eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقای جلالی اومد و گفت فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... دولا شد و با یه کلوخ جوابم رو داد .....خندیدم و گفتم آقا جلالی چقدر نورانی شدی ..... دوید دنبالم و من زودی چپیدم تو سنگر و از دستش در رفتم . آقا جلالی گفت، تو بالاخره بیرون نمی آیی .... بچه ها داشتند نگاهمان می کردند و می خندیدند. سرم را بیرون آوردم و گفتم چرا بیرون میام ....که یک دفعه دو سه تا خمپاره نزدیک ما زمین خورد . نفهمیدم چه جوری بیرون آمدم . نگران شدم که مبادا کسی طوریش شده باشه . خدا رو شکر . همه خیز برداشته بودند و خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. آقا جلالی بلند شد و گفت حسابت سنگین شد ... بالاخره ماموریت تمام می شه و مدرسه بر می گردی .... تهدید های آقا جلالی فقط تهدید بود. هیچ وقت عملی نمی شد. بنده خدا تا می خواست غضب کنه ، خنده اش می گرفت . اون روز نهار گرم آوردند . قیمه پلو . اما قاطی .... خورشت را طوری با پلو قاطی کرده بودند که نگو . اما شکم گرسنه شفته پلو رو مثل کباب بره میبینه ... نگهبانی هم توی روز تک نفره بود. دو ساعت باید میخِ روبرو می شدی. شب شد و بعد از نماز و شام لوح نوشته شد. من با محمود افتادیم دو تا چهار صبح . سه نفری توی سنگر بودیم که از بیرون صدای برادر بحر العلوم آمد که یا الله می گفت . یعنی بیام تو؟ بفرما زدیم و ایشان با یه نفرِ دیگه آمدند تو. سنگر کوچک بود ولی به زور جا شدیم. برادر بحرالعلوم شروع کرد از ما تشکر کردن. از اینکه به حرف فرماندهی توجه کرده بودیم و ..... بعد هم اون بنده خدایی که همراه بحرالعلوم آمده بود دفترش رو باز کرد و گفت برادرا لطفا کنار اسمتون امضا کنید. ما هم بی خبر از همه جا امضا کردیم . بعد هم شروع کرد به شمارش اسکناس .... به من نهصد و پنجاه تومان پول داد. نفهمیدم که به دیگران چقدر پول داد. مانده بودم چی بگم ! وارفته و پنچر . گفتم آقا این پول ها چیه؟ بحرالعلوم گفت این حقوق شماست . قابل شما رو نداره. تا به حال اصلا به پول و حقوق و این جور چیزها برای یه لحظه هم فکر نکرده بودم ... تو دلم گفتم ، ما باید به جبهه کمک کنیم . اون وقت این ها دارند به ما پول میدند . توی این خاک و خُل ، تو جایی که آدم با رفتن از این دنیا کمتر از یه لحظه فاصله داره، پول به چه درد می خوره. اصلا باقی حرفهای بحرالعلوم و همراهش رو نفهمیدم ... پول ها تو دستم مانده بود و من درحال فکر کردن. خنده ام گرفته بود. اصلا این پولها رو من کجا بگذارم؟ ساکم که تو مقر بود. کوله که نداشتم. به اجبار پولها رو چپاندم به جیب پشت شلوارم. خنده دار تر این بود که همه بچه ها هم مثل من مانده بودند بااین پول‌ها توی خط چی کار کنند؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان در لحظه تزریق واکسن، خون از محل تزریق فوران می کرد و سریع به انگشتان دست می رسید. افسر بدون تعویض یا ضدعفونی کردن سوزن، آن را وارد دست فرد دیگری می کرد و آنقدر از سر سرنگ استفاده می کرد که کج می‌شد و دیگر مایع تزریقی از آن عبور نمی