eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 با رسیدن نیروهای ما به نوار مرزی در عملیات بیت المقدس، عقبه های دو لشکر 5 و 6 مورد تهدید قرار گرفت . دشمن هم برای جلوگیری از محاصره لشکرهای مزبور آن ها را از منطقه خارج کرد .و کل منطقه قرارگاه قدس را در اثر این تدبیر از دست بدهد. عملیات در محور شمال کرخه و غرب اهواز باعث درگیر شدن دو لشکر 5 مکانیزه و 6 زرهی عراق و دشمن به این منطقه حساس شده و فکر می کرد که تک اصلی در همین منطقه است و همین امر موجب شد تا سایر یگانها بتوانند بدون برخورد به یگانهای مدافع عراقی ، با استفاده از فرصت بدست آمده از عرض کارون گذشته و خود را به نوار مرزی برسند . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من و اسد الله همبازی گروه تئاتر گندمهای خونین بودیم که همون بعد از انقلاب و سال پنجاه و هشت بازی کردیم . برای چراغعلی تعریف کردم و گفتم اسدالله توی عملیات بیت المقدس تیر خورده بود به گلو ش. محل غوغا شده بود. محل ما توی عملیات بیت المقدس تقریبا سی شهید داده بود. مسعود رضوان، ازلی تاش، رحمت انصاری، سید حسن رئیسی .... به چراغلی گفتم اگه تو سَرِ بدن یه شهید قسم خوردی من سَرِ ده دوازده تا شهید قسم خوردم که بیام جبهه. هی حرف زدیم و گریه کردیم. اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت! نوبت رفتن چراغعلی بود. اسلحه تحویل گرفت و رفت. من هم توی حال و هوای گروه تئاتر گندمهای خونین رفتم توی همون موقع ها. از همون گروه ده نفره دو تا شهید داده بودیم. عبد الله ریاضی که توی کردستان جنازه شو مثله کردند. چشم های عبدالله هم مثل من سبز بود. اما وقتی برگشت چشم نداشت، گوش هاشو بریده بودند، دست هاشو از مچ قطع کرده بودند. حالا من بودم و خاطرات رفقای شهیدم .... چشم ها گرم شد و خوابم برد. با تکان‌های بچه ها بیدار شدم. نوبت من بود. اسم شب رو پرسیدم. اسلحه رو تحویل گرفتم. خشاب رو در آوردم، چک کردم و دوباره خشاب رو جا زدم. الهی به امید تو یا خدا گفتم و راه افتادم سمت اسکله. تو سیاهی شب تنها حرکت کردن هم حال و هوای خودش رو داشت . از کنار چند تپه در روی اسکله عبور کردم . تاریک بود نتونستم تشخیص بدم این تپه های چیه! گاهی صدای تیر اندازی می آمد و گاهی سکوتی طولانی و سنگین . جوری که آدام از سکوت به وهم می افتاد .... در حال گشت زنی بودم و غرق در خاطرات گذشته خود. کجا بودم ؟ الان کجا هستم ! همینطوری که داشتم در خیالات خودم سیر می کردم ، یک دفعه سر بالا کردم و چند متر آن‌طرف‌تر شبحی دیدم که در حال جابچایی و حرکت بود . چشم ریز کردم تا بهتر ببینم ! بدنم یخ کرد. خدایا این وقت شب .... گاهی می ایستاد و گاه حرکت می کرد.... سکوت دیوانه ام کرده بود . خدایا .... به تو پناه می برم ...ِ با صدایی لرزان گفتم کیستی ! ایست. اسم شب! داشتم آماده می شدم که اسلحه رو مسلح کنم که صدایی بلند شد .... آشنا .... نفس راحتی کشیدم ..... این صدای آقا جواد بود. نسیم عرقم را خشک کرد . سردم شده بود .... چند قدمی با هم به طرف همدیگر آمدیم . آقا جواد بغلم کرد و گفت ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 گروه تئاتر ما در مسجد جواد الائمه در سال پنجاه و هشت . قبل از شروع جنگ. نشسته از چپ شهید کیانی ، شهید پور رضا و شهید عبدالله ریاضی . ایستاده نفر وسط که نقش روحانی را بازی می کرد من محمد ابراهیم هستم. 🍂
