eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 🔸 امام استراتژی جنگ را مشخص کرد. ایشان فرمودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد ما پای آن می ایستیم. دیگر تکلیف کار برای همه مشخص شد. ما تا قبل از آن اصلا استراتژی نداشتیم؛ زمین می دهیم زمان می‌گیریم هم شد استراتژی؟!! یکسری طرح هایی را بنی صدر می نوشت و اجرا می کرد که اگر حواس مان نبود در جریان اجرای آن ها ۴ لشکر را منهدم می کرد. 🔅 لذا بعد از تعیین استراتژی، نیروها سازماندهی شدند و همه ی ظرفیت ها به کار گرفته شدند. گروه های مردمی در قدم اول تبدیل به گردان شدند. بزرگِ هر گروه به عنوان فرمانده منصوب شد و ماموریت پیدا کرد تا یگانش را توسعه دهد و نیروهای بیشتری را از شهرها جذب نماید. مرحله بعد گردان ها به تیپ تبدیل شده و بعد از عملیات بیت المقدس به لشگر ارتقا پیدا کردند. فرمایش بعدی حضرت امام(ره) به ما نظامی ها این بود، بروید و مسائل تان را حل کنید. حالا باید فکری برای مناطق جنگ زده می کردیم. قدم اول آزاد سازی مناطق تحت تصرف ارتش عراق بود... ... @defae_moghadas 🍂
10.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصویری ناب از سردار شهید حسن باقری در دوم خرداد ۶۱ ابتدای جاده خرمشهر به شلمچه @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم باز هم غروب و باز هم جابجایی . خوبی این جابجایی ها این بود که هیچ کسی مسلح نبود . سلاح ها توی سنگر ها بود و هیچ نیرویی با خودش سلاح ها را به عقب نمی آورد . تیربار و کلاش و نارنجک ها همه توی خط بود . این برای ما هم خوب بود . داشتن اسلحه توی مقر دردسر داشت . البته توی مقر مسئولین و نیروهای بومی که ثابت بودند همه اسلحه تحویل گرفته بودند . اما یه مشکلی وجود داشت . تیر بارها همه ژ سه بود . سنگین و بد بار . حساس به گرد و خاک . اگه یه ذره کثیف می شد گیر می کرد . برای همین هم کمتر با تیربار شلیک می شد . موقع حرکت رسید و یا علی گفتیم با بچه های مقر خداحافظی کردیم . تاریک روشن رسیدیم به محور . به سرعت جابجایی ها انجام شد و سریع لوح نگهبانی نوشته شد . اینجا غیر از اسکله و جای قبلی بود. خاکریز بلند و سنگر های منظم توی دل خاکریز . با یه فاصله بیست ، سی متری هم سنگر های استراحت را به پا کرده بودند . توی هر سنگر تجمعی حدود پنج نفر می تونستند استراحت کنند . سقف سنگر هم پلیت بود و روی پلیت ،گونی های خاک گذاشته بودند. نگهبانی ها هم دو نفره دبود و دو ساعته . این خیلی خوب بود که دیگه تنها نیستی . پاس اول به من و چراغعلی افتاد . قد و هیکل هر دوتامون کوچک بود . چراغعلی فلوتش رو هم آورد . گفتم این رو برا چی می آوری ؟ خندید و گفت می خوام یه خورده تو سنگر فلوت بزنم ! گفتم بابا دست بردار اینجا که گوسفند نیست . گفت حالا .... شاید گوسفند هم پیدا کردیم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان کم کم سکوتم وحشی ترش کرد. دوباره مرا محکم به دیوار چسباند و پاهایم بین زمین و آسمان معلق ماند. با کف دست زد توی گوشم. سرم، صورتم و بدنم را به بلوک های سیمانی دیوار می کوبید. در آن لحظات، سرگرد محمودی را در شمایل انسان نمی‌دیدم، احساس می کردم با یک دیو درگیر شده ام که می خواهد مرا له کند یا ببلعد. کمی بعد انگار خسته شده باشد رهایم کرد و همانجا وسط راهروی حمام ایستاد. سربازها با سونده افتادند به جانم و به هر جای بدنم که دستشان می رسید، می زدند. سرگرد یک چوب دستی خوش دست داشت که شبیه گرز بود. چوب ضخیمی بود که انتهای آن یک بند چرمی داشت و سر گرز مثل چماق، ضخیم و گرد بود. جنس محکمی داشت و اسرای زیادی را با آن ناقص کرده بود. دسته اش کنده کاری داشت و آدم را یاد میل‌های زورخانه می انداخت. سرگرد آمد نزدیکم، دستور داد سربازها از زمین بلندم کنند. خم شد گردنم را گرفت و فشار داد. فهمیدم می خواهد دولا شوم. گفت: «یالا مهدی دولا شو. چهار دست و پا روی زمین خم شو، دیگه می خواهم فلجت کنم.» با چنان حرصی کلمه «فلج کنم» را می گفت که انگار شده بود بزرگترین آرزوی زندگی اش؛ آرزویی که داشت به آن می رسید. سربازها به گردن و کمرم فشار آوردند که خم شوم. 👇👇👇
🍂 وقتی به زور مرا به حالت رکوع درآوردند، یک لحظه احساس کردم دیگر گیر افتادم و فریادم به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسد و اینها هر بلایی بخواهند سرم می آورند. از این فکر دلم شکست و احساس تنهایی، غربت و اسیری کردم. همان لحظه نعره سرگرد را شنیدم، چوب دستی اش را بالا برد تا بزند روی کمرم، با شنیدن نعره او من هم از ته دل فریاد زدم: «یا امام زمان!» نمی دانم در آن لحظه چه کسی نام مبارک صاحب الزمان (ع) را بر زبانم جاری کرد. دست سرگرد و چوب دستی را دیدم که روی کمرم با چه ضربی فرود آمد. چند لحظه سکوت فضا را پر کرد. همه بی حرکت ایستاده بودند. هیچ دردی احساس نمی کردم. هنوز سرم پایین بود، اما دیدم گرزی که روی کمرم فرود آمده از وسط دو تکه شد. به طرز باورنکردنی قلوه کن شده بود. یک تکه اش در دست سرگرد مانده بود و تکه های دیگرش روی زمین پخش شده بود. دست سرگرد را می دیدم که هنوز نیمه دیگر چوب دستی را محکم گرفته و خشكش زده است. چوب دستی از هر دو سو که شکسته بود، مثل جارو رشته رشته شده بود. تکه ای هم که روی زمین افتاده بود، درست مثل رشته های ماکارونی از هم گسسته بود. همچنان خم بودم. نه سرگرد، نه آن چهار سرباز از جایشان تكان نمی خوردند. سکوت بر فضا حاکم بود. نمیدانم چند دقیقه این طور گذشت. انگار همه خشکشان زده بود. شاید می‌شد شکستن چوب دستی را ناشی از شدت ضرب دست سرگرد دانست، اما آنطور رشته رشته شدنش و کوبیده شدنش با آن شدت به ستون فقراتم در حالی که حتی یک آخ هم نگفتم، با هیچ منطقی توضیح دادنی نبود ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
🔴 خاطرات امشب طحانیان، از جنس دیگری بود از همان جنس عنایات ویژه، یک اراده الهی و یا.... و انقلابی که بتواند نوجوانان خود را چونان عارفان، بزرگ نماید، جز معجزه چه نام خواهد داشت؟ 👈 نظر شما چیست؟ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا