ناگفته هایی از دفاع مقدس
مصاحبه با دکتر عبدالله حاجی صادقی
منبع: حصون 1385 شماره 8
حوزه های تخصصی:
علوم سیاسی مسایل ایران جنگ
(دفاع مقدس)
حجت الاسلام والمسلمین حاجی صادقی با توجه به توانمندی و شایستگی که در سال ها مسئولیت، چه در دوران دفاع مقدس در سنگر جبهه ها و چه در مسئولیت های اجرایی و حضور در میدان های عملی داشت، از سوی رهبر انقلاب و فرماندهی معظم کل قوا به عنوان نماینده مقام معظم رهبری در سپاه منصوب شد.
حاجی صادقی از اوائل جنگ بارها به عنوان طلبه به جبهه مخصوصا خرمشهر اعزام شد و در بهمن 1359 بنا به درخواست حضرت حجت الاسلام والمسلمین میثمی که از پیشکسوتان روحانیون رزمنده بود رسما وارد سپاه شد و در استانهای مختلف مسئولیت دفتر نمایندگی دفتر حضرت امام (ره) در سپاه را برعهده داشت مانند سپاه استانهای بوشهر، هرمزگان، منطقه 4 نوح، قرارگاه نوح و سپاه سوم قدس که در مناطق جنگی مستقر بود و پنجاه ماه از دوران جنگ را در جبهه دفاع از ایران اسلامی پرداخت.
🍂
🔻 تاریخ شفایی
مصاحبه حجت الاسلام
دکتر عبدالله حاجی صادقی
🔅 قسمت اول
همانطورى که اشاره کردید، در باره دفاع مقدس، علیرغم همه آثار و مطالبى که گفته شده، هنوز حق مطلب ادا نشده. البته منظور از ناگفته ها، آن اسرار نظامى نیست که نباید گفته شود. اما ناگفته هایى از آن دوران هنوز هم وجود دارد که شایسته است، در نوشته ها، در رمان ها، در فیلم ها و مانند آن توجه ویژه اى به آنها بشود. اما در خصوص بُعد معنوى، آنچه من مى توانم بگویم از زبان خودم نباشد بهتر است. از زبان حماسه سازان شهید بگویم که غالب آنها معتقد بودند جنگ 8 ساله ما و دفاع مقدس ما جنگ بین ایمان و کفر بود و در صحنه هاى نبرد هر گاه بعد معنوى، ارتباط با خدا، اخلاص، بى توجهى به امکانات دنیوى و در یک کلمه توکّل قوى تر بود، موفقیت، پیروزى و سلحشورى خودش را بیشتر نشان مى داد و اگر احیانا در بعضى مواقع ما به امکانات مادى، نیروى انسانى ـ از لحاظ کمیت ـ و طرح و عملیات خودمان تا حدودى اعتماد مى کردیم، با عدم موفقیت روبه رو مى شدیم. شاید اینها به خاطر این بود که خدا مى خواست ما را متوجه کند، که رو به کدام سمت و سو داریم. در همین رابطه شاید نقل یکى دو خاطره بى مناسبت نباشد و بعد یک استفاده اى بکنم.
