیرم. یک روز متوجه شدم انتهای حمام های، بین سقف و دیوار، به اندازه یک بلوک فضای باز قرار دارد که یک بچه با جثه من راحت می تواند از آن عبور کند. آن روز مدام رفتم و آمدم و بررسی کردم تا مطمئن شدم می توانم از آنجا رد شوم. اولین فرصتی که هیچ کس داخل حمام نبود، از دیوار رفتم بالا و خودم را رساندم به بریدگی. داخل محوطه خواهرها را نگاه کردم و دیدم رخت می شویند. یک حوض کوچک با شیر آب وسط حیاط برایشان درست کرده بودند که بتوانند کارهایشان را همان جا انجام دهند. از دیوار پریدم پایین که یک دفعه چهارتایشان جا خوردند. آن قدر هیجان زده شده بودند که نمی دانستند چه بگویند. تندتند سؤال می کردند: «تو چطوری آمدی اینجا؟ اگر بگیرنت می دانی چه بلایی سرت می آورند؟ اسمت چیه؟ با این سن و سال چطور آمدی جبهه؟ » 👇👇👇
🍂 کمی صحبت کردیم. قبلا به آنها گفته بودم مفاتيح نداریم و قرانمان کامل نیست. سریع قرآن و مفاتیح را گرفتم و گذاشتم داخل. پیراهنم و دوباره از دیوار آمدم بالا. وقتی می خواستم بپرم داخل محوطه دستشویی ها، یکی از ایرانی های خودمان که آدم خودفروخته ای بود، مرا دید! او اسیر جنگی نبود. یک قاچاقچی بود که در مسیر کویت گرفتار شده بود. گمان نکردم فهمیده باشد که چرا بالای دیوار هستم. اما این کار خلاف قانون و مقررات بود. فکر نمی کردم برود و این موضوع را به عراقی ها بگوید، چون به لحاظ عرفی یا هنجاری هم آنقدرها مهم نبود که پسر بچه ای در سن و سال من با شیطنتی که اقتضای سنش است، از در و دیوار بالا برود. اما در کمال ناباوری دیدم عراقیها فوری روی سرم خراب شدند. کتک می زدند و سؤال پشت سؤال می پرسیدند که چرا رفته بودم بالای دیوار؟ گفتند باید اعتراف کنم و بگویم که می خواستم چه پیغامی به خواهرها برسانم یا چه چیزی از آنها بگیرم! گفتم: «هیچ کار خلاف مقررات انجام نداده ام. فقط دوست داشتم، شیطنتم تحریکم کرد از آن دیوار بالا برم!» . سرگرد محمودی وقتی دید از دست سربازها کاری بر نیامد، خودش وارد میدان شد. نزدیک غروب با چند سرباز آمد و مرا که در محوطه قدم میزدم و چند نفر را که با آنها بیشتر نشست و برخاست داشتم، از آسایشگاه بیرون کشید. سرگرد وحشیانه آن بندگان خدا را کتک می زد و نعره های وحشتناک می کشید، این عادتش بود. انگار می خواست با این کار، ترس و وحشت را در طرف مقابلش چند برابر کند. وقتی خسته شد آمد سراغ من. همه آن کارها را هم نزدیک اتاق خواهرها انجام می داد تا صدایش به گوش آنها برسد. روبه رویم ایستاد و مرا برد درست روبه روی پنجره و اتاق خواهرها تا آنها هم ببینند، گفت: مهدی زانو بزن روی زمین.» نشستم، نمی دانستم میخواهد چه کار بکند. دیدم آمد جلو و یک پایش را گذاشت سمت راست بدنم و پای دیگرش را سمت چپ و نشست روی شانه و گردنم، سرگرد آدم درشت و قوی هیکلی بود. بچه ها می گفتند صد و چند کیلو وزن دارد. احساس می کردم دارم توی زمین فرو می روم، کمرم خم شده بود. او قاه قاه می خندید و هي به کمرم فشار می آورد می گفت: «هان... چیه مهدی... یالا پاشو بالا راه برو.» احساسم این بود که مشروب خورده است. فقط سرگرد اجازه داشت شرابخواری بکند. گاه بلایی سر بچه ها می آورد که نمی شد از فرط کبودی، صورت آنها را شناخت. فقط یک آدم در عالم مستی می توانست با همنوع خودش آن کارها را انجام بدهد. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