ایستاده از راست نفر دوم برادر ، راهنما و معلم من بهزاد بهزادپور. گروه ما به همت او شکل گرفت . نویسنده و کارگردان و گریمور و طراح لباس تئاتر "گندمهای خونین" ، "رها شدم یا حسین" و "پیراهن عثمان" و "خُباب" نیز ایشان بوده است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان سرگرد محمودی گوش های مرا گرفته بود و می کشید. گاهی گوش‌هایم را ول می کرد و موهایم را می کشید و پشت هم تکرار می کرد: «یالا راه برو، یالا بلند شو راه برو تا بلند نشوی، ادامه داره.» یکدفعه گرمای شدیدی پشت گوشم احساس کردم. سیگارش را پشت گوشم گرفته بود و موهایم را محکم چسبیده بود تا سرم را تکان ندهم. داشت حسابی پشت گوشم می سوخت. گفت: «من از تو قطع امید کردم. تو آدم نمی‌شوی، تو را فلج می کنم، کاری می‌کنم از مرگ بدتر آرزو کنی، گوشه آسایشگاه بیفتی و نتوانی یک قدم راه بروی. تو لیاقت محبت مرا نداشتی. داغونت می کنم مهدی.. یالا بلند شوا. هر چه به خودم فشار می آوردم که بلند شوم، فایده ای نداشت. احساس می کردم کشکک زانوهایم دارد بیرون می پرد. وقتی پاهایش را در هوا تکان می داد تا همه سنگینی اش روی کمرم باشد، انگار ستون فقراتم و گردنم را می‌شکست. گاهی به اتاق خواهرها نگاه می کرد و می گفت: «بیایید ببینید من پدر مهدی را در آوردم!» سعی می کرد صدای گریه ام را دربیاورد تا خواهرها را اذیت کند. ولی در آن لحظه اگر می مردم هم گریه نمی کردم. نمی‌دانم چه شد که یک لحظه بلند شد و با لگدی به شانه هایم زد و مرا هل داد روی زمین. تا رفتم نفسی تازه کنم، سریع نشست روی سینه ام. دنده هایم داشت خرد می شد. به سختی نفس می کشیدم. انگار قلبم از جا کنده شده بود. داشتم می‌مردم که دیدم سرگرد شروع کرد به سیگار کشیدن! گاهی می‌خندید و می گفت: «ها مهدی خوبی؟ هنوز زنده ای؟» . می‌دانستم الان چه حالی دارد. سرگرد در ساواک دوره دیده بود. متخصص حرف کشیدن از متهم هایش بود. وقتی حرف نمی زدی اعصابش به هم می ریخت. احساس شکست می کرد و نعره می کشید. از پیچیدن صدای نعره های او داخل اردوگاه، بچه ها فهمیده بودند عده ای دارند از دست محمودی کتک می خورند. جلوی پنجره ها جمع شده بودند. او این حالت را دوست داشت. با همه همین کار را می کرد. دلش می خواست رعب و وحشتی در دل بچه ها بیندازد. 👇👇👇
🍂 روی قفسه سینه ام نشسته بود و انگار قصد نداشت بلند شود. یک افسر عراقی آمد و در گوشش چیزی گفت. او یک دفعه برخاست. با خشم به من نگاه کرد و گفت: «فکر نکن قسر در رفتی.» سرگرد رفت و من روی زمین افتاده بودم و نفس نداشتم، انگار هزار نفر مرا زده بودند. همان شب دو سه ساعتی از آمار گذشته بود که دو سرباز قفل‌ها را باز کردند و آمدند داخل آسایشگاه و مرا صدا زدند. به همراه یکی دیگر از بچه ها، که اسمش «ضامن» بود و بچه دزفول بود، بردند به اتاق سرگرد محمودی. بیرون، داخل محوطه، محو تماشای آسمان و ستاره ها شده بودم؛ آسمانی که هیچ وقت فرصت و امکان دیدنش را نداشتیم. دلهره داشتم که باز این سرگرد کینه توز چه خوابی برایم دیده است. سرگرد روی صندلی پشت میزش نشسته بود. انگار منتظرم بود. به محض اینکه وارد اتاقش شدم از جایش بلند شد و بنای داد و فریاد را گذاشت: «مهدی! من پدر تو را در می آورم، آن قدر پشت این سیم های خاردار می مانی تا پیر مرد شوی.» در حالی که اشاره به ضامن می کرد ادامه داد: «همه اینها را ول می کنم بروند، اما تو را نگه می‌دارم. تو دنبال دردسر هستی. چرا با آدم های مسئله دار می گردی؟ با ابومشاكلها؟ می‌خواستم حامی تو باشم، تو لیاقت نداشتی.» شاید بیشتر از نیم ساعت یک بند مرا تهدید و سرزنش کرد. گاهی داد می کشید و گاهی از شدت حرص به زور می‌خندید. وقتی حرف هایش ته کشید، به سربازها گفت ما را ببرند. خدا را شکر کردم. رفتیم به سمت در. هنوز دو قدم برنداشته بودیم که دنبالم آمد و گفت: «وایستا مهدی!... وایستا.» . ادامه در قسمت بعد .. @defae_moghadas