🍂 در مدتی که سینه هایمان چرکی و ملتهب میشد، دیگر نمی توانستیم دسته جمعی غذا بخوریم. مجبور بودیم در بشقاب های کوچکی که هر کدام داشتیم، غذا بگیریم و جدا از هم بخوریم تا عده ای که سالم بودند به این بیماریهای عفونی مبتلا نشوند.
شاید باور کردنش کمی سخت باشد، اما حتی برای کشیدن دندان هم مجبور بودیم بدون هیچ داروی بی حسی درد را تحمل کنیم. در اردوگاه عنبر یک افسر سی و دو سه ساله قدبلند بود که سبیل کلفت و موهای فری داشت. با گازانبر بزرگی مثل قندشکن و یک پیچ گوشتی جلوی قاطع می ایستاد، این دو تا ابزار را بالا می برد و به یکدیگر می زد و می گفت: «دندان فقط بکش!» در حین گفتن این جمله، سه بار هم انبر و پیچ گوشتی را به هم می زد. او از زبان فارسی فقط همین یک جمله را یاد گرفته بود. از رفتارش، طرز حرف زدنش و دندان کشیدنش معلوم می شد مست است! همه این را می گفتند. به خصوص وقتی دندان مرا می کشید، مطمئن شدم مست است.
محال بود یک آدم در حال عادی بتواند با همنوع خودش چنین کاری بکند. او مثل جلادها دندان می کشید.
گاهی که در محوطه قدم می زدیم، صدای فریادهای جانکاهی از اتاق دندانپزشکی می آمد و می فهمیدیم آن دندانپزشک جلاد با گازانبر و پیچ گوشتی افتاده به جان دندان های یک اسیر. هیچ داروی سر کننده ای وجود نداشت. او آنقدر با پیچ گوشتی و گازانبر به دندان ضربه می زد، تا کمی شل شود. بعد که شل می شد، یک دفعه انبر را می انداخت زیر دندان و آن را از ریشه با گوشت و لثه می کشید بیرون و بعد هم دندان کنده شده را جلو چشمانت می گرفت و می خندید.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تاریخ شفایی
مصاحبه حجت الاسلام
دکتر عبدالله حاجی صادقی
🔅 قسمت دوم
یکى هم از آخر جنگ بگویم.
بعد از یکى از عملیاتها که موفقیت لازم را ما به دست نیاوردیم و لازم بود فرماندهان براى عملیات دیگرى آماده شوند که آن عدم موفقیت را جبران کنند، مرحوم شهید میثمى که از شخصیتهاى برجسته و کم نظیر و در سلک روحانیت بود، طلبه هاى مستقر در قرارگاه ها را جمع کرد تا ما را توجیه کند که برویم در یگانها و قرارگاههاى خودمان و کارى بکنیم که رزمندگان براى عملیاتهاى بعدى بمانند و فرماندهان را در این زمینه کمک کنیم. یک جمله اى ایشان آنجا فرمود که این هم تحلیل زیبایى است. فرمود «توان ما به میزان امکاناتِ در دست ما نیست؛ توان ما به میزان اتصال ما به خداست. در میدان رزم و مبارزه هر چه این اتصال را قوى تر کنیم، توانمندتر خواهیم شد و اقتدار ما بیشتر خواهد بود و هر کجا که این ارتباط ضعیف بشود، هر چند امکانات ما زیادتر باشد، ضعیف تر مى شویم.» من مى خواهم این نتیجه را بگیرم که دفاع مقدس هشت ساله ما، تمام جنگها و غزوات و سریه هاى زمان پیامبر را در دل خود داشت! ما در جریان دفاع مقدس، بدر را دیدیم که یک عده قلیل چگونه بر یک عده کثیر غلبه مى کنند؛ در دفاع مقدس اُحُد را دیدیم که اگر احیانا در یک محور، بعضى از نیروها توجه شان به دستور فرماندهى ضعیف مى شود و یا خداى ناکرده غیر از آنچه که مسائل انقلاب و نظام و خدا مى خواهد، چیز دیگرى در دل بعضى ها رسوخ مى کند، چه عواقبى دارد!
و هم حُنین را دیدیم که اگر جایى اعتماد ما به کمیت نیروى ما و امکانات بود، خدا چگونه ما را متنبه مى ساخت. حاصل همه اینها این بود که یک نیروهایى ساخته شده اند که اکنون وقتى سراغ آنها مى روید، آن بعد ارزشى و اخلاصشان بر همه چیز مى چربد. و به این باور رسیده اند که تنها عامل پیروزى ما همان معنویت بود.
از قول شهید میثمى بگویم: «گویا خدا خواسته است که پایین همه عملیاتهاى ما بخورد: مِیْد این اللّه (made in Alaah). تعبیرشان این بود خدا نمى خواهد که پایین هیچ عملیاتى بخورد: مِیْد این سپاه ـ مِیْد این ارتش و... .»
هر کجا اخلاص بود کمک کرد و موفقیت را هم نشان داد.
حالا صحنه هاى مختلف آن از اول جنگ گرفته تا پایان جنگ بسیار فراوان است.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣0⃣1⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
عقربه ساعت ده و نیم رو نشان می داد . قلبم به شدت به تپش افتاد . نه اینکه ترس داشته باشم ، نه . بلکه برای اولین بار می خواستیم بزن بزن راه بندازیم و عکس العمل عراقی ها معلوم نبود به چه صورتی خواهد بود. حالا اگه روز بود ماجرا خیلی فرق می کرد. اما شب یه چیز دیگه بود. آقا جواد بچه ها را فرمان آماده باش داد. بیسم چی آقا جواد گوشی را چسباند به گوشش و بعد آرام به آقا جواد یه چیزی گفت. من و محمود دست هایمان را به هم گره کرده بودیم و منتظر دستور بودیم. چراغ علی آمد نزدیک ما و گفت دمارت را در بیارم ای صدام نفهم. توی این هیری ویری ، تهدید صدام را کم داشتیم که چراغ انجامش داد . آقا جواد به بچه ها دستور داد اسلحه ها را مسلح کنیم . یه عده هم آرپی جی ها را گرفتند رو به دشمن و چخماق را کشیدند. در یک آن صدای تکبیر از بلند گوها پخش شد و در کمتر از ثانیه ای همزمان چند موشک آر پی جی شلیک شد. آتش تیربار و کلاش و آر پی جی و تکبیر بچه ها سینه سیاه شب را روشن کرد . بزن بزن شروع شد . آتش را ما روشن کرده بودیم. صدای ته قبضه توپ های ما هم بلند شد. نه یکی ، نه دو تا ! یه ریز شلیک می شد . خمپاره ،هشتاد .... صد و بیست . ولوله ای شد که نگو . می خندیدم ، گریه می کردم ! نمی دانم ! فقط تکبیر می گفتم و شلیک می کردم . خط از سکوت مطلق تبدیل شد به رعد و برق و طوفان. عراقی ها انگاری از خواب بیدار شده باشند. در آن واحد ده ها موشک به طرف ما شلیک کردند. منور بود که توی آسمان با صدای عو عو عو پایین می آمدند و روشنایی بخش کوچکی از آسمان تاریک می شد. صدای اصابت خمپاره و موشک های آر پی جی و تکبیر بچه ها و ....
خشابها خالی می شد و عوض می شد ..... اصلا نفهمیدم این خط آتش ما و جواب دادن عراقی ها چقدر طول کشید . گوشم سوت می کشید و صداهای بچه ها رو خوب نمی فهمیدم . محمود و دو سه تا از بچه های دیگه برای آوردن مهمات کمی به عقب رفتند. من ماندم تنها. ترسی نداشتم ، فقط دلهره بود که رهایم نمی کرد . شاید این درگیری دو سه ساعت طول کشید ! یواش یواش شدت تیر اندازی ما کم و کمتر شد ، در عوض عراقی ها ول کن نبودند . دستور آمد به سرعت به سنگر عقبی برویم . با رفتن به سنگر تازه متوجه غیبت چراغ علی شدم .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