کرد. بعد سر سرنگ کج شده را با دست راست می کرد و چندین بار از آن استفاده می کرد. وقتی آمپول به همه بچه های اردوگاه تزریق شد، ما را روانه آسایشگاهها کردند. دو ساعت از تزریق گذشت که احساس کردیم دست راستمان فلج شده و حرکتی ندارد. مثل اینکه شکسته باشد. اگر کسی به دستمان می خورد فریادمان بلند میشد. پنکه های سقفی را خاموش کردیم، چون حتی باد پنکه هم باعث درد میشد. پیراهن هایمان را در آوردیم چون از تماس لباس با پوست دستمان درد شدیدی احساس می کردیم. در کمتر از دو سه ساعت از شدت درد، تب و سردرد همه مان در گوشه ای افتادیم و ناله می کردیم. شاممان را به زحمت توانستیم بگیریم. جای تزریق واکسن ملتهب و قرمز شده بود. بچه ها از شدت تب، هذیان می گفتند. بعضی ها که حالشان کمی بهتر بود راه افتاده بودند توی آسایشگاه و به هذیان بچه ها گوش می کردند و با همان درد و تب می‌خندیدند. اما بعضی ها حتی نمی توانستند بخندند چون با کوچکترین تکان، دردشان چند برابر می شد. آب کافی برای پاشویه کردن نداشتیم فقط یک سطل آب بود که بچه ها لباس، زیر پوش یا حوله را خیس می کردند و می گذاشتند روی بدنشان تا شاید تب پایین بیاید. بعضی ها که ضعیف بودند، به دلیل تب بالا تشنج می کردند، غش می کردند و از شدت لرزش بدن، اگر نمی گرفتیم‌شان به در و دیوار می خوردند. از عراقی ها خواستیم داروی آرام بخش یا ضدتب بدهند. گفتند: «لازم نیست واکسن تازه اثر کرده! . 👇👇👇
🍂 تا چند روز مثل مرده، گوشه و کنار آسایشگاه هایمان افتاده بودیم. بعضی از این دوستان، تا آخر اسارت حالت تشنج دست از سرشان برنداشته و اردوگاه ساکت و سوت و کور بود. عراقی ها سر تکان می دادند و می گفتند: «خوبه، واکسن اثر کرده است!» بعد از ۴۸ ساعت، تب کم کم فروکش کرد اما دست راستمان یک هفته فلج بود. آسایشگاه ها کثیف شده بود، لباس های کثیف جمع شده بود، حمام نمی توانستیم برویم. زندگی مان مختل شده بود. حتی در نماز، قنوت گرفتن و سجده کردن مشکل شده بود، اینها را به امید اینکه درد دستمان خوب می شود و کارهای عقب افتاده را انجام میدهیم تحمل می کردیم، اما گرفتن سه وعده غذا در روز را نمی شد انجام نداد. اگر با این وضع غذا هم نمی خوردیم دیگر شانسی برای زنده ماندن نداشتیم. غذا آن قدر کم و بی کیفیت بود که همیشه گرسنه بودیم. صبحها نان را داخل آش خرد می کردیم و با چنان ولعی به ظرف غذا حمله می بردیم که انگار از قحطی فرار کرده ایم. بچه هایی بودند که ایثار می کردند و زود کنار می رفتند تا شاید دیگران سیز شوند. در آن وضعیت و با وجود درد شدید دستها، گرفتن غذا مصیبت بود. بعضی ها که حالشان بد بود و درد داشتند، نوبت غذا گرفتنشان، زیر بار نمیرفتند. دیگرانی که حالشان کمی بهتر بود به جای آنها می رفتند و غذا را می گرفتند. اگر یک وعده غذا نمیخوردیم تأثیر ضعف آن تا مدت ها بدنمان را بی رمق می کرد. غذای بخور و نمیر، فرمولی بود که عراقی ها از روز اول اسارت روی پیشانی ما نوشته بودند. . بعد از ده روز توانستیم دستمان را حرکت دهیم. این اولین تجربه ما از تزریق واکسن بود. بعد از این تا پایان اسارت هر سال چند روز