eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 4⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از اون وقتی که آمده بودیم توی خط مقدم ، دل و جرئت هم پیدا کرده بودیم . دیگه از گرفتن نارنجک توی دست خوف نمی کردیم . صدای خمپاره ها رو خوب تشخیص می دادیم . وقتی عراق خمپاره شلیک می کرد کاملا می فهمیدیم که این نزدیک می خوره یا از ما رد می شه. صدای ته قبضه به ما می گفت هشتاده یا صد و بیست. بی صداها هم که شصت بود و بلای جان . طبق معمول اسلحه ها رو چک کردیم و رفتیم توی سنگر نگهبانی. سنگر های نگهبانی سقف نداشت. اما اینقدر بلند بود که می تونستی راحت بایستی . قد و قواره ما ها هم که بلند نبود. پاسخش ما رو برد توی سنگر و بچه های قدیمی رو فرستاد بروند عقب و بعد ما رو توجیه کرد. عراق کجاست و ما کجاییم. فاصله و اسم شب رو به ما گفت. و بعد هم خدا حافظی کرد و رفت . دوتایی ماندیم توی سنگر و چهار چشمی به جلو نگاه می کردیم . هنوز چادر سیاهی شب رو آسمون پهن نشده بود . ماه هم طلوع کرده بود . قرص ماه تقریبا کامل بود. نیم ساعتی گذشت و اوضاع او احوال را کاملا به دست آوردیم. به ما گفته بودند به هیچ وجه حق تیراندازی نداریم مگر اتفاق مهمی بیافتد. اگه عراقی ها تیر اندازی می کردند حق جواب دادن نداشتیم . یه نیم ساعتی گذشت . خسته شده بودیم . چراغعلی شیطونیش گل کرد و فلوتش رو در آورد و با احتیاط شروع کرد به زدن . اول خیلی یواش و با احتیاط می زد ، اما یه دفعه نمی دونم قاط کرد و بلند بلند شروع کرد به فلوت زدن . خنده ام گرفته بود . کلاه آهنی رو گذاشت روی خاکریز و داد زد یا صدام پیت حلبی یا صدام پیت حلبی. تو یه آن برق شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها رو دیدم و با فشار چراغعلی رو کشوندم پایین . گلوله آر پی جی درست خورد به کلاه آهنی و سوتش کرد هوا . تنم به عرق نشسته بود. چیزی نگذشت که پاسبخش بدو بدو آمد سمت ما. چراغعلی فلوتش رو لای پیراهنش قائم کرد . از بس هول کرده بودیم ، اسم شب رو هم نپرسیدیم . آمد تو سنگر و پرسید چه خبر شده که عراقی ها حساس شدند؟ به روی مبارکمان نیاوردیم . یه ربعی کنار ما ماند و از شرایط خط و برای ما گفت. اون شب ما با شیطونی بازی خطِ ساکت رو شلوغ کردیم . عراق هر ده دقیقه یه بار منور میزد . چاشنی منور هم رگبار های بلند و کوتاه تیر بار عراقی ها بود . اون شب داغ شلیک کردن به سمت عراقی ها به دل ما ماند .... وقت نگهبانی تمام شد و برگشتیم سنگر استراحت . نماز خواندیم و شام خوردیم . برای اولین شب دست گرمی خوبی بود .داشتیم دو تایی برای فردا فکر می کردیم که چی کار کنیم که صدای آشنای بحر العلوم را شنیدیم . از جمع پنج نفره ما سه نفر توی سنگر مانده بودیم که با آمدن بحر العلوم شدیم چهار نفر . آمد داخل و .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 در پـیـش رخ تـو مـاه را تـاب کـجـاسـت عشاق تو را به دیده در خواب کجاست خورشیـد ز غیـرتـت چنین مـی‌گـوید کـز آتـش تـو بسـوختـم آب کجـاسـت @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز فکر می کردم بدنم گرم است و درد را حس نمی کنم. یک دفعه سرگرد گویی از خواب پریده باشد، تکه رشته رشته شده چوب دستی را که در دستش مانده بود زمین انداخت و مات و مبهوت رفت به طرف در. با اشاره ی آرام دست به سربازها گفت: «برش دارید ببریدش!» دو تا از سربازها آمدند طرفم، زیر بغلم را گرفتند و مرا گذاشتند روی دوششان و رفتند به طرف آسایشگاه. کتک زدن بچه‌ها همزمان با جدا کردن من از آنها تمام شده بود و همه شان در آسایشگاه بودند. سربازها مرا هم بردند و انداختند وسط آسایشگاه و در را بستند و رفتند. صدای ناله و ضجه بچه ها بلند بود. به هیچ طرفی نمی توانستند بخوابند، بدنشان سیاه و کبود بود. من هم بدنم از فرط کتک ها و سونده هایی که خورده بودم، درد می کرد. اما دردی در ستون فقراتم احساس نمی کردم، حتی می توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. انگار بین کمر من و گرز سرگرد محمودی، یک زره فولادی قرار گرفته بود که هیچ ضربه و دردی احساس نکرده بودم. از آن اتفاق چیزی به بچه ها نگفتم. آن قدر ذهنم درگیر بود که تا چند روز با کسی حرف نزدم. به نظرم سرگرد ترسیده بود که آن طور خشکش زده بود، چون نمی توانست دلیلی برای این اتفاق بیاورد. آن همه بچه ها را با آن چوب دستی زده بود و چوب دستی نشکسته بود، حالا... دلم می خواست از او بپرسم وقتی دید گرز خوش تراشش مثل ماکارونی رشته رشته شد و از من حتی یک ناله ضعیف هم نشنید، چه احساسی داشت؟ همیشه شب‌های جمعه که برای ظهور امام زمان(عج) دعا می خواندیم، سرگرد یک دشداشه سفید می پوشید و در حالی که مست کرده بود، در محوطه ادا و اطوار در می آورد و مسخره مان می کرد. او وجود امام زمان (عج) را منکر می شد و به تمسخر می گرفت. این رفتارش ما را زجر میداد و ناراحت می کرد. بعد از این اتفاق سرگرد محمودی در اردوگاه نماند و از عنبر رفت. دیگر او را ندیدم تا وقتی که ما را انتقال دادند به اردوگاه رمادی. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🔴 خرمشهر، از اشغال تا آزادی @defae_moghadas 🍂