eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان با هر بدبختی بود خودم را به دستشویی ها رساندم. شیر آب را باز کردم توی دهانم. می خواستم دهانم را از آب پر کنم تا بلکه قدری آب از گلویم پایین برود و راه گلویم باز شود ولی یک قطره آب هم نتوانستم قورت بدهم. وقتی دیدم هیچ کاری و چاره ای علاجم نمی کند، یک تکه شلنگ را که از سر یکی از شیرها آویزان بود، در آوردم و بدون آن که فکر کنم چه کار دارم می کنم، همانجا روی زمین دراز کشیدم. شلنگ را دو دستی توی دهانم فرو کردم تا به حلقم برسد شاید قدری هوا وارد ریه هایم شود. به حدی زبان، لب‌هایم و گلویم سر بود که با وجود شلنگ احساس درد نمی کردم. اگر در آن وضعیت یک سرباز عراقی زبان نفهم با من، که لال شده بودم، روبه رو می‌شد خدا می داند چه سرنوشتی داشتم. ولی به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. چند دقیقه ای را در همان حال گذراندم تا کم کم حالم خوب شد - گر چه همچنان سرم حس نداشت. با این حال بلند شدم. هنوز شلنگ توی دهانم بود ولی آن را حس نمی کردم. آرام آرام شلنگ را از دهانم بیرون کشیدم، سر و دهانم را زیر آب شستم و به طرف مطب راه افتادم. تا برسم به مطب چند نفر از بچه ها کارشان تمام شده بود. بچه ها می پرسیدند: «کجا رفتی؟» ولی هنوز نمی توانستم حرف بزنم. نوبتم شد و دکتر کارش را شروع و زود هم تمام کرد در حالی که هیچ دردی احساس نکردم. ولی در عوض این بی دردی، بلایی به سرم آورد فراموش نشدنی. 👇👇👇
🍂 بعدها با طولانی شدن اسارت و به دلیل شرایط بدی که داشتیم، بچه ها به دندانپزشکی تجربی روی آوردند. زمستانها یک چراغ علاء الدین سبزرنگ کوچک برای گرم کردن آسایشگاه به ما میدادند. بچه ها سوزن های خیاطی و سوزنهایی که خودشان از سیم خاردارها درست کرده بودند می گذاشتند روی علاءالدین تا داغ شود. یک دفعه توی آسایشگاه می پیچید فلانی دندانش درد می کند و قرار است دندانش را عصب کشی کنند، ده نفر دور دندانپزشک تجربی جمع میشدند برای تماشای نگه داشتن دست و پای داوطلب و او را روی زمین می خواباندند. دندانپزشک تجربی، سوزنهای داغ شده را از روی علاءالدین بر می داشت و با احتیاط، طوری که سوزن داغ به لب و زبان فرد نخورد، وارد قسمت های پوسیده دندان می کرد و این بستگی به عمق پوسیدگی دندان داشت. فرد مبتلا چون دندان درد شدید داشت متوجه ورود سوزن داغ به دندانش نمی شد. چندین بار این کار تکرار می شد تا عصب کشی تمام شود. برای پر کردن دندان خالی، کاغذهای سیگار را روی آتش می سوزاندند تا به زرورق آلومینیومی آن برسند. بعد صفحه آلومینیومی را حرارت می‌دادند و داخل حفره دندان مچاله می کردند تا پر شود. با سوزنی که سرش را خم کرده بودند و شبیه سوزن قلاب دوزی بود، این زرورق داغ شده را فشار می دادند تا در داخل دندان به خوبی بنشیند و هیچ فضای خالی باقی نماند. دیگر کار تمام بود. فرد با این دندان می توانست غذا بخورد و تا مدت ها هم خالی نمی شد و درد نمی کرد. از اتفاقات دیگری که برای اولین بار در اسارت تجربه کردیم تزریق واکسن بود. تزریق واکسن به کل اردوگاه بعد از مراسم عزاداری محرم و بردن خواهرها از اردوگاه عنبر اتفاق افتاد. اسم این واکسن تا آخر اسارت شد واکسن محرم»! یک روز داخل باش زدند. فهمیدیم خبری است، عراقی ها آمدند توی آسایشگاه و توضیح دادند قرار است به همه واکسن بزنند. گفتند: «به دلیل زندگی دسته جمعی ممکن است دچار بیماری های متعددی شوید. این واکسن شما را در برابر همه بیماری ها، که تا به حال بشر شناخته، محافظت می کند. همچنین به دلیل شیوع شپش، که بین شما زیاد شده و می خواهیم آنها را نابود کنیم، باید این واکسن ها را تزریق کنید.» بچه ها به هم می گفتند: مگر می شود واکسنی باشد که درمان همه دردها باشد؟» وای به حال کسی که این سؤال را از عراقی ها می پرسید؟ عراقی ها درباره محاسن این واکسن صحبت کردند، ما هم اختیاری در قبول یا رد آن نداشتیم. در ابتدای راهروی قاطع چند میز چیده بودند. دور میز، تعدادی از افسران عراقی با لباس نظامی در حالی که یک روپوش سفید روی آن پوشیده بودند، آماده انجام تزریق بودند. وقتی نوبتم شد و کنار میز رسیدم، دیدم شیشه واکسن ها بزرگ است. درست به اندازه شیشه شربت‌های معده که سفیدرنگ است. سر شیشه ها مثل آمپول های پنی سیلین پلمپ بود. نوشته های روی شیشه به زبان انگلیسی بود. چیزی که عجیب بود، روی شیشه واکسن، تصویر سر گاو بود! سرنگ هم استیل و بزرگ بود. نمیدانم صد یا دویست سی سی در آن، جا می گرفت. حالا به هر کس چند سی سی تزریق می کردند، نمی دانم. افسری که تزریق می کرد پنبه الکلی روی دست فرد نمی مالید، بلکه سوزنی را که به کلفتی سوزن لحاف دوزی بود به بازو فرو می کرد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