قبل از عاشورا عراقی ها می آمدند و این واکسن را به همه اسیران اردوگاه تزریق می کردند. اگر می گفتند اعدامتان می کنیم راضی تر بودیم تا تزریق آن واکسن؛ اما راه فراری نبود. عراقی ها شده بود دست و پای ما را ببندند و به زور آن تزریق را انجام دهند، این کار را می کردند. چاره ای جز تن دادن به تزریق نداشتیم. آنها برای اینکه شور و شوق عزاداری برای امام حسین (ع) را از ما بگیرند علیلمان می کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گردان بلال دزفول از لشکر 7 ولیعصر عج @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅 قسمت پنجم بیان یک ظلم در حق دفاع مقدس این نکته را هم اشاره کنم گاهى یکى از ظلمهایى که به د فاع مقدس مى شود این است که گفته مى شود عراقى ها خیلى ترسو بودند، راحت اسیر مى شدند راحت.... خیر! همه اش اینطور نبود؛ بله، در جایى که رزمندگان با اخلاص مى رفتند، دشمن قدرت و انگیزه مقاومت را از دست مى داد! اما به سبب وضعى که صدام به وجود آورده بود و مدیریتى که در جنگ انجام مى داد، آنها مجبور بودند تا آخرین قطره خونشان هم بجنگند تا هم خود اعدام نشوند و هم خانواده ایشان اجازه زندگى داشته باشند! که این مسأله را من خودم در صحبت با بیش از 20 نفر از افسران و فرماندهان عراقى که به اسارت درآمده بودند به صورت مستند شنیدم. و عظمت رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس ما این بود که از پسِ چنین دشمنى برآمدند! یک دشمن ساکت ضعیف ناتوان را شکست دادن که کار بزرگى نیست. یک دشمن مجهز به همه امکانات، داراى همه ابزارها و فرصت ها و اطلاعات لازم، را شکست دادن کار بزرگى است. من بعد از فتح خرمشهر وقتى به اتفاق شهید موسوى وارد شهر خرمشهر شدم ـ آن موقع ایشان فرمانده سپاه خرمشهر بود ـ باورم نمى شد که عراقى ها رفته باشند! آمده بودند که نروند، آمده بودند که بمانند! و لذا خیلى از امکانات را هم در گمرگ و دیگر جاها از بین نبرده بودند. فکر نمى کردند لازم باشد از بین ببرند. من به جوانان عزیز عرض مى کنم که دوران دفاع مقدس سخت، اما شیرین بود. دوران دفاع مقدس علاوه بر مشکلات نظامى اش هواى بسیار گرم و طاقت فرساى خوزستان (پنجاه درجه بالاى صفر) و بسیار سرد غرب (گاهى بیست درجه زیر صفر) را رزمندگان تحمل مى کردند. سلاح هاى شیمیایى را تحمل مى کردند. شهادت یارانشان را تحمل مى کردند. اما دفاع از انقلاب و نظام و اسلام را بر همه چیز ترجیح مى دادند و همین باعث شد خدا به آنها عنایتى بکند و ذهن هاى خلاق و افرادى را بدهد که الان هم بعضى از آنها به مدیریتهایى که وارد مى شوند و کشورهاى دیگر با آنها ارتباط برقرار مى کنند، متحیر مى مانند که این جوان چه زیبا مى فهمد، چه زیبا تحلیل مى کند و چه زیبا مدیریت مى کند! نتیجه اینکه حتى اگر توانمندى دنیوى هم مى خواهید و قدرت مدیریت و عزت مى خواهید سراغ خدا باید بروید و آن را از خدا بگیرید. انسان با پیوند با خدا از نظر فکرى و دنیوى هم رشد قوى ترى خواهد داشت. @defae_moghadas 🍂
🍂 السلام علیک یا روح الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا