🍂
🔻 روایت #سردار_سیاف
معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس
در عملیات #بیت_المقدس
#قسمت_چهارم
📌 ما در جریان عملیات بیت المقدس با ۱۵۰ گردان، خرمشهر را آزاد کردیم. اگر بنی صدر یک دهم این حجم نیرو را در اختیار قرار می داد، یعنی ۱۵ گردان، ۱۰ گردان یا حتی یک تیپ! خرمشهر را نگه می داشتیم.
اصلا برای حفظ آبروی خودش نگه می داشتیم.
اما هیچ کاری نمی کرد که دل حضرت امام(ره) و ملت را شاد کند. شما حتما خاطرتان هست و جوانتر ها هم در تلویزیون دیده اند وقتی خبر آزادی خرمشهر را گوینده اعلام می کند و مارش های نظامی نواخته می شود چه شیرینی در دل این مردم ایجاد می کند.
🔅 حالا این ملت منتظر است. خانواده ها بچه های شان را فرستاده اند، به کشورشان تهاجم شده است و می خواهند اتفاق مثبتی رخ دهد اما او هیچ کاری نمی کند.
حالا ما باید زود از این مطلب عبور کنیم و خیلی وقت نداریم و نمیخواهیم در مورد بنی صدر صحبت کنیم اما به هر حال دلیل از دست رفتن خرمشهر را باید به خوبی تبیین کنیم که سوالی در ذهن ها باقی نماند.
🔅 مردم یک رییس جمهوری می خواستند که در قد و قواره انقلاب شان باشد، به ارزش های امام شان بخورد اما او در این حد و قواره ها نبود.
خرمشهری ها به قول خودشان ۴۵ روز و به قول ما نظامی ها ۳۵ روز شهر را نگه داشتند و این مقاومت یکی از کارهای بزرگ ما در جنگ است.
یادش بخیر #شهید_آوینی با گروهش آمدند و روایت این مقاومت را ضبط کردند. تک به تک افراد را پیدا کرد. از آن روحانی که پوست سرش را کندند تا دیگر عزیزانی که مردانه حماسه آفریدند. هر کدام شان هم مرثیه خودشان را از این واقعه دارند. سید صالح یک داستانی را روایت می کند، خانم حسینی در کتاب "دا" یک جور روایت می کند و همه هم با توجه به کمبود ها و سختی هایی که به آن ها گذشته است داستان های خاص خودشان را دارند.
🔴 بگذریم؛
بعد از خلع بنی صدر در خرداد سال ۶۰، عملیات #فرمانده_کل_قوا_خمینی_روح_خدا در دارخوین انجام شد. در جریان این عملیات ما به خط آبادان نزدیک شدیم.
ابتدا باید حصر آبادان شکسته شود. اولین حرف مرد استراتژیست جنگ شکست حصر آبادان است...
#ادامه_دارد
#عملیات_بیت_المقدس
#آزاد_سازی_خرمشهر
@defae_moghadas
🔻
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣9⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
از شاویسی خواستیم تا خاطرات خرمشهر خود را تعریف کند. با اینکه خیلی خسته بود اما قبول کرد و گفت بچه ها، اولش که عراقی ها شهر رو با توپ و خمپاره می کوبیدند ، کسی باورش نمی شد که اصلا جنگ شده. خیلی ها می گفتند بابا دو سه روزه ایران دمار عراقی ها رو درمیاره. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. هر روز محاصره تنگ تر می شد . بیشتر زن و بچه های تو هفته اول و دوم کوچ کردن و از شهر رفتند. بدبختی، روستایی ها بودند که هیچ رقم حاضر نمی شدند بیان بیرون و جونشون رو نجات بدن . اول با نصیحت و خوشرویی می گفتیم بیایید برید یه شهر دیگه. اما بعدا مجبور شدیم با دعوا و تهدید از شهر بیرونشون کنیم . نیرو کم بود. غذا کم بود دارو محدود بود. مهمات نداشتیم. هر روز هم شهید و مجروح می دادیم . شاویسی خیلی با غصه حرف می زد . اما یه جا لحنش عوض شد ...با غرور گفت ، بچه ها تو خرمشهر قبل از انقلاب یه نفر بود که خیلی خوش قد و بالا بود. کشتی گیر بود و جیگر دار . اسمش ایاد بود ایاد هندی زاده ... برا خودش بی کله ای بود . وقتی خرمشهر افتاد دست عراقی ها ، ایاد شبها گم و گور می شد. تنهایی