اوایل جنگ، فکر کنم اسفند 59 و اوایل سال 60 بود. در سپاه خرمشهر بودم و قرار بود بیایم قم و برگردم. براى خداحافظى خدمت شهید جهان آرا رسیدم و گفتم دارم مى روم قم و برگردم. شما فرمایشى ندارید؟ شهید محمد جهان آرا برادر عجیبى بود، برادر فوق العاده اى بود! او این جمله را به این مضمون به من گفت: «وقتى به قم رسیدى، سلام مرا به علما و مخصوصا آیت الله مشکینى برسانید و بگویید ما فرماندهان در جبهه ها خیلى که تلاش کنیم، دو کار را مى توانیم انجام دهیم: یکى شکم رزمندگان را سیر کنیم و غذا به آنها برسانیم تا رمق جنگیدن داشته باشند، دوم سلاح آنها را از مهمات پر کنیم تا امکان مبارزه داشته باشند. اما (حضرت) آیت اللّه مشکینى! اینجا نه شکم پر مى جنگد نه سلاح پر! اینجا ایمان است که در برابر کفر مى جنگد. اینجا باورها و اعتقادات است که مى جنگد. اینجا اندیشه هاب معنوى و باورهاى معنوى مبارزه مى کند و اعتقادات مذهبى است که در برابر دشمنى استقامت مى کند که هم از ما سیرتر است و هم امکاناتش از ما بیشتر است و هیچ کمبودى در این زمینه ندارد! این بیانى بود که ایشان فرمودند و بعد قریب به این مضمون فرمودند: «پشتیبانى از این بُعد و پر کردن ظرف روح ها، بر عهده شماست و حوزه هاى علمیه باید همواره تغذیه کننده ایمان و معنویت و ارزش هاى اسلامى جبهه ها باشند.»
این یک خاطره که مربوط به اوایل جنگ بود و همیشه در ذهن من بوده است و یکى هم از آخر جنگ بگویم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 0⃣0⃣1⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
برادر بحرالعلوم با صدای بلند گفتند که همه آماده باشند و هم اینکه دستور شلیک داده شد، باید همگی یک صدا تکبیر بگید و دلِ دشمن رو با تکبیر بلرزونید.
اینها ایمان ندارند و بی ایمانی ترس میاره . دل ها قوی باشه. شاید توی این زد و خورد حتی شهید و مجروح هم بدیم .اما این وظیفه ای است که از بالا دستور دادند و ما باید درست اجرا کنیم . پس تکبیر گفتن فراموش نشه . هول نشید . بی خودی جابجا نشید . از سنگری که برای شما مشخص کردند جابجا نشید.
دل دل می کردم تا زودتر رهایمان کنند برویم مستقر بشیم .
هوا یواش یواش رو به تاریکی می رفت . در حین توجیه برادر بحرالعلوم چند تا آمبولانس به سمت خط از کنار ما رد شدند . دلشوره عجیبی داشتم . شاید بچه های دیگه هم همین حالِ من رو داشتند . آقا جواد بعد از صحبتهای بحرالعلوم برپا داد و گفت با یک متر فاصله از هم حرکت می کنیم به سمت خط . انگاری داشتیم می رفتیم برای عملیات . اما بدون اسلحه و تجهیزات . همه چیز توی سنگر های جلو آماده بود . نارنجک تفنگی ، آر پی جی ، تیربار و قبضه های خمپاره و دیده بان هایی که قبلا توی خط مستقر شده بودند .... همه چیز آماده بود و فقط ما مانده بودیم که داشتیم می رسیدیم به خط . عراقی ها خیالشون راحت بود که ما مثل قبل آرام هستیم . گمان نمی کردند . خط ساکت و مرموز بود . نه منوری ، نه صدایی و نه تحرکی . سکوت و سکوت . به خط مقدم رسیدیم . به به چه جای خوبی . یاد باران و گل و لای و سرمایی که تو جانِ ما رفته بود افتادم .
