eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اوایل که بچه ها هنوز با اسارت خو نکرده بودند، بیشتر با لوله های نازک سرم و قطعه قطعه کردن و به نخ کشیدن آنها تسبیح درست می کردند. ساختن تسبیح با دانه های خرما از همه بیشتر رواج داشت. شکل‌های متعددی با این هسته ها، بنا به سلیقه بچه ها، ساخته می شد. البته عراقی ها به ما خرما نمی دادند، بلکه ما با حقوق ناچیز خودمان از حانوت خرما می‌خریدیم که بیشترشان هم کهنه و کرم زده بود. زندگی دسته جمعی برای ما خوب بود چون اسیر بودیم و نباید به موقعیتی که داشتیم فکر می کردیم؛ به اینکه کی آزاد می شویم، آخر کارمان چه می‌شود و از داشتن حداقل ها برای زندگی محروم بودیم. اما این زندگی دسته جمعی مشکلات زیادی هم به همراه داشت. از جمله اینکه به دلیل محروم بودن از حداقل امکانات بهداشتی چیزی نگذشت که شپش همه را درگیر کرد. صابونهایی به ما می دادند که آرم ارتش عراق روی آن حک شده بود. این صابونها بوی بدی می‌داد و چرب بود. لباس چرکها و خودمان را با همین صابون می‌شستیم ولی کفاف نیاز ما را نمی داد. خیلی وقت ها که حمام می رفتیم، مجبور بودیم هم برای صرفه جویی در مصرف صابون، هم نداشتن لباس کافی، همان لباس کثیف را بپوشیم که خودش عامل تولید شپش بود. آب حمام ها سرد بود و بچه ها نمی توانستند حمام کنند. خیلی ها به دردهای مفاصل و استخوان مبتلا شدند. آسایشگاه ها هم آفتاب گیر نداشت. مجموع این عوامل باعث شده بود شپش در اردوگاه همه گیر و ماندگار شود. توی کوله پشتی ها و وسایلمان، لای درز متكاها، پتوها، لباس های رو و زیری که می پوشیدیم، شپش گاه مثل مورچه از سر و کله مان بالا می رفت. شبها یک ساعت . قبل از خواب، بچه ها از لابه لای لباس ها و رختخوابشان شپش بیرون می کشیدند و می کشتند تا بتوانند ساعتی راحت بخوابند. شپش ها گاز می گرفتند، طوری که اگر در خواب عمیق هم بودی، یکدفعه از خواب میپریدی. با تغذیه ناقص و بدی که داشتیم، اگر بنا بود شپش ها هم مدام خونمان را بخورند دیگر جانی برایمان باقی نمی ماند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز عراق آتیش می ریخت. معلوم نبود چه مرگشون شده بود. خدا می دونه. چی گذشت به من . البته چراغعلی چون خوش خواب بود، خبر نداشت که یکی از همشهری هاش مجروح شده. این خودش جای شکر داشت. تا صبح جان کندم. با اذان صبح چشمانِ خسته من هم باز شد . نماز را به جماعت خواندیم . خوش نداشتم من خبر بدم به چراغ. گفتم بالاخره اول و آخر می فهمه دیگه .... اون صبح دعای فرج یه حالِ دیگه ای داشت . سرم را روی مهر گذاشتم و یه دلِ سیر گریه کردم . دلم داشت می ترکید . بی خبری خیلی اذیتم می کرد . ساعت هشت نشده آقا جواد آمد مقر . رنگ به رو نداشت . چشم ها به خون نشسته و قیافه درب و داغان .... سلام دادم و گفت آقا جواد کی مجروح شده؟ سر بلند کرد و گفت مجید بیگی و کرمعلی دهدشتی .... پاهایم سست شد . بی اختیار نشستم زمین . مجیدِ بی زبون و مظلوم و کرمعلی ... نمی دانستم گریه کنم یا داد بزنم ! بی اختیار اشکها سرازیر شد ... کاروان مدرسه ما سومین تلفات را داد . یکی تو مانور آخر دستش شکست . اون هم از سعید و حالا هم مجید بیگی . خدایا این قربانی ما را قبول کن .ِ... مجید یکی از بی سر و صدا ترین بچه های مدرسه ما بود . ساکت و بی حاشیه و پا به کار . هیچ وقت ندیده بودم کسی رو اذیت کنه . تو آموزش همیشه سر وقت به خط می شد . کم حرف و دلنشین . حالا افتاده رو تخت بیمارستان . خواستم از آقا جواد بپرسم وضعش چه جوریه . دیدم بنده خدا آقا جواد حالش میزون نیست . از دیشب تا حالا بیدار بوده . چشم هاش هم می گفت خیلی گریه کرده. آخه مسئولیت همه ما با اون بود. باید به پدر و مادرش جواب پس می داد. درسته که با رضایت پدرش پا گذاشته بود جبهه. اما بالاخره مسئولیت بچه ها با جواد بود. جواد گرامی تنها مدیر ما نبود . همه بچه ها احساس می کردند پدرشونه. مهربان و گره گشای مشکلات بچه ها. رفیق بود و غصه خور بچه ها. تا ظهر چند با خواستم برم از آقا جواد سوال کنم . اما وضع و حالش اصلا مساعد سوال و جواب نبود . با اذان ظهر رفتم وضو گرفتم . آماده نماز بودم . صدای انفجار و آتش عراق فروکش کرده بود . تو مقر همه به نوعی مشغول بودند و دادن شهید و مجروح تقریبا عادی بود ولی برای ما که تازه به جبهه آمده بودیم کمی غیر منتظره . بین نماز آقا جواد بلند شد و کمی برای بچه ها صحبت کرد . گفت برادرا ، وقتی ما از خانه زدیم بیرون ، باید آماده همه چیز می بودیم . نه عمر دست ماست و نه مرگ . اما اگر خدا کسی رو بیشتر از دیگران دوست داشته باشه توی این دنیا سختی های بیشتری به اون می ده . آهن وقتی با ارزش تر و محکم تر می شه که در کوره و با حرارت بالا به حالت مذاب در بیاد . این باعث می شه که آهن معمولی تبدیل بشه به فولاد . سخت و محکم و پر ارزش . ما آدم ها هم اگه بخواهیم با ارزش تر بشیم ، باید از این سختی ها استقبال کنیم . دشمن ما از همین سخت کوشی و دل های قوی ومعنویت ما می ترسه. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان مدتها بود مأموران صلیب سرخ از واهمه شپش ها به داخل آسایشگاه های ما نمی آمدند. اعتراض ما هم فایده ای نداشت و عراقی ها کاری نمی کردند. ما برای شپش ها اسم گذاشته بودیم؛ مثل چیفتن، پی ام پی و... وقتی پای شپش به آسایشگاه سربازان عراقی هم رسید، یک روز گفتند همه وسایلمان را بیاوریم وسط محوطه. بچه ها جلوی در ورودی پتو انداختند و همه وسایلمان را روی پتوها زیر آفتاب خالی کردیم. لباس هایمان را هم در آوردیم، فقط یک شورت به تن داشتیم. بعد لباس هایمان را ریختیم توی دیگ های بزرگی که با آنها برایمان چای و غذا درست می کردند! زیر دیگ ها را روشن کردند و لباس ها را جوشاندند. عراقی ها کپسول های بزرگی هم آوردند که داخلش پودرهای سفیدرنگ بود. چند نفر عراقی کپسول به دست، دور بچه ها ایستادند. بعد ضامن کپسول ها را کشیدند و از فرق سر تا نوک پاهای ما را پودر سفید پاشیدند. روی پتوها، کوله پشتی ها، همه جا را پودر پاشیدند. این پودر سفید چون با فشار پخش می شد به همه جا نفوذ می کرد و وسایل ما دیگر به مفت هم نمی ارزید. هر چه می تکاندیم پودرهای سفیدرنگ از بدنه وسایلمان جدا نمی شد. یکی دو ساعت بیرون نشستیم. داخل آسایشگاه ها هم سم پاشی شد و بعد وسایل را جمع کردیم و رفتیم سر جاهایمان. بعد از این سم پاشی شپش ها کم شدند و مدتی بعد ریشه شان کنده شد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
4_702924891808072079.mp3
زمان: حجم: 900.9K
🍂🔴 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران در وصف مادران شهدا 🔶 بیا ای مهربان مادر کنار سنگر من حجم : 879 کیلوبایت مدت آهنگ: 11:00 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂🔴 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران در وصف مادران شهدا 🔶 بیا ای مهربان مادر کنار سنگر م
🍂 🔻 عجب مادری داشت حاج اسماعیل راوی: حاج صادق آهنگران ❣ اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ یکم لشکر 7 ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود. او در یکی از عملیاتها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. [ابراهیم برادر] ایشان در عملیات [طریق القدس] به شهادت رسید و پیکر پاکش مانند مولایش اباعبدالله صلوات الله علیه سر در بدن نداشت. ❣ وقتی جنازه ی او را به اهواز آوردند مادرش هم آنجا بود. به خاطر این که پیکر سر در بدن نداشت بچه ها اجازه  نمی دادند مادرش بالای سرش بیاید. اما ایشان کوتاه نمی‌آمد و می گفت: هر طور شده  من باید بچه م رو ببینم. در نهایت بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه فرزندش را ببیند. ❣ همه منتظر بودند صحنه های دلخراش و مویه مادر و خراشیدن صورتش را ببینند اما مادر اسماعیل و ابراهیم به قدری صلابت نشان داد که تعجب همه را برانگیخت. ❣ حاج خانم وقتی بالای پیکر بدون سر فرزندش آمد و با آن وضع مواجه شد فقط سه بار گفت: مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا  مرگ بر آمریکا بعد زینب وار بوسه ای بر حنجر جگرگوشه اش زد و بدون گریه و زاری محوطه را ترک کرد. ❣ این صحنه تأثیر عجیبی روی من گذاشت. پس از آن، ماوقع را برای آقای معلمی شرح دادم و او هم نوحه هایی با مضمون مادر از جمله : ❣بیا ای مهربان مادر کنار سنگر من یا ای مادر قهرمان شد نوجوانت فدا و ... را سرود و من آنها را اجرا کردم. @defae_moghadas 🍂