🍂
🔻 روایت #سردار_سیاف
معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس
در عملیات #بیت_المقدس
#قسمت_سوم
🔸 ما چمران را در منطقه داشتیم. اصلا اسم گروه چمران معروف است. آمده است اما مدیریتی نیست که او را فرضا به بچه های خرمشهر که نیازمند نیرو هستند وصل نماید. گروه فدائیان اسلام به فرماندهی آقا سید مجتبی هاشمی آمده است همان شهیدی که ریش بلند و لباس رنجری معروفی به تن داشت. این ها را هم کسی مدیریت نکرد و همه شان آن قدر ماندند و کسی تحویل شان نگرفت تا به شهادت رسیدند. بچه های سپاه هم به همین شکل.
سپاه شیراز آمده، گفتند فارسیات خالی است برو آن جا. اصفهانی ها آمدند، کجا خالی است؟ دارخوین خالی است، بروید خط شیر را تشکیل بدهید. قمی ها آمدند، کجا خالی است؟ جهان آرا دستش خالی است بروید گوشه رودخانه بایستید. کرمانی ها آمدند، بروید در کرخه کور مستقر شوید. بچه های تیپ ۳۷ نور را در مکسل و طراح سازماندهی کردند. مشهدی ها آمدند، آن ها را فرستادند دب حردان.
این ها هم وقتی آمدند کسی سازماندهی شان نکرد؛ هر کدام سوال کردند کجا خالی است و رفتند و مستقر شدند. حتی بنی صدر این ها را هم سازماندهی نکرد. اصلا او خط فکری اش مشکل داشت. او حرف هایی می زد که هیچ مبنای عقلی نداشت. زمین می دهیم زمان میگیریم!
🔘 او حتی از ظرفیت ۱۱ میلیونی که به او رای داده بودند هم استفاده نمی کرد. این تعداد رای، عدد کمی نبود. این ملت دو سال قبلش کشور را از دست یک ابر قدرت تحویل گرفته بود، چرا از این ظرفیت استفاده نکردی آقای بنی صدر !؟
🔹 من به شما بگویم او حتی حاضر نبود یک نفر نیروی سپاهی و بسیجی را به کار بگیرد. اصلا از نیروهای مردمی متنفر بود و آن ها را راه حل خودش نمی دانست بلکه از آن ها تحت عنوان نیروهای دست و پاگیر یاد می کرد.
اما جالب است بدانید سال ۶۰ پس از خلع بنی صدر و روی کار آمدن آقا محسن و شهید صیاد درست در مدت زمان ۹ ماه، با کمک همین نیروها؛ ارتش، سپاه و بسیج با یک لباس خاکی و یک سلاح کلاشینکف از شمال تا جنوب خوزستان آزاد شد.
✔️ سوال بعدی؛
ما چگونه این کار را کردیم؟ ما رییس جمهور بودیم؟ آخر سِنّی هم نداشتیم. سن و سال مان به این حرف ها نمی خورد. همه مان اغلب متولدین سال های ۳۳ تا ۴۰ بودیم. #حسن_باقری بنیان گذار نظام اطلاعاتی جنگ در جریان عملیات بیت المقدس ۲۷ سال سن دارد!
🔺 اصلا بنی صدر این حجم ظرفیت و استعداد را نمی دید و به خیالش بعدا هم دیده نخواهد شد. از این همه لشکر، خرمشهر و بچه ها جهان آرا سهمی نداشتند؟ نباید حداقل یک تیپ به کمک آن ها می رفت؟ خرمشهر در آن شرایط چه داشت؟
یک گردان نیرو به علاوه گردان تکاوران دریایی که از قدیم آن جا مستقر بودند و یک مقداری هم مردم و سپاه خرمشهر. این حجم نیرو باید در برابر ۲ لشکر و ۱ تیپ عراق مقاومت کند!
وقتی مدیریت و فرماندهی این طور باشد معلوم است که خرمشهر سقوط می کند...
#ادامه_دارد
#روایت_احمد
#عملیات_بیت_المقدس
#آزاد_سازی_خرمشهر
@defae_moghadas
🍂
🍂 این تصاویر مربوط به زمان جنگ و مکان آن زیر زمین سپاه دزفول واقع درتقاطع خیابان آفر ینش و طالقانی است.
بعضی ازحاضران .. شهید نونچی . آقایان امامی پور و ذاکر صالحی و شهید مظلوم آیت الله بهشتی ...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻دره مارها
🔅 عقبه و مقر گردان فتح، قرارگاهی میان جنگل های کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد. دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود.
🔅 چند روز بعد بی هیچ هشدار و اعلام آمادگی در سحرگاهی در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید..
🔅 به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد..
🔅 به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد.
🔅 فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند.
آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند..
🔅 قریب به دوماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد..
چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان یکی از برادران جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار...
🔅 همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد...
تمام که شد دیدیم یک مار بزرگ اقلا دو متری را تکه تکه کرده!! اوگفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد.
..
بالای کوه رشن پر بود از اجساد دفن نشده عراقیها که در خط الراس بود و ماهم نمی توانستیم برویم آن بالا و دفنشان کنیم ، منطقه بوی مردار کرفته بود ، بعدها بسیار می دیدیم که مارها به علت تغذیه از این مردارها بسیار فربه و بزرگ شده اند. و بدلیل متروکه و بکر بودن منطقه و زاد و ولد زیاد ، باگرم شدن هوا و بیدار شدن از خواب زمستانی برای تغذیه به حرکت افتاده و همه جا می لولیدند و از جسدهای فربه مردار ها تغذیه می کردند ..
🔅 الله اعلم.. اینطور می گفتند.. این هم از ماجرای دره ی مارهای رشن.
#عملیات_والفجر_10
#ارتفاعات_رشن
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣9⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
شب چهارم موعد تعویض ما بود تا با نیروهای دیگه جابجا بشیم . قبل از غروب آفتاب روی اسکله آماده ایستادیم تا نیروها برسند به اسکله. وقتی آمدند نجار و سید جواد و باقی بچه ها رو دیدم و کلی خوش بش کردم. جالب بود . کرمعلی هم بین بچه هایی بود که آمده بودند جای ما . همون کرمعلی که توی آمادگاه اهواز زبان لری را به فارسی ترجمه کرده بود. من و محمود شرایط اسکله رو به بچه های جدید توضیح دادیم و برای اینکه یه خورده اذیتاشان کنیم ماجرای غواص و توالت رو با آب و تاب تعریف کردیم. من گفتم سید جان اینجا شاید مثل جای دیگه خیلی خطری نباشه اما بهترین جاییه که غواص های عراقی بیان برای شناسایی و گرفتن اسیر . خلاصه خوب توی دلشون رو خالی کردم. بچه های دیگه هم مدام خالی بندی های من رو تایید می کردند. من گفتم ، همیشه هم شب ها میان برای شناسایی . اگه حواستون نباشه یه وقت چشم باز می کنی و خودتو توی زندانهای عراق می بینی .... به سایهتون هم اعتماد نکنید . بعد هم خدا حافظی کردیم و با وانت ها برگشتیم مقر.
اولین نفر بودم که رفتم حمام و تر گل
ورگل شدم . لباس ها را هم عوض کردم و نماز جماعت رو خواندیم . بعد از شام قرار گذاشتیم به محض دیدن برادر بحرالعلوم از خاطراتش بپرسیم . لوح نگهبانی رو تنظیم کردند .خوشبختانه فقط باید درب مقر رو مواظبت می کردیم. اون شب بچه های بومی بنا داشتند برن ماموریت گشتی و شناسایی. هر کاری کردم تا من هم بتونم برم ، قبول نکردند . باز هم پست آخر به من افتاد . بعد از شام برادر شاویسی رو پیدا کردم . خواهش کردم یه کم از دوران قبل از اشغال خرمشهر برای ما توضیح بده .بچه ها شاویسی رو دوره کرده بودند .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