اذان مغرب پخش شد. با تعجب به محمود گفتم مثل اینکه تو خط بلندگو کار گذاشتند . درست بود . اذان با صدای بلندی از بلند گوهایی که دیده نمی شد داشت پخش می شد . آقا جواد سریع دستور دادند نماز را بخوانیم و شام را هم خیلی زود نوش جان کنیم . قرار گذاشته شده بود که راس ساعت یازه شب با تکبیری که توسط بلندگو پخش می شه خط عراقی ها رو زیر و زِ بر کنیم . همه یه جور دلشوره داشتیم ... ولی کسی به رو نمی آورد . گاهی زمان خیلی زود سپری می شه و گاهی هر لحظه یه ساعت می شه و ما در بین کِش و قوس لحظه ها منتظر دستور بودیم . ساعتم رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم ..... عقربه روی .......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣6⃣
خاطرات مهدی طحانیان
اردوگاه عنبر در منطقه خشک و بیابانی عراق قرار داشت. با سرد شدن هوا، وزش بادهای سرخ و زرد هم شروع شد. با اینکه تمام در و پنجره ها را می بستیم و با پتو درزها را می گرفتیم، باز به حدی گرد و غبار داخل آسایشگاه می آمد که به آسایشگاه دیده نمی شد. وقتی این بادها وزیدن می گرفت، آسمان قرمز میشد و چشم، چشم را نمی دید. احساس می کردیم میخواهد قيامت شود. توفان که فروکش می کرد، بیگاری طاقت فرسایی برای ما شروع می شد. خاکهای نرم و سرخ رسی عین برف همه جا را می پوشاند؛ از پشت بام ها تا روی سیم های خاردار، تمام آسایشگاه و لابه لای وسایلمان خاک رس نفوذ می کرد. باید این خاک نرم را جارو می کردیم و می ریختیم وسط حیاط. تنها جایی که خاکش را جمع نمی کردیم حیاط بود چون به مرور زمان از بین می رفت.
این توفانها با خودش انواع بیماریهای عفونی را می آورد. گرد و غبار مثل دود سیگار نافذ بود و به ریه های ما نفوذ می کرد. گلو، چشم و ریه هایمان چرک می کرد و ملتهب میشد. آنقدر سرفه می کردیم که حالت خفگی به ما دست میداد. باید آرام و با احتیاط نفس می کشیدیم چون نفس های عمیق باعث سرفه و خلط سینه و نهایتا حالت خفگی می شد. عراقی ها هم قرص یا شربت نمی دادند و می گفتند: «تحمل کنید به مرور خوب می شوید!» حتی این حالت خفگی موقع غذا خوردن هم اتفاق می افتاد. چون با قورت دادن غذا به محض اینکه کوچکترین نفسی می کشیدیم به سرفه می افتادیم.
👇👇👇
🍂 در مدتی که سینه هایمان چرکی و ملتهب میشد، دیگر نمی توانستیم دسته جمعی غذا بخوریم. مجبور بودیم در بشقاب های کوچکی که هر کدام داشتیم، غذا بگیریم و جدا از هم بخوریم تا عده ای که سالم بودند به این بیماریهای عفونی مبتلا نشوند.
شاید باور کردنش کمی سخت باشد، اما حتی برای کشیدن دندان هم مجبور بودیم بدون هیچ داروی بی حسی درد را تحمل کنیم. در اردوگاه عنبر یک افسر سی و دو سه ساله قدبلند بود که سبیل کلفت و موهای فری داشت. با گازانبر بزرگی مثل قندشکن و یک پیچ گوشتی جلوی قاطع می ایستاد، این دو تا ابزار را بالا می برد و به یکدیگر می زد و می گفت: «دندان فقط بکش!» در حین گفتن این جمله، سه بار هم انبر و پیچ گوشتی را به هم می زد. او از زبان فارسی فقط همین یک جمله را یاد گرفته بود. از رفتارش، طرز حرف زدنش و دندان کشیدنش معلوم می شد مست است! همه این را می گفتند. به خصوص وقتی دندان مرا می کشید، مطمئن شدم مست است.
محال بود یک آدم در حال عادی بتواند با همنوع خودش چنین کاری بکند. او مثل جلادها دندان می کشید.
گاهی که در محوطه قدم می زدیم، صدای فریادهای جانکاهی از اتاق دندانپزشکی می آمد و می فهمیدیم آن دندانپزشک جلاد با گازانبر و پیچ گوشتی افتاده به جان دندان های یک اسیر. هیچ داروی سر کننده ای وجود نداشت. او آنقدر با پیچ گوشتی و گازانبر به دندان ضربه می زد، تا کمی شل شود. بعد که شل می شد، یک دفعه انبر را می انداخت زیر دندان و آن را از ریشه با گوشت و لثه می کشید بیرون و بعد هم دندان کنده شده را جلو چشمانت می گرفت و می خندید.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