می زد بیرون و دم دمای صبح سر کله اش پیدا می شد. اما با یه گونی. حالا بگو تو گونی چی بود ! چند تا سرِ عراقی .... کارش شده بود نفله کردن عراقی ها. چشمان بچه ها از تعجب گرد شده بود. آب دهانمان توی گلو گیر کرد بود . یعنی واقعا می شه ..... نه می شد باور کنیم نه شاویسی اهل چاخان بود . خلاصه اون شب ماجرای ایاد هندی زاده با اون شکل و شمایل و پخ پخ کردن عراقی ها غم های ما رو تبدیل به غرور کرد. خدا وکیلی هم بعد از گذشت سی هشت نه سال ماجرای پهلوان خرمشهری برایم معماست. ایاد هندی زاده .... دلم می خواست شاویسی تا صبح از خاطراتش می گفت ، اما یکی آمد دنبالش و اون هم گفت باقی خاطرات باشه یه وقت دیگه . خدا حافظی کرد و رفت . بچه ها هر کدام رفتند بخوابند . هر کسی باید سر وقتِ خودش دم در نگهبانی می داد . من هم پست آخر بودم . خیلی زود خوابم برد . قبل از اینکه بیام جبهه خیلی که زود بلند می شدم برای نماز صبح نیم ساعت بعد از اذان بود . اما حال و هوای جبهه و معنویتی که توی پادگان آموزشی و بزرگتر های ما که خیلی قبل از اذان صبح بیدار می شدند و نماز شب می خواندند ، به من هم اثر کرده بود. گاهی خود بخود قبل از اذان صبح بیدار می شدم . دیدن آسمان پر ستاره حال آدم رو خوش می کرد . خواب و خوراکم ، لباسهای خاکی ام ، سر وقت نماز خواندن و دعا و زیارت عاشورا خواندن ، از من یه آدم دیگه ای ساخته بود . همون چیزی که قبل از آمدن آرزوی آن را داشتم .
شهر کجا ....جبهه کجا ! دعای توی سنگر خواندن کجا ....
سه روز توی مقر بودیم و استراحت می کردیم . البته نگهبانی سر جای خودش بود . روز چهارم نوبت تیم ما بود که بریم سمت جزیره مینو .... خطی که آرام و قرار نداشت ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
جلسه تمام شد و دستور دادند به سمت آسایشگاه برگردیم. سرگرد پشت سرم می آمد و یکریز تهدید می کرد: «هان مهدی! امروز دیگه مطمئن شدم تو آدم بشو نیستی، تو دیگه منو خسته کردی، بهت قول می دهم تو را ناقص کنم، تو را فلج می کنم، از مردن بدتر. کاری باهات می کنم که بلبلی کردن یادت برود.
در آن چند ماه سرگرد را شناخته بودم. می دانستم دلش عقده کرده و حتما کارم را یک جوری تلافی خواهد کرد و رفتار مرا بی جواب نخواهد گذاشت. به همین دلیل آن شب نمازم را خواندم، دعاهایی را که دوست داشتم خواندم و منتظر شدم بیایند. ساعت نزدیک دوازده شد. بچه ها گفتند: «تا حالا اگر می خواستند بیایند، آمده بودند.»
بچه ها یکی یکی خوابیدند. کتونی هایم را پوشیدم و بندهایش را محکم دور مچ پاهایم بستم و رفتم کنار در، روی موزاییکها دراز کشیدم. هر لحظه منتظر بودم بیایند. ساعت نزدیک دو و نیم شب، درست وقتی داشتم پیش بینی می کردم که دیگر نخواهند آمد، یکدفعه عراقی ها ریختند داخل محوطه. دست همه کابل و چوب بود. آمدند پشت پنجره ها و شروع کردند به میله ها کوبیدن و هوار کشیدن. داد می زدند: «یالا بلند شوید!»
درها را باز کردند. بچه ها پابرهنه و خواب آلود بودند. سربازها جلوی در ایستاده بودند و همه را می دواندند به طرف حمامها. طبق معمول محل تخلیه فاضلاب را بسته بودند. دوش های آب سرد باز بود و کف حمام و دستشویی ها آب جمع شده بود. ما را فرستادند زیر دوش آب و بعد با پشت پا می زدند به ما تا بیفتیم روی زمین پر از آب. آن وقت شروع می کردند کابل زدن. چنان وحشیانه می زدند انگار ما که کتک می خوریم آدم نیستیما برایشان مهم نبود آن ضربه های کابل که به چشم، به گوش یا به نخاعمان می خورد، ممکن است چه بلایی سرمان بیاورد.
👇👇